بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمیکنم
در این نوشته نمی خواهم از مبارزات هوشنگ و مقاومت دلیرانه او در زیر شکنجه یاد کنم. تمام زندانیان زمان شاه می دانند که هوشنگ دوسال و نیم در زیر شکنجه بود و حسرت یک آخ یا فریاد را در زیر ضربات شلاق به دل شکنجه گران گذاشت و در برابر سرجلاد ساواک یعنی پرویز ثابتی که پرسیده بود چرا با زن خارجی ازدواج کردی با شهامت هرچه تمامتر گفته بود “به تو چه؟”، و ثابتی هم با عصبانیت گفته بود آنقدر بزنیدش تا آدم شود.
تأکید من در این نوشته بیشتر بر خصوصیات اخلاقی و ویژگی های انساندوستانه اوست. در سال ۱۳۳۸ که دانش آموز کلاس ششم دبستان بدر کرمانشاه بودم، گاهی در راه مدرسه هوشنگ را که معلم مدرسه فروغی بود و با گامهای استوار و چهره ای مصمم به مدرسه می رفت می دیدم. در آن زمان خانواده هوشنگ به خاطر شغل پدرش که افسر شهربانی بود و به کرمانشاه منتقل شده بود، در این شهر زندگی می کرد. دانش آموزان کلاس پنجم دبستان فروغی که اکثراً هم محله بودیم با غرور و افتخار از معلم عزیزشان یاد می کردند. هوشنگ که خود در آن زمان ۱۸ ساله بود به دانش آموزان درس شرافتمندانه زندگی کردن را می آموخت. او دانش آموزان را به چندین گروه به نامهای ببر و خورشید و توفان و دریا تقسیم کرده بود که در کارهای دسته جمعی مانند نظافت به مستخدمین مدرسه کمک می کردند و با هم مسابقه های مختلف برگزار می کردند و فروشگاه کوچکی را در کلاس دایر کرده بودند که فروشنده نداشت و دانش آموزان اجناس مورد نیاز خود، مانند نوشت افزار و یا مواد خوراکی، را برمی داشتند و پول آن را در کاسه می ریختند. در محله های خود به پیرمردان و پیرزنان در خرید مایحتاجشان کمک می کردند. کریم که پدرش فرنی پزی داشت و ظهرها دکانش شلوغ می شد، هوشنگ نیم ساعت او را زودتر مرخص می کرد تا به پدرش کمک کند. سال بعد هوشنگ در کنکور دانشکده حقوق پذیرفته شد و عازم تهران گردید.
در تابستان ۵۴ از زندان جمشیدیه به بند شماره ۴ موقت زندان قصر منتقل شدم. در آنجا بحث پیرامون مقاومت طولانی مدت یحیی رحیمی، غلامرضا اشترانی و هوشنگ عیسی بیگلو بود که هر کدام نزدیک به سه سال زیر بازجوئی و شکنجه بودند. در مهرماه ۵۴ هوشنگ را از کمیته مشترک به بند ۴ منتقل کردند. از همان بدو ورود، با رفتار و برخوردهای صمیمانه خود با همبندان و با توجه به مقاومت جانانه اش در زیر شکنجه، در ارتقای روحیه بند بسیار موثر بود. در آن بند پیرمرد ۸۵ ساله ای از اهالی کردستان بود که هوشنگ مانند پدر خود از او مراقبت می کرد، پلیس بند ۴ موقت سیاسی نبود و مقررات بند مانند بندهای عادی بود و بامدادان ساعت ۶ صبح اعلام بیدارباش می دادند اما هوشنگ قبل از این که پاسبانان ما را بیدار کنند با شیوه خاص خود با آمیزه ای از شوخی و صمیمیت، همه را از خواب بیدار می کرد و اولین کسی بود که نیازمندیها و خواستهای زندانیان را با صراحت و استدلال با مسئولین زندان در میان می گذاشت. هوشنگ در بیدادگاه نظامی به حبس ابد باضافه ۱۰ سال محکوم شد و به بند ۵ و ۶ منتقل گردید.
پس از آزادی از زندان در سال ۵۷ بر اثر تصادف در راه تبریز سنندج به اتفاق همسرش آنو، به شدت مجروح شد و از ناحیه زانو دچار آسیب دیدگی شد. رفتار او با راننده کامیونی که عامل تصادف بود بسیار انسانی بود و راننده از این برخورد انسانی شرمنده شده بود.
در سال ۵۸، به علت این که او از وکلای سرشناس و خوشنام و فعال کانون وکلا بود، بوسیله مزدوران رژیم ربوده شد و تا سرحد مرگ مورد ضرب و شتم قرار گرفت و جسد نیمه جان او را در خیابان رها کردند. این حادثه در روزنامه های آن روز که هنوز تا حدودی آزاد بودند انعکاس یافت. در مدت کوتاهی پس از انقلاب که در ایران بود، وکالت عده ای از زندانیان سیاسی را پذیرفت که شاخص ترین آنان نسیم خاکسار بود که با تلاش و جدیت و پیگیری موفق شد او را از زندان خوزستان رها سازد. هوشنگ پس از آمدن به فنلاند همواره در خدمت هممیهنان بود و بعنوان مترجم و راهنما از هرگونه کمکی دریغ نمی کرد و هر ساله کوله پشتی شناخته شده اش را بر می داشت و به دیدار یاران می شتافت و در سفرهای چند ماهه اروپا را زیر پا می گذاشت تا با یاران دیدار کند. اعضای خانواده هایی که هوشنگ به دیدار آنان می رفت بیصبرانه منتظر ورود او بودند زیرا با تمامی اعضای خانواده رابطه عاطفی عمیقی برقرار کرده بود. در این ملاقاتها هیچ کس را فراموش نمی کرد، بیش از هر کس دیگری به ملاقات محمدرضا زمانی، نویسنده و زندانی رژیم شاه که در خانه سالمندان در سوئد بسر می برد، می رفت و از او عیادت می کرد.
دریغا که در آخرین روز سال ۲۰۱۴ این انسان صمیمی و شریف، بار سفر بست و داغ ابدی بر دلهای بیشمار دوستان خود نهاد. در اینجا باید از آنوی عزیز همسر و یار و یاور هوشنگ یاد کنیم. در زمانی که هوشنگ به حبس ابد محکوم شده بود، حاضر نشد حتی برای دیدار خانواده اش به فنلاند سفر کند و گفته بود یا با تو و یا هرگز.
نوشته را با جمله ای از این آزاده مرد به پایان می رسانم، هنگام مراسم وداع با دوست عزیزمان محمدرضا پویه، وقتی وارد سالن شد گفت: نیامده ایم که بمانیم، آمده ایم که برویم.
او هم طبق گفته خودش رفت و یاد صفای صمیمانه و صداقت بیحدوحصر و مهربانی بیدریغش همواره در یادها خواهد ماند.
زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.