آرام از پله هائی که به زیرزمین خانه منتهی می شوند پائین می رود. در واقع زیرزمین هم نیست، اندکی از کف حیاط پائین تراست و نورگیر خوبی هم دارد. طوری که تمام گلدان ها را زمستان همین پائین می چیند و تا بهار با آن ها سرگرم می شود. آن پائین یک هال و دو اطاق بزرگ دارد که در یکی از آن ها وسایل خیاطی خود را نهاده است. وسایلی که بعد از بستن دکان خیاطی خود آن ها را نگاه داشت و به خانه آورد. یک میز برش قدیمی همان که اولین میز برشش بود همراه اولین چرخ خیاطی سینگر و یک قیچی سنگین که آن هم سینگر است با اطوی ذغالی و یک متر کهنه همراه پنج دست لباس دوخته شده که صاحبان آن ها هرگز برای گرفتنشان نیامدند! لباس هائی که سال ها بر رخت آویز دکان ماندند و حالا آن ها را به خانه آورده که مبادا روزی مراجعه کنند. “این لباس ها امانت اند. من باید از آن ها نگاهداری کنم تا صاحبانشان پیدا شوند.”
همراه چند دوجین دفتر قطور با قطع بزرگ با جلد های ضخیم مقوائی. روی جلد دفتر ها سال های مختلف نوشته شده، از اولین سالی که دکان را باز کرد تا روز آخر که دکان را بست. دفتر یادداشت اندازه گیری مشتریان است؛ برای هر مشتری یک صفحه. در آن جا نام و نام خانوادگی مشتری ها نوشته شده است، با انذازه هایشان، تاریخ لباس و تاریخی که باید لباس را تحویل دهد. قطعه کوچکی از پارچه مشتری را به آخر هر نوشته منگنه کرده است، بابت احتیاط! چون همان موقع که اندازه مشتری را می گرفت و پارچه را قبول می کرد با یک میل خیاطی نام مشتری را روی پارچه می نوشت و موقع برش زدن تطابق می داد.
هیچوقت اشتباه نکرد! اصولا همیشه محتاط بود و منظم. دو سالی است که دیگر پیر شده توان کار کردن ندارد. هر صبح از پله ها پائین می رود داخل آن اطاق می نشیند، یکی از دفتر ها را باز می کند، نام افراد را می خواند و تلاش می کند بیادشان بیاورد. چه روزهای زیبائی داشت. تازه از تهران به آن شهر کوچک آمده بود. شهری که تا آن روز هنوز خیاطی که سال ها در تهران خیاطی کرده باشد را ندیده بود. دکان کوچکی در سرچشمه باز کرد. بسیار کوچک همراه با یک شاگرد وردست. همه چیز ساده بود! اما تمیز و براق با چندین ژورنال از آخرین مدها و یک دست لباس بسیار خوش دوخت خودش که تن یک مجسمه کرده بود. لباس پشت شیشه مغازه می درخشید. همراه چهره جوان او که پشت میز در حال کار کردن بود. دو لباس نخستین را برای دو نفر از افراد فامیل دوخت. نخستین لباس را برای آقای رومی دوخت. مرد نیک سرشتی که بیشترین کمک را برای باز کردن آن دکان به او کرده بود. دومی را برای آقای امام رئیس دبیرستان پهلوی که پارچه برای دوختن آورد. مردی بود بلند قامت خوش سیما و شیک پوش. همه شهر او را می شناختند. رئیس قدرتمند بزرگترین دبیرستان شهر که برایش غنی و فقیر فرقی نمی کرد. دبیرستان او شوخی بردار نبود. با محمودخان ذوالفقاری همان طور برخورد می کرد که با سرایدار دبیرستان مشهدی علی. او ترسی از سرهنگ عادل رئیس شهربانی وقت نداشت. وقتی پسر او تذکرش را در مورد کم کردن موی هیپی وارش که مد آن روزها بود ندیده گرفت گفت در همان ورودی مدرسه با ماشین سر تراشی خطی بر سرش انداختند. در جواب پدرش گفت: “تو نظم شهر را داشته باش من نظم جوانان شهرم را در دبیرستان.”
وقتی آقای امام لباس دستدوز او را پوشید دیگر کمتر کسی بود که نداند این لباس کار خیاط جوانی است که از تهران آمده است. چنین شد که در کوتاه ترین مدت پارچه های لباسی برای دوخته شدن کنار میزش روی هم جمع شدند. شهر کوچک داشت تغییر می کرد. حضور وسیع ارتشیان سپاه ستاد دو! مرکزیت یافتن راه آهن، احداث کارخانه، رونق گرفتن بازار، چرخیدن پول دست مردم داشت سیمای دیگری به شهر می داد. عصر ها جوانان شهر همراه با افسران جوان که لباس شخصی می پوشیدند در خیابان های محدود شهر قدم می زدند. شلوار های دمپاگشاد با کت های چهار خانه یقه پهن و پیراهن های تنگ چسبان که یقه های بلند داشتند مد روز شده بودند. پیراهن های دوخت پیراهن دوزی شمس که او هم تازه از تهران آمده و پیراهن دوزی می کرد همه جا دیده می شدند. دختران زیباروی با گونه های گل انداخته که آرام آرام داشتند چادر های گلدار زنجانی را برمی داشتند شادی و جوانی را در نفس شهر کهنه و قدیمی می دمیدند. در این میان نقش خیاط شهر در این تغییر کم نبود. حال دکان بسیار بزرگتر شده بود و تعداد کت دوزها و شلواردوز ها که او بر کارشان نظارت می کرد از ده نفر فزون تر. صدای چرخ های دوزندگی گفتن و خندیدن شاگردان فضای کار را لذت بخش تر می ساخت. هر شب جمعه شب حساب کتاب بود. حتی اگر مشتری نیامده و لباس را نبرده بود او با شاگردانش حساب می کرد! می گفت: “من می دانم شب جمعه برای یک کارگر چه معنائی دارد. او باید با دست پر به خانه برود. شب جمعه و روز جمعه سر سفره پر با زن و بچه اش بنشیند و از این تعطیلی کوتاه با خانوادهاش لذت ببرد.” هر طور که بود پول – شده از دوستی دستی می گرفت و بعد به او بر می گرداند اما با شاگردانش حساب می کرد. خانواده اش در آرامش بودند. دو دهه زیبائی که هنوز یادآوری آن روزها برایش لذت بخش است. چه تعداد از شاگردانش را استاد کرد. می گفت: “هر شاگردی آرزو دارد یک روز استاد کار شود. دکان خودش را باز کند، شاگرد بگیرد، پییشرفت کند. این وظیفه من است که این کار را برای آن ها بکنم.” چنین بود که جواز کسب خود را گرو می نهاد و تعهد می کرد. برای شاگردانش وام می گرفت تا دکان باز کنند. مشتری برایشان می فرستاد. چرا که اعتقاد داشت به اندازه کافی برای همه کار هست و روزی هر کسی که کار می کند مقدر. دفتر ها را ورق می زند. آه آه این آقای کاظمینی است. چه قدر ایراد می گرفت برای هر دکمه برای هر درز اما مرد خوبی بود، خوش نیت بود. این خسرو دارائی است. چه سیمای زیبائی داشت، چقدر جوان بود. یاد پدر او می افتد. جهانسوز میرزا دارائی با آن قد بلند چهارشانه با صورت شازده های قاجاری. چه از ته دل می خندید! لباس می آورد و به این بهانه هر روز عصر می آمد می نشست و گپ می زد.
به فکر می رود. این انقلاب با این مرد که به کوه می مانست چه کرد؟ چگونه طاقت آورد زمانی که جنازه پسرش خسرو را در رشت تحویلش دادند و گفتند که باید بی صدا شبانه دفنش کنی. هیچ کس یاری کمک نداشت جز پسر تنها عرق فروش شهر عبدالله محضری که همراه او در انتهای باغی تنها گور کندند و جنازه پسر را در آن نهادند و مادر در تمامی مدت بر سر گور نشسته بود و نظاره می کرد بی آن که کلامی بگوید. دلش از یادآوری خسرو می گیرد.
باز ورق می زند. این نمونه لباس حمید خان ذوالفقاری است ملاک بزرگ شهر. به راستی چه بر سر او آمد همیشه با جیپش می آمد دوست داشت اپل شانه هایش بلند باشند روی سینه های کتش بیشتر کار شود تا حالت شق ورقی داشته باشد. خانه اش زیاد دورتر از دکان او نبود همان اول خیابان ذوا لفقازی. با آن در طوسی رنگ و نیمه باز که حیاط پر گل آن دیده می شد و دهها تازی که همراه او از شکار بر می گشتند وبوی غذائی که از پنجره آشپزخانه مشرف به خیابان بیرون می زد. راستی کجا رفتند اهالی آن خیابان ؟محو شدند ! به پارچه آبی رنگ چهار خانه ترویرا خیره می شود. نخستین پارچه هائی که با کیفیت خوب از آلمان می آمد !این رابرای بزاز بزرگ شهر فتوت دوخت ! بعد از آن گل سر سبد پارچه ها شد. این نامور است دبیر فیزیک که می گفت “لباس هایم را راحت بدوز مانند جوراب و زیرشلواری ملا ها که تا دست بزنی از تنت بیرون بیاید! راحت طلب تر و مفت خور تر از ملا ها هیچ کجای دنیا پیدا نمی کنی!” تا آخر هم مخالف آن ها ماند. دیگر کمتر جوان شیک پوشی بود که لباس دست دوز اورا نپوشد. او خیاط نبود هنرمندی بود که خیاطی می کرد. با سوزن نقش می آفرید هر بار که مشتری لباس را برای آخرین بار می پوشید او به دقت بر انداز می کرد دستی به لباس می کشید و چشمانش از شادی برق می زد. هیچ چیز زیبا تر از رضایت مشتری نبود. با همه دوستی داشت کسبه محل هر وقت حوصله شان سر می رفت به دکانش می آمدند می نشستند او به کار خود مشغول بود و گوش می کرد. شنونده خوبی بود و خود کمتر سخن می گفت. “سخن گفتن زیاد غیبت می آورد و غیبت به راست و دروغ آغشته است و فضا را مسموم می کند.”
از موقعی که در تهران کار می کرد عاشق سینما شده بود. اگر فرصتی می کرد سینمائی می رفت، کتابی می خواند. بیشتر تاریخ را دوست داشت و خاطرات را. انقلاب نزدیک می شد واو به خوبی بوی آن را حس می کرد. او بر هم خوردن آرامش و نظم اجتماعی را دوست نداشت. با دقت به تظاهرات کنندگان نگاه می کرد وبی آن که سخنی بگوید سر خود را پائین می انداخت و به کار مشغول می شد. قبولشان نداشت به شوخی می گفت: “هیچ کدام از کسانی که من برایشان لباس دوختم در بین این ها نیست. همه از صفرآباد اند که لباسشان را از بازار پائین می خرند. این ها چیزی را، کسی را ترقی نخواهند داد!”
بعد انقلاب دکانش را کوچک کرد. دیگر کسی رغبت لباس دست دوز نداشت. تعداد بسیار اندکی از مشتریان سابق مانده بودند. چهره شهر، چهره خیابان ها، چهره آدم ها عوض شده بودند. چهره ای عبوس دل به هم زن. جنگ سایه سنگین خود را بر روی زندگی همه گسترده بود. پسر بزرگش در جبهه، برادر کوچکش در مهاجرتی ناخواسته در سرزمینی دیگر. صدای قاریان قران هیئت های عزاداری در همه جای شهر به گوش می رسید. دیگر کسی دل و دماغ لباس نو نداشت. یقه های چرکین، کاپشن های گشاد، شلوار های سربازی جای لباس های شیک را گرفته بودند. حال تنها با دو شاگرد کار می کرد و باز خود مجبور به دوختن کامل لباس شده بود. سال ها همین گونه در سکوت و آرامی با همان نظم و دقت کار کرد و چرخ زندگی را چرخاند. حال پیر شده بود حوصله کار و سروکله زدن با مشتری را نداشت: “احترام و ادب رفته است. هیچ چیز از یک لباس خوب نمی دانند. صد تا ایراد می گیرند و دست آخر هم سر دستمزد چانه می زنند. این جوان ها از همه چیز و همه کس طلبکارند. دیگر حوصله کار ندارم. یکی شان آن قدر عصبانیم کرد که لباسش را بیرون انداختم و دستمزد هم نگرفتم. وقتی خیاطی لباس خود را بیرون می اندازد یعنی همه چیز تمام شده و باید دکانش را تخته کند.”
چنین شد که دکانش را بست و با پنج دست لباس مانده از مشتریان سال های دور. بعد از هفتاد سال کار بیوقفه و سخت به خانه آمد. “با سوزن چاه کندم تا چرخ زندگی را بچرخانم و خوش لباسی را در میان مردم رواج دهم. لباس پوشیدن خوب یک فرهنگ است. دیگر خسته شده ام.” با هزاران خاطره از هزاران انسان که برایشان لباس دوخت و سیمای شهر را زیبا ساخت. شهری و مردمانی که دوستشان داشت.
باز صفحه ای دیگر را ورق می زند آقای…