قبل از شروع جنگ، مادر از آن دستە زنانی بود کە خود را در غم همگان شریک می دانست. آن روزهائی کە هنوز در کوچە و محلات این شهر آدم یافت می شد، او در هر کجا هر آشنائی مریض می شد و یا کسی از اعضای فامیل فوت می کرد، بلافاصلە برای اظهار همدردی و تسکین آمادە بود. و مادر طبق معمول از همە چیز خبر داشت. و کسی نمی داند چە جوری اینقدر سریع اخبار بە گوشش می رسید. او با اینکە هیچ رادیوئی نداشت، اما انگار رادیوئی نامرئی همراهش بود کە از هر درد و مرگی در این شهر برایش خبر می آورد.
و تنها این نبود. مادر بە دیدار زنان جوانی هم می رفت کە بچە بە دنیا می آوردند، و برایشان از تە دل دعا می کرد. و درست در این عیادت ها بود کە شنیدە بود خدا جهان را چنان آفریدە کە برای انسانها اسباب و وسائل و برکت لازم را فراهم آوردە و دیگر نیازی بە جنگ و خونریزی برای تهیە آن نبود. و مادر این را بخوبی بە یاد سپردەبود. شبی گفت کە “جنگ عین کفرە، عین توهین بە خداست،… سرپیچی از اوامر اوست!”
و من کە تاریخ خواندەبودم و از جنگ مسلمانان هم خبر داشتم، لبم را گزیدم و چیزی نگفتم. پیش خودم گفتم هر کسی جوری دین خودش را تفسیر می کند، هر کس بنا بر منش و رویاهای خود.
می دانستم مادر دلش از آنی کە نشان می داد تنگتر بود. اگر من و پدر دو مرد بودیم کە می توانستیم یکدیگر را بەعنوان مرد دیگری در خارج از وجود خود ببینیم، او هیچ زنی دیگر در کنارش نبود. او همانطوری کە تنها دختر خانوادە خود بودە، حالا هم بە طرز عجیبی تنها زن باقیماندە در این شهر بود. و زندگی کردن در جهانی کە در آن زنی دیگر موجود نیست باید احساس عجیبی در او بوجود آوردەباشد. مادر دلش برای عیادتها و گفتگوهای قدیم تنگ شدەبود. ماهها بود هیچ صدای زیر زنانەای بە گوشش نخوردەبود. و تنها صدای زنانە، صدای گویندگان زنی بود کە از رادیوی پدر گاەگاە بە گوش می رسید. اما آنها هم کە دیگر از آن گونە زنانی نبودند کە مادر در خاطرەاش داشت، و یا توقع آن را داشت. این زنان مثل مردان از حوادث بزرگ می گفتند، و از کلمات عجیب و غریبی استفادە می کردند کە مادر خیلی از آنها را نمی فهمید. و واقعا می شد کە چنین خانمهائی در دنیا پیدا شوند!
و شبی برای اولین بار از خدا گلایە کرد کە دختری نصیبش نکردە تا در چنین روزهائی همدم و عصای دستش شود. و حین گلایە لبانش را گزید و چند بار گفت “خدایا توبە،… توبە،… بە بزرگواری خودت بندە حقیرتو ببخش!” و چند روز پشت سر هم بعد از نماز اصلی چند رکعت دیگر خواند. و حین سجدە تا طاقتش اجازە می داد دولا روی جانماز ماند. آە مادر! و من مطمئنم کە اگر خدائی موجود باشد حتما او را خواهد بخشید. بی گمان بخشیدەاست. مگر می شود زنی را کە دستانش بوی گل یاس می دهند را نبخشید؟ نە حتما خواهد بخشید. و تازە قبل از اینکە من چنین خیالاتی بە سرم بزند، او بخشیدەبود. و اگر خدائی موجود باشد، باید برای امثال مادر من موجود باشد. مادر من بهترین بهانە برای وجود اوست. آرە درستە، من اشتباە نمی کنم.
در کوچە ما پیرزنی بود کە چند خانە پایین تر زندگی می کرد. با پشتی بشدت خمیدە کە همیشە بوی میخک می داد. مادر هفتەای چند بار بە دیدنش می رفت. پیرزن تنها بود، و در خانەای بسیار قدیمی با حیاطی کوچک زندگی می کرد. یادم هست موقعیکە بچە بودم و مادرم مرا همراە خودش می برد، همیشە برایم سفرە می انداخت، با نان، ماست، پنیر، کرە و گاهی وقتها گردو. مادر بشدت اعتراض می کرد کە نیازی بە چنین کاری نیست، اما او می گفت “بخورید، نوش جونتان،… بچەس من می دونم چقدر حالا دوس دارە دلی از عزا دربیارە!” و چشمان پیرش کە بزحمت پیدا بودند، می خندیدند. و راست راستی عجب طعمی داشت.
و خاطرات کودکی من بە طعم آن عصرانە پیرزن همسایە بشدت آغشتە است. خانەای کە سالها پیش بعد از مرگ پیرزن، درش قفل شد و تا شروع جنگ هم کسی بازش نکرد. خانەای کە بامش فروریخت، و تنها خانەای بود کە من از زمان شروع جنگ جرات نکردەبودم بە حیاطش قدم بگذارم. و شبی از مادر پرسیدم. گفت کە بعد از مرگ پیرزن، پسران ناتنی اش در را قفل کردەاند و بعلت اختلافی کە بر سر ارث داشتەاند کسی تا لحظە کنونی هم سراغش را دیگر نگرفتەاست. گفت البتە خانە هم آنقدر قدیمی و کوچک بودە کە زیاد طمع کسی را تحریک نکردەباشد.
و من مطمئن ام کە اگر همسایە ما زندە می ماند درست مثل ما از شهر خارج نمی شد، و ما می توانستیم مثل همیشە همسایەهای خوبی باشیم. و تصورکن عصرانەهای زمان جنگ را!
آرام برف می بارد، و صدای کلاغها فضا را پر می کند. مە غلیظی بر زمین می نشیند، و تن دیوارهای گلی عرق می کنند. کاەگلهای قدیمی درز برداشتەاند و اینجا و آنجا از دیوار بریدەاند. و من گاهی آنها را می کنم و در خیال خودم در پی گنجی احتمالا نهانی در دیوار می گردم. و خندەام می گیرد. جنگ و گنج!… گنج و جنگ! همە چیز در این دنیای عجیب امکان پذیر است. دانەهای برف در میان موهای سرم ذوب می شوند، و قطرەقطرە بر پیشانی، گردن و شقیقە بە پایین می لغزند. سرما را دوست دارم. گرمای بی رحم جنگ را انگار خنثی می کند. و جائی کە آب هست، زندگی هست. و از جملە سادە خودم خوشم می آید. ما گاهی سادەترین ها را فراموش می کنیم، و شاید بە همین علت پیچیدە می شویم. آنچنان پیچیدە کە در پی یافتن خود برای همیشە سرگردان همان راههای سادە می شویم. و شاید بدون بازیافتی.
و شب پدر حساب می کند. می گوید کە ما تا مرز تنها سی کیلومتر دور هستیم، و دشمن تا آستانە شهر پیشروی کردە، و اگر ارتش بتواند آنها را همین بیست سی کیلومتر عقب براند معنایش این است کە زندگی دوبارە عین گذشتە می شود. و ناگهان چهارقد نشستە و بشدت در فکر فرو می رود. بعد ادامە می دهد کە اگر عین گذشتە شود معنایش این است کە مردم بر می گردند و مدرسەها دوبارە باز می شود و او می تواند مثل قدیم بە سر کارش برگردد. و چشمانش در جلو فانوس برق می زند.
آە، تنها بیست سی کیلومتر با گذشتە و روزهای خوب فاصلە داشتن! مگر می شود؟ خیال عجیبی مرا هم با خود می برد. البتە کە می شود. مگر در یک روز دنیا از این رو بە آن رو نشد؟ البتە کە شد،… البتە.
ادامە دارد