من نمی دانم چرا مادر همیشە مثبت فکر می کند. او می گوید کە نە، این انسانها بودند جنگ را آفریدند
اما مادر موافق پدر نیست. او هم از اخبار بیزار است و هم معتقد است کە این خدا نبود کە جنگ را آفرید. و من نمی دانم چرا مادر همیشە مثبت فکر می کند. او می گوید کە نە، این انسانها بودند جنگ را آفریدند، واللا خدا هنگام آفرینش جهان برای همگان هر آنچە لازم بودە، آفریدەاست. مادر از طمع انسان می گوید، از اشتهای سیری ناپذیرش. و اینجا پدر نامردانە نیشخند زهرآگینی بر لبانش ظاهر می شود، و می گوید “و کی بود انسان را آفرید!؟” و مادر می ماند. و من نمی دانم چرا مادر نمی تواند بحث های سنگین فلسفی و یا فکری را ادامە دهد. نمی دانم او چرا بیشتر سکوت را دوست دارد. گاهی وقتها فکر می کنم علت آن همانا افکار همیشە مثبت او است. و دوست دارم روزی فیلسوف محلە ما یک کلاس مجانی برای مادر بگذارد و دروس سنگین فلسفی را بە او یاد بدهد تا شاید بتواند سئوالهای ناجوانمردانە پدر را پاسخ گوید، و اثبات کند کە اخبار نە در پی بیان حقیقت جنگ، بلکە تنها در پی جذب مشتری اند. و اثبات کند کە جنگ را خدا در یک اشتباە محاسباتی وارد زندگی کرد. و از اینکە مادر بدون توان بیان حقیقت، حقیقت را در دستان خود دارد، بر خود می بالم. و بە خودم می گویم تو هم باید همین راە را انتخاب کنی.
شبی از دوردستها صدای گرگ می آید. من پنجرەها را می بندم و قفل در را هم امتحان می کنم. و بعد می فهمم صدای زوزە سگان اطراف شهر است کە از ترس صدای گلولەها بە محلەهای اطراف شهر پناە آوردەاند. و نمی دانم چگونە سگها فهمیدەاند کە جنگ خطرناک است. و مطمئن می شوم لاشە انسانها را دیدەاند کە بواسطە گلولەها مردەاند، و فهمیدەاند کە درد گلولە درد جانگدازیست. و آنکە از چنین دردی می میرد، دوست ندارد بار دیگر متولد شود.
و لحظاتی کە پدر بە رادیو گوش نمی دهد، در گوشەای از اتاق دراز می کشد و در اندیشە فرو می رود. من فکر می کنم کە او در این لحظات بە پرسشهای دیگری فکر می کند کە می تواند مادر را با طرح آنها اذیت کند. اما نە، می فهمم اشتباە می کنم. او تا اخباری دیگر، همان اخبار قبلی را در ذهن خستە و بشدت تهییج شدە خود، مرور می کند. و جنگ بە یک سریال تبدیل می شود کە هر روز بینندە بە دنبال حلقەای دیگر از آن است. پدر می گوید کە حیف عرق پیدا نمی شود. و من می فهمم کە پدر هر روز کە می گذرد بیشتر از پیش امید خود را نسبت بە انسانها از دست می دهد. او بە یک پوچگرای بی رحم تبدیل می شود کە فکر می کند جنگ تنها سرنوشت واقعی انسان است.
و ما دختر زیبای همسایەای داریم کە روزها را با بافتن گلهای یاس بر روی پردەها و رومیزی ها می گذراند. من کە مطمئن ام او از پشت پنجرە گلهای یاس مادر را دیدەاست و بە تقلید آنها دست زدەاست، علت این کار را از فیلسوف می پرسم. او می گوید کە بی گمان روح افلاطون در این دختر بطرز عجیب و خارق العادەای بدون آنکە خودش هم متوجە باشد، حلول کردە و باعث کپی برداری از یک واقعیت سطح پایین بە اسم گلهای یاس واقعی شدە. و بعد چشمان خود را کوچک و تیز کردە و می گوید کە این نشانەای دیگر دال بر آن است کە دنیا حقیقتا وارد مرحلە خطرناکی شدە. او می گوید و تا انسان از ایدە متعالی دور شود و بە کپی پردازی بیشتری دست زند، بیشتر از واقعیت وجودی خود فاصلە می گیرد. و من کە حرفهای او را نمی فهمم، پیش خودم می گویم مهم این است کە مثل اینکە وضع دارد بدتر می شود.
روزی بر در دختر همسایەامان می کوبم و از او می خواهم کە دست از بافتن گل یاس بکشد و بە جای آن، او هم مثل مادر گلهای واقعی را در گلدان بکارد. اما او تنها لبخند می زند، و من سالها بعد می فهمم کە در عین جنگ هم همیشە در فکر معشوقی بودە کە بە جنگ رفتەبود. و او دختری بود پر از ارادە، برای شکست دوری و امیدوار در فکر جهیزیە. او بافتن را واقعی تر از خلقت طبیعی گل یاس یافتەبود. او می دانست درد را با کار می توان التیام داد، و نە با چشمانی لبریز از انتظار از طبیعت.
و من خجالت می کشم. و علت آن را بە پدرم بر می گردانم. شاید اگر او آنقدر منفی نبود، من بخود اجازە می دادم کە وجود گل یاس را حتی در فرم کپی و تقلبی آن هم در دنیای جنگ زدە، غنیمتی بشمرم برای فرار از لحظەهائی کە بجز یاس و رخوت چیزی با خود با همراە نداشتند.
و آن پسر بعد از سالها برگشت. اگرچە با چشمانی تکیدە در عمق کاسە سر، سیە چردە و یگانە پائی کە قسم خورد تا آخر عمر بە تنهائی راەهای دوبارە شهرە را در جوار عصائی قهوە رنگ تجربە کند. جوانی کە خوشحال بود و باد را رمز خوشبختی انسان می دانست.
گلهای یاس مادر و دختر همسایە چقدر بە هم شبیەاند
و گلهای یاس مادر و دختر همسایە چقدر بە هم شبیەاند، و من نتیجە می گیرم کە همە گلهای یاس جهان عین هم اند. و عین هم بو می دهند، و عین هم دل دخترکان عاشق را می ربایند و در غیاب یار بە آنان وفاداری می آموزند. و جنگ سرزمین تولد وفاداریست. مرگ، عطش با هم بودن را زندگی دیگری می دهد و انسانها می فهمند کە حقیقتا زندگی کوتاە است. و مادر مهربان من می گوید مهم نیست کە گلهای یاس دخترک همسایە بو ندارند، مهم این است آنها هم گل یاس اند، و دخترکی با قلبی از گل یاس خالق آنهاست. و مادر راست می گوید. و من می دانم گلهای بافتە شدە، پیش او از جنس زندگی اند. و روزی جان خواهند گرفت. و چرا نە؟ مگر نە اینکە دستانی پر شور و امیدی زندە بە آنان وجود بخشیدەاند؟
شبی پدر سیگار کم می آورد، و از من می خواهد کە بە مغازە همسایە رفتە و برایش بخرم. مادر مانع می شود. او معتقد است کە پدر می تواند تا فردا صبر کند. اما پدر اصرار دارد، و می گوید شاید تا فردا زندە نباشد و یا اینکە مغازە همسایە را بمبی برای همیشە محو کند. او می گوید کە تا مغازە بعدی هم فاصلە زیادی وجود دارد. سرانجام من نمی روم. یکی از آن اندک دفعاتی است کە مادر پیروز می شود. پدر بعد از برگشتن، آن شب از حرص شکست دو نخ سیگار پشت سر هم دود می کند. و شاید سە تا هم. بە صرفە می افتد. بعدش بە مستراح می رود و در پایان یک بلوز اضافی می پوشد.
پیش خودم می گویم جنگ کە تمام شد حتما سیگار را ترک می کند.
ادامە دارد…