توضیح
تنطیم بخش شعر سایت کار آنلاین به عهده خانم ویدا فرهودی است. از علاقمندان به درج آثارشان در این بخش خواهشمندیم شعرهایشان را به آدرس ایمیل زیر ارسال کنند، تا پس از بررسی در سایت منتشر شوند. آماده ی دریافت نظرهای شما هم هستیم.
با سپاس
سایت کارانلاین
سرود کارگرانی که زندان اوین را ساختند
مجید نفیسی
می کِشیم، می کِشیم، بر دوش می کِشیم
از درون راهروهای تاریک
و دیوارهای بلند را بالا می بریم
بر فراز داربست های باریک.
آنها چشمان ما را می بندند
و تنها بهنگام کار می گشایند.
ما در گروههای کوچک کار می کنیم
و سربازان مسلح بگِرد ما می چرخند.
چه کسی درین راهروها پاس خواهد داد
و چه کسی درین حجره ها منتظر خواهد ماند؟
چه کسی تازیانه را بالا خواهد برد
و چه کسی دردِ گزنده را فرو خواهد خورد؟
هر شب که به خوابگاه خود باز می گردیم
پرسش ما از هم این است:
“کی از این کار سر باز خواهیم زد
یا درین بند نقبی خواهیم گشود؟”
افسوس! پرسشهای ما بی پاسخ می مانند
و دست های ما آلوده.
اما آنها که اینجا در بند خواهند بود
از اینهمه با اشباحِ ما سخن خواهند گفت.
یکروز بنیاد این نُه تو پایان خواهد گرفت
و پیکرهای ما در زیر آن دفن خواهد شد.
ای دادخواهان که روزی این راز را می گشائید
این زندان را به بنای یادبودی بدل کنید.
***
زخمی که به قامتِ قلم، بارید
رضا مقصدی
زخمی که به قامتِ قلم، بارید
یک زخمِ هزار سالهی جاریست.
تصویرِ سیاهِ هر چه آیینه
معنای ستروَنِ سیهکاریست.
زیباییِ روشناییِ خورشید
در دیدهی شب، کبودیِ مرگ است.
هرجا که پرنده را پیامی هست
هرجا که سپیده را سلامی هست
تاریکیِ دیرساله، چون زهری
در سینهی بیقرارِ گلبرگ است.
در واژه، زبانِ دل نمیگنجد
گر در دلِ مهربانِ هر واژه
مستی نکند بهار وُ تیراژه.
آفاق، به قامتِ قلم، زیباست.
وقتی که زمانه را زبانی نیست
وقتی که زمینِ تشنهی هر جان
دلبستهی بوسههای بارانست
این ابرِ سخنسرای بارانی
سرمستتر از سرودِ سرشاریست.
بر سینهی سوگوارِ او هر چند
یک زخمِ هزار سالهی جاریست.
***
برای حمید رضوان
۱۵ آذر – روز تولدت
مهین خدیوی
سی و اندی سال گذشت
زمان مرده است
پاییز ها را به روز می گشم
و تو بیست و نه ساله مانده ای
از در به در شدم
خیابان یک طرفه است
و من در انتها، ایینه را می چرخانم
زنی تنها با موهای نخ نخی سپید
و چهره ای شکسته
دانه های گلوبندش را بند می کند.
***
قلم
ویدا فرهودی
شعله وش رقص کنان بر دل شب می تازد
پی سرخای فلق، هستی خود می بازد
بنگرش جوهری از خون شقایق در رگ
عاشق است و به دل نازک خود می نازد
دل تـُردی که به هر پچپچه ای چرخ زنان
پرده ی وهـم دران، نقش تری پردازد
صدف واژه کـُند آب و کـِشد جوهر او
دست در پیچ و خم زمزمه چون می یازد
تا بدانی که چه شد، چهره ی گل را که درید
قهقرای خس و خاشاک عیانت سازد
خم اگر گاه کند گردن او، زُهـد کریه
یاد هر سرو سهی، قامت او افرازد
جاودان پاید و دارد عَلَم عشق به دست
گردشش لرزه بر اندام ریا اندازد
تا صدا در قفس و مرغ سحر زندانی است
فوج بی تاب قلم بر دل شب می تازد
***
تنهایی
فرشته ساری
تنهایی
زنی است در انتهای شب
تنهایی
تندیس سرباز گمنام است
در میدان خالی
تنهایی
صدایی بی صورت است
بر مغناطیس فضا
تنهایی خاطره ای گمشده
میان غریبه هاست
تنهایی
قوچ غمگینی است
که از نژادش
شاخ هایی بر دیوار مسافر خانه ها
باقی است.
***