دوستی تلفن زده بود:” چند شب قبل تولد جمیله ناهید دختر آناهیتا راتبزاد را بچهها جشن گرفته بودند. با چرخدستیاش آمده بود. همچنان زیبا، متین و خندهرو.” دلم میخواست آنجا بودم. می پرسم:” آناهیتا هم بود؟” می گوید:” متأسفانه نتوانست بیاید مریض بود و حال آمدن نداشت.”
دلم گرفت، برای زنی بلند قامت، زیبا، شیکپوش و پرشور که همیشه پیشاپیش صفوف تظاهرات در کنار مردان حرکت می کرد. دلم میگیرد برای زنی که تمام زندگیاش را برای هویتبخشیدن به زن افغان در طبق اخلاص نهاده بود. زنی که هیچ مردی نمی توانست حضور قاطع او را که ترکیبی از زن مبارز، مدرن و مستقل افغان را به نمایش می گذاشت، نادیده بگیرد. در تمامی کنفرانسهای جهانی زنان، صلح و مبارزه برای آزادی در ردیف نخستین بود. حال در غربت غریب غرب، در بستر بیماری است. با درد میلیونها زن افغان. درد سرزمینی که هنوز در آتش فقر، جهل، قومیت و مذهب می سوزد از آتش آز قدرتمندان و سیاستگذاران داخلی و سیاست جهانی.
یکبار در جواب دوستی که پرسیده بود:” رفیق آناهیتا، چرا در این غربت غرب در مجالس مهمانی نمی آئید؟” گفته بود:” بسیار دوست دارم، اما وسع مالیام اجازه سوارشدن به تاکسی را نمی دهد و وسع جسمیام اجازه سوارشدن به اتوبوس را.”
او سالها در بالاترین مقام سیاسی در افغانستان بود. اما هیچگاه برای خود کیسه ندوخته بود!
آناهیتا
زن بلندبالائی بود با چشمانی زیبا که نمیتوان گفت آبی بود یا کهربائی. اما بینهایت زیبا و مهربان. خندهاش قبل از آنکه بر لبانش بنشیند در چشمهایش ظاهر می شد. نامش آناهیتا بود. من هیچگاه خاطره نخستین دیدار او را از یاد نمی برم. مسئول سازمان زنان افغانستان بود. اصل و نسبش به خانوادههای شاهی می رسید. پدرش جراح دربار، و خود او تحصیلکرده آمریکا بود و طبیب. اما هرگز طبابت نکرد و از همان نخست به جرگه گروههای چپ پیوست.
زیبا لباس می پوشید، با آن کفشهای پاشنه بلند بسرعت حرکت می کرد، گوئی وقت کم آورده است. عکسهای متعدد او را در راهپیمائیهای جنبش زنان دیده بودم. برایم جالب بود که چطور زنی تحصیلکرده آمریکا از خانوادهای بسیار مرفه در چنان چارچوب حزبی می گنجد.
من او را در دفتر مجله زنان افغانستان دیدم. صندلی را کنار پنجره نهاده بود. با آن دو چشم نمیدانم شوخ یا مهربان به دوردست کابل خیره شده بود. صورتش را بطرف من برگرداند و گفت:” می توان شهر زیبائی ساخت. ببین چقدر تپه دارد. کابل از دهها تپه تشکیل شده. اگر در این تپهها درخت کاشته شود، پارک درست شود چقدر زیبا خواهد شد. تجسم کنید، بچهها در این پارکها بدوند و بستنی بخورند! و زنان افغان آزاد و خوشحال با کودکانشان و همسرانشان شادمانه بخندند. زیاد سخت نیست، افغانها بسیار زحمتکش هستند. باهوش هم هستند. اما اگر این جنگ لعنتی بگذارد.” بی مقدمه می پرسم:” چطور شد سر از این مبارزه درآوردهاید؟ از آمریکا تا اینجا؟” می گوید:” در زندگی حوادثی است، لحظاتی است که سرنوشت را عوض می کند. این حادثه حتی می تواند یک سخن باشد یا یک اتفاق کوچک.”
” کودک بودم. نه! نوجوان سرمست، مقبول و عزیز خانواده، تابستانها به خانه کاکایم، شما می گوئید دائی، می رفتیم. یک بخشداری یا بهتر است بگویم یک دهکده زیبا و پُر از گل و درخت با هوائی مطبوع که هنوز زیباترین خاطرات من آنجاست. تابستانی بود و من کلاس هفتم را می خواندم و تازه احساسات شیرین نوجوانی داشت شکل میگرفت. خانه دائیم بُز سفیدی بود بسیار شوخ و زیبا. تمام تابستان من با این بُز شوخ گذشت. یاد گرفته بود با من کَل کَل کند. حتی برقصد. موقع بازگشت به کابل از دائیم خواستم این بُز را به من بدهد. گفت:” برایت می آورم.” یک سال گذشت و من هنوز از فکر بُز خارج نشده بودم. یک روز که از مکتب به خانه آمدم، دائیام آمده بود. در حیاط با پدرم نشسته بودند. خوشحالیام حدی نداشت. اولین چیزی که پرسیدم این بود:” کاکا جان بُز من را آوردهای؟” او بخنده گفت:” در اطاق پیش مادرت نشسته است!” تعجب کردم و نفهمیدم. به سرعت از پلهها بالا رفتم، در اطاق را گشودم، مادرم با زن دائیام در اطاق نشسته بودند. دنیا دور سرم چرخید! آن زن مظلوم افغان با آن روسری سفید و لباسهای بلند افغانی. فریادکشان بطرف پدر و دائیام دویدم. ” زن دائی من بُز نیست! ما بُزهای شما نیستیم!” پدرم ترسخورده ایستاده بود و مرا در آغوش خود فشار می داد. ” آناهیتا! دخترکم کاکایت مزاح کرد. این تنها یک لفظ عادی و ساده افغانی است.”
اما دیگر کاکایم آن کاکای سابق نبود. تصور بُزی که بجای زن کاکایم در اطاق نشسته است، بدنم را می لرزاند. زن کاکایم گفت:” آناهیتا جان چیزی نشده است.” دو روز مریض شدم. مادرم می گفت:” هذیان می گفتی و مرتب تکرار می کردی: زن کاکایم بُز نیست.” از آن روز به بعد تصمیم گرفتم که زندگیم را وقف مبارزهای بکنم که زن کاکایم بُز نباشد. من نمیخواستم نامم، بُز، کوچ، خانه و یا سیاهسر باشد. هنوز از این کلمه وحشت دارم. هربار که بُزی را می بینم بی اختیار بیاد آن روز می افتم. زن افغان تحقیرشدهترین و بیحقوقترین جزء این جامعه است.”
حال سالها از آن روز می گذرد؛ دختر زیبای آناهیتا، جمیله ناهید که استاد دانشگاه بود در جریان آمدن مجاهدین صدمه دید و بر چرخدستی نشست. آناهیتا به ناگزیر آواره اروپا شد. ساکن در یک دهکده کوچک نزدیک کُلن در یک خانه کوچک همراه دخترش. دیگر آن شور زیبای ساختن از چشمهای خندانش گریختهاند. خستگی پیری، همراه با سختی معیشت و تنهائی غربت.
” نمی توانم زیاد بنشینم، نمی توانم به مخده تکیه کنم. هربار که بر زمین می نشینم و تکیه بر پُشتی می زنم آن بُز مظلوم با صدها مجاهد و طالبان با آن چوبدستیهای بلندشان که بر سر زنان می کوبند در مقابل چشمانم جان می گیرند.” در اطاق می چرخد با آن عصای چوبی با گیسوانی سفید در مقابل تلوزیون می ایستد. به اخبار افغانستان، به تصویر هزاران زن با پاهای برهنه و کودکانی که بدندان گرفتهاند می نگرد؛ به هزاران زن زخمی و جنگزده، آواره در سرزمینهای غریب که در مرزها می چرخند. میان گرد و غبار همراه گاو و گوسفندانشان، همراه بُزهایی که گاه نمی توان آنها را از هم تفکیک کرد.