با شاعران
گزینش ویدا فرهودی
دسته کلیدِ دریا
محمد رضا شفیعی کدکنی
انگشتری که شعر در انگشتِ خویش داشت
ز انگشتِ او برون شد و فرمانروایی اش
بر وَحش و طیر و انسی و جنّی، ز هم گسیخت
مرغی از آن جزیرۀ سبز آمد
مانند صخر جِنّی
و انگشترِ تمام نگینی را
در ورطه سیاهی افکند و خود گریخت.
این لحظه در تلاطم طوفان، بران سرم
که خویش را به موج سپارم
و انگشتر تمام نگین را
زان ژرف و ژرفنا به درآرم.
ای عشق! ای یگانۀ آفاق!
با من مگوی هرگز
کاین کار در توانِ کسی نیست
تنها به من بگو
دسته کلید دریا، اکنون به دست کیست؟
***
باران
نعمت آزرم
امشب چه ساز میزند این باران
هرگز ندیده بودمش این سان گشودهبال برآفاق و دامنافشانان
شاید که باز پریهای آسمان بهاری شبانه میخواهند،
درون بستر محبوبشان نماز بجای آورند که اینگونه،
به شستشوی سر و تن،
از چشمهسار کاهکشان آبشارها به خویش میافشانند
و دور طاق افق پردههای آب میآویزند
تا تابش ستاره و مهتاب را زلال کنند
تا در شکست نور فریباتر از فریب شوند.
امشب چه تند میتپد این باران
روح هزار نسل پریشانِ تنگدست آیا،
بر سرگذشت خویشتن و سرنوشت شوم تبارش میگرید؟
امشب چه قصه میکند این باران؟
چنگ کدام عقدهٔ چندین نسل
در چتر بیکران کبودش گشوده است
و چشمهای حسرت چندین هزار مادر گمکرده نوجوان آیا،
در روشنان بارش گستردهاش دوباره شکفتهست
کینسان در این ترنم دلگیر
یکریز میسُراید و میموید
شبنامهای به زمزمه میگوید و نمیگوید
در شب گریستن چه حکایتهاست
بیهیچ واژهای!
از نیمه برگذشته شب و خیسآب، شب
باران هنوز قصهاش اما تمام نیست
غمنامهای به زمزمه جاری است
در من تپنده ابر کبودی،
با وسعت تمامی آفاق آسمانِ بهارانِ تبگرفتهٔ ایرانشهر،
بر دشت سرخپوش شقایقها،
گلشبچراغهای شبستان این فلاتِ سِترون هوای باران دارد
دردابهای به زمزمه میجوشدم در این باران
یاران!
امشب چه تند میزند این باران!
***
برای روشنی
ویدا فرهودی
جماعت مشعلی در دست می رفتند
شب از هر سو سیاهی را
به جان زندگی می ریخت
کسانی خفتگی را
درون بستر همواره ی تسلیم
و در گهواره ی تقدیس و تکرار خموشی
می پرستیدند
و جغدان از نبو غ شوم خود مغرور
قصیده می سرودند از برای غلظت شب های دیجور
چماعت مشعلی در دست می رفتند
ودل هاشان تپیدن را
برای روشنی می خواست
برای خواندن آواز سرخ زنده بودن
و شعر آبی پرواز ها را سرودن
و گاه از روزنی پیغامشان تا خفتگان می رفت
و می لرزید بر تختش
یقین کهنه ی تسلیم
و اوراق زمان را دست شب جویان
و بوف و کرکسی در کسوت انسان
به سمت خفتگی می راند
به قعر مردگی می خواند
ودستان را به جرم مشعلی روشن
وچشمان را به تاوان شعاع نور را دیدن
و لب ها را به صرف واژه ای گفتن…
ولی شب همچنان تا هست
کسانی مشعلی در دست…
***
گریز
مجید نفیسی
می خواهم از این تن بگریزم
از این سر، این چشم
این دست، این پا
می خواهم از این تن جدا شوم.
می خواهم باد شوم
تا از میان درختان گیلاس بگذرم
و با هر شکوفه نجوا کنم.
می خواهم آب شوم
تا به دره ها فروریزم
و با هر سنگریزه سخن گویم.
می خواهم آفتاب شوم
تا بر سراسر جهان بتابم
و با هر ذره درآمیزم.
می خواهم مرغکی شوم
تا خود را در شکاف کوهی پنهان کنم
شاید این اندوه بزرگ واگذارَد.
***
مدرسه خاموش
البرز
تقدیم به سخن و آزادیش، که در تضاد دائم است، با پدیده ای به نام سکوت.
سخن و آزادیش، منادیان و سرناهای نشاط اند.و به جای مستی، باورهای واقعی زمینی می آفرینند، باور به زندگی، به انسان و اندیشه های گوناگون…
او می رود،
چون عزم رفتن دارد.
دیگری می ماند در سکوت،
سکوتی معنادار.
سکوتِ مدرسه خاموشش،
تبعیض به ناف سخن می ریزد،
و با تبعیض نهان،
نه می تواند قناعت بیاموزد،
و نه صبوری.
فقط عبور،
عبورهای معلق،
عبورهای موازی،
عبورهای بی ارتباط،
عبور در خواب،
خوابهای بی رؤیا.
دیروز، امروز، فردا،
سه زمان متفاوت،
اما مساوی و هم عرض،
در سکوتِ مدرسه خاموش.
در سکوتِ مدرسه خاموش،
سبزینه گی در سایه دیوار،
و در چسبندگی خود، رونده.
و در نبودِ دیوار، در هم می ریزد،
و در جای خالی دیوار،
با خُنَک نسیمی،
بین چاله های کوچک،
به جا مانده از دیوار،
در حرکتی پاندولی.
***
شعرهائی دارم که می ترسم بگویم شان
عباس سماکار
شعرهائی دارم که می ترسم بگویم شان
شعرهائی که شب های دیرهنگام
انگشت به شانه ام می زنند و از خواب بیدارم می کنند
شعرهائی که چنان به دلم چنگ می زنند
که «کالبد بی جان کلمه به درد می آید»
شعرهای ناگفتنی
شعرهای گیج
گول
ترس آور
شعرهای اعماق وجود رفقایم که دیگر نیستند
شعرهای اعماق تنم را می گویم
شعرهائی که بهتر است به زبان شان نیاورم
و اشک را از فشار درونی شان پنهان کنم
شعرهائی که تنها می شود با سکوت بیان شان کرد
شعرهائی که نبایدشان گفت
نباید
شعر هائی
که خود
شعر اند
بی آن که گفته شوند
شعرهائی که به جای تو گریه می کنند
آه می کشند
خواب زده می شوند
نگرانی ِ کسانی را دارند که گرسنه اند
شعرهائی که شعر ناب اند
نابِ ناب
شعرهای پنهانم
بی ارادۀ من
با فروتنی
لب از سخن فروبسته اند تا گفته نشوند
و شایسته تر آن که من نیز
لب از سخن فروبندم و خاموش بمانم
***