فرشته ساری
بی کرانه
برای زیستن، پوششی یگانه
و برای مردن کفی خاک
مرا بس بود .
اینک خیال تو چنان در برم می گیرد
که برهنگی ام را
جمله جامه های جهان
کفاف نمی دهد.
و چون بر این حال بمیرم
چنان می گسترم در جهان
که تمامت خاک هم
کفایت نمی کند
از تمام آسمان
ماه نقره گون
مرا بس بود
در حیرتم چگونه گرد نقره گون گیسویت
ماه را برده از خاطرم.
جهان بس فراخ بود و من
پروانه ئی بهت خورده
شگفتا
در تنگنای عشق تو
چه بی کرانه می یابم خود را.
(از کتاب پژواک سکوت)
فاخته و گلدان
کسی می داند آیا
آبرنگ خاک بر بوم هوا نقش می زند
یا گل ها خود به دانش رنگ آگاهند؟
زیبائی به راز آدمی پی برده
یا خود راز آدمی ست
زیبائی؟
کسی می داند آیا
فاخته داناتراست
یا گلی پنج پر؟
گلوی گلدانی فراموش شده خشک تر است
یا انسان فراموش گشته ئی؟
آدمیان
از نژاد گلدان و فاخته و رنگ ها هستند
و هرگز
کسی به رازشان پی نمی برد.
***
منوچهر آتشی
کنون رؤیای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش بو
سر هر شاخه اش گلبرگ های نازک لبخند
به ساق هر درختش یادگاری ها
و با هر یادگاری نقش یک سوگند
کنون رؤیای ما باغی است
زمین اما فراوان دارد اینسان باغ
که برگ هر درختش صدمه ی دیدارها برده است
که ساق هر درختش نشتر سوگند ها خورده است
که آن سوگند ها را نیز
همان نشتر که بر آن کنده حک کرده است، بر این کنده حک کرده است،
با یار دگر اما
که
گر شمشیر بارد از
کنون رویای ما باغی است
بن هر جاده اش میعادگاهی خرم و خوش، لیک
بیا رسم قدیم یادگاری را براندازیم
و دل را خوش نداریم از خراش ساقه ای میرا
بیا تا یادگار عشق آتش ریشه ی خود را
به سنگ سرخ دل با خنجر پیوند بتراشیم
که باران فریبش نسترد هرگز
که توفان زمانش نفکند از پا
که باشد ریشه ی پیمان ما در سینه ی ما زنده تا باشیم.
***
ویدا فرهودی
مرطوب شد نگاهت…
تیر از کمان رها شد،بال و پرَت نبستی
مرطوب شد نگاهت از ما چو می گسستی
گویی ز روز آغاز بی فرصتی به پرواز
خالی شدی در آواز، بغضت چو می شکستی
بغضت زلال و رنگین، رغم سکوت ننگین
عشقی به نرمه پاشید بر جای جای هستی
شد قطره هاش دریا،دریایی ازتمنا
بر موج بی شکیبش بی واهمه نشستی
بودت نوید فردا،شور و شری سراپا
فریاد شد وجودت، بر اوج چون که جَستی
افسوس جستجویت، بردت به ناکجایی
هم آن کجا که گفتی تاهست می پرستی
دیدم شقایقانه، لبریز از ترانه
آواز خود نخوانده، ناآمده شدستی
پرسیدمت…! نبودی…!چیزی نمی شنودی!
رویات گرچه جاماند، در نوبتی که رَستی
درجان بی قراران، پیچیده عطر سرخت
هستی تو بی شماران، گر چه ز ما گسستی
***
ناظم حکمت
در پنجاه و دومین سالگرد در گذشتش
ترجمه محسن ک.
دریا باید شد
دریا، بر فرازش ابر سیاه،
بر آبهایش زورقی سیمین
درونش ماهی طلایی
ودر اعماقش جلبکهای آبی رنگ.
آدمی برهنه در ساحل
ایستاده می اندیشد،
آیا ابر باید شد
یا زورق؟
آیا ماهی باید شد
یا جلبک؟
نه این، نه آن، هیچکدام،
دریا باید شد فرزندم، دریا
با ابرهایش، با زورقش،با ماهی هایش، و با جلبکهایش
Denizin üstünde ala bulut
yüzünde gümüş gemi
içinde sarı balık
dibinde mavi yosun
kıyıda bir çıplak adam
durmuş düşünür.
Bulut mu olsam,
gemi mi yoksa,
balık mı olsam,
yosun mu yoksa?…
Ne o, ne o, ne o.
Deniz olunmalı, oğlum,
bulutuyla, gemisiyle, balığıyla, yosunuyla.
***
رحمان
عطر یاس
روزها با چشمان کاسه ی خون
شکوفه های خنده می نشست بر لبانش
خیابان های کنار دانشگاه هم
می دانستند
و هر روز به انتظارش می نشستند
با گام های سبک و استوار از راه برسد
در پسین راهش بگویند
(عحب برشی داری مرد…!)
گفتم تو که هر شب
بوی عطر یاس می دهی
بوی گلهای وحشی کوه البرز
در جای جای خانه پیچیده
بوی عطر تو…
گفت، شب را که از ما نگرفتند
شب سرشار است[۱]
با ستاره ها و ماه می مانیم بیدار
مثل هر شب، با طلوع صبح
به مهمانی آینه و ارغوان می رویم
گفتم، برای آسمان و ستاره ها
نانوشته های زیادی
روی دستمان مانده…
گفت، بگذار بماند برای شماره هایی
که خواهند آمد
دفتر این نا نوشته ها
همیشه ناتمام است
و همیشه باز…
گفتم تو عاشقی…
می دانستی…؟
نگاهت را می توان بوئید
گفت، (بدون عشق
بار سنگین قلب را نمی توان کشید)
گفتم، بار سنگین را
در پشت نگاه عاشقانه ات
در گستره افق امیدوارت
پنهان می کنی…
گفتم (می ترسم روزی نامت را فراموش کنم)
اما راهت را هرگز…
شکوفه های خنده بر لبانش نشست و
رفت.
***