بعد از مدتها دوندگی توانستم برای عمل جراحی آرنج دستم در بیمارستان بستری شوم. بر روی تخت بیمارستان دراز کشیده بودم. درد اعماق وجودم را چنان فراگرفته بود، که با همه ی آمپول های آرامبخشی که تزریق می کردند، نمی توانستم خویشتنداری نمایم. ملحفه را بر رویم کشیده هق هق گریه را فرو می بردم تا هم اتاقی هایم متوجه نشوند. صدای ضجه و ناله های تنی چند از بیماران فضای اتاق را در برگرفته بود. غرورم اجازه نمی داد با آن ها هم آوا شوم. حتی نمی خواستم متوجه گریه ام شوند. وقتی سرم را بالا می آوردم با دستمالی قطره های اشک را از صورتم پاک می کردم. به گمانم کسی از هم اتاقی ها متوجه نشد؛ به گمانم.
هشت تخت در اتاق اند. بر روی هر تخت مریضی با آه و ناله خوابیده است، جز یکی. ناخودآگاه به سوی او خیره می شوم. مردی است حدوداً چهل ساله، چاق و زردنبو با ته ریشی در صورت که فقر از سیمایش می بارد. سکوت، متانت و توداری اش فوق العاده مرا جذب می کند.
ساعت شش عصر وقت تزریق آمپول مسکن است. پس از آن که پرستار از اتاق بیرون می رود اندکی از دردم کاسته می شود. با احتیاط از تخت پایین آمده، می روم در کنارش می نشینم. درازکشان بر صورتم خیره می شود. سر صحبت را باز می کنم. با اشاره ای به باندپیچی دستش می پرسم چه شده است؟ با صدای ملایمی می گوید که در حین پارو کردن برف، زمین خورده و دستش شکسته است. امروز بعد از چندی بستری شدن دکتر گفته باید برای عمل جراحی پلاتین بخرد. او هم با پرس و جو فهمیده قیمت پلاتین لازمه، یک میلیون و هشتصد هزار تومان است. با احتساب هزینه های دیگر، معالجه اش سه میلیون برایش آب خواهد خورد. می گوید: “دیناری در بساطم نیست تا چه رسد به مبلغ نجومی سه میلیون تومان. منتظرم ساعتی بگذرد تا بتوانم با تاریکی بیشتر هوا لباسم را بپوشم و بروم پی کارم. بگذار هر چه می خواهد پیش آید. فوقش دستم کجکی جوش می خورد.”
می آیم در تخت دراز می کشم. ساعتی به خواب می روم. نمی دانم کی بود وقتی به سوی تختش نگاهی انداختم دیدم تخت خالی است. رفته بود.