کیست در شهر که از دست غمت داد نداشت
هیچکس همچو تو بیدادگری یاد نداشت
گوش فریاد شنو نیست خدایا در شهر
ورنه از دست تو کس نیست که فریاد نداشت
خوش به گل درد دل خویش به افغان می گفت
مرغ بیدل خبر از حیله صیاد نداشت
عشق در کوه کنی داد نشان قدرت خویش
ورنه این مایه هنر تیشه فرهاد نداشت
جز به آزادی ملت نبود آبادی
آه اگر مملکتی ملت آزاد نداشت
فقر و بدبختی و بیچارگی و خون جگر
چه غمی بود که این خاطر ناشاد نداشت
هر بنائی ننهادند بر افکار عموم
بود اگر ز آهن، او پایه و بنیاد نداشت
کی توانست بدین پایه دهد داد سخن
فرخی گر به غزل طبع خداداد نداشت
زندگی نامه فرخی یزدی به قلم بیژن اقدسی:
محمد فرخی یزدی شاعر انقلابی، آزادیخواه و سوسیالیست دوران انقلاب مشروطه و اوایل دوران رضاشاهی بود.
او در سال ۱۲۶۸ در شهر باستانی یزد دیده بر جهان گشود و در روز ۲۵ مهر ۱۳۱۸ به دستور رضاشاه پهلوی با تزریق آمپول هوا توسط پزشک احمدی منفور، جان باخت.
اشعار سیاسی – اجتماعی یزدی بار آزادیخواهی و طبقاتی بارز دارند. در این اشعار او به صراحت خود را در جبههٔ نبرد علیه استبداد و ستم طبقاتی مینمایاند. از مشهورترین سرودههای او که بعدها به عنوان سرود خوانده میشدند، یکی غزلی با مطلع «آن زمان که بنهادم سر به پای آزادی» و دیگری «جنگ صنفی» در بارهٔ مبارزهٔ طبقاتی با این مطلع «توده را با جنگ صنفی آشنا باید نمود».
شاعر انقلابی که از نوجوانی آغاز به سرون شعر کرده بود، در ۱۵ سالگی اشعاری علیه مدیران و معلمان مدرسهاش میسرود و به همین دلیل از مدرسه اخراج شد. در بزرگسالی نیز در به دلیل اشعار اعتراضی انقلابی لقب «تاجالشعرا» را از او گرفتند و لبانش را دوختند.
فرخی یزدی که نمایندهٔ دورهٔ هفتم مجلس شورای ملی بود، به دلیل مخالفت با رضاشاه مورد برخوردهای خشن کلامی و بدنی قرار گرفت و پس از مدتی از ایران خارج شد. به دسیسهٔ حکومت به ایران برگشت، بلافاصله دستگیر شد با پرونده سازی به زندان طویلالمدت محکوم شد. وسرانجام در حدود سن پنجاه سالگی به دست حکومت استبدادی رضاشاهی به قتل رسید.
یاد این شاعر آزادهٔ انقلابی که «سر به پای آزادی» نهاد، تا جاودان باقیست.