حسرتِ شعری
در گلویم گیر کرده
خورشیدی
خموش … در کویر تنهایی
ملوَن از شکوفههای بهاری
در خون غروب کرده
و من به دنبال صیدِ واژهها
درماندم از توصیفِ دریا
غرق شدم در ژرفا
قعر شدم در باغِ المقنع
چشمانم عادت کرده
به بلوغ باغ
چه خیالِ بیهودهاى!
در سرایِ تاریکی
بوالهوسان کبادهکش، عربدهجو
کف بر دهان،
یاوه میبافند، ابلهان
نفرت میبارد؛
سری که مغزش خشکیده
چشمانِ در قعر چاه،
میانِ تارهای عنکبوت میلولند
و شبها سایهها بیرون میخزند
نه،
خورشید هرگز نمىخوابد
و نه …، از طلوع باز میماند
فقط گاهى در گرگ و میش صبح
پشت ابرهای تیره
پنهان میشود