له و لورده شده بود، بوی چکر* می داد. بوی لجن، بوی شاش و خوزوک* از چارگوش بدنش داشت همین طور شر و شر خون میآمد. با دست کوفت توی سرش و دمر افتاد رو خوزوک ها و پشت سر هم به زمین و زمان، به مرد و نامرد و خودش و بی مروتی که دیده بود فحش میداد و لیچار می بست: «تف به ذات همه شون، همه شون سر و ته یک کرباسن. خوب تو شون پیدا نمیشود، مادر مرده ها.»
به خودش نهیب میزد. کو اون زور و مردی و شرافت؟ کو اون ابهت که همه جا را قرق می کردی؟ ذلیل شدی خوار، مادر مرده! دیگه آن کورسوی چشمات زیر پات رو هم روشن نمی کند. چی شد؟ کو؟ یادش بخیر اون یلی که هر روز سور و ومغ نا خا پیاده گز می کرد.
با چنگش، مشتی لجن برداشت و بصورتش مالید و گفت، روسیاه باش تا کسی نشناسدت، تو دیگه کمرت خورد شده. سرت باید پائین باشد. دیگر این شر و ورها هیچ دردی را از تو دوا نمی کند. دیگر گذشت آن زمان که با چفیه سفید و خیزران دست نقره ای پیشاپیش همه بودی و همه می گفتند… تو لایق آن عزت و احترام نبودی، تو لیاقت همین لجن را داری، نه لیاقت آن …
نه، آن دو سزاوار این بی حرمتی نبودند؛ عشق آنها زیبا تر از آن بود که بخواهند آن طور بی پروا به قضاوت بنشینند. آن ها عشق را ندیده بودند و هیچ گاه در خلوت دل بر بالش تکیه نزده بودند. برای همین است که شقاوت و بی رحمی درو می کنند!
دست خودش نبود. هر چه کرد این دل صاب مرده اش کرد. از همان روزی که دیدش نفهمید چی بسرش آمد. کە او را برد به یک عالم دیگر. هرچه بیشتر میدیدش روح و فکرش ویران تر می شد. روح زنگ خورده اش را با عشق صیقل می داد و بیشتر دیوانه اش می شد. شب ها با آن کندوره زیبایش روی پلکهایش راه می رفت و عصر ها می آمد که ببیند جای پایش چه اثری در چشم و نگاهش گذاشته است. او کارش شده بود این که هر روز بیاید و او را ببنید. وقتی نمی دیدش عین ماهی می شد که روی بر* این ور و آنور پل* می خورد، و گرنه …
بگفته خودش هر چه کرد آن چشمانِ کنجل* کشیده اش کرد. آن شبق های سیاه آن سینه ها! انگار جماز دلش بودند. دل که هیچ، سنگ هم بودی آب می شدی.
ظهر که می شد، طرفای خضر پیدایش می شد. مهره ی مار داشت. وقتی می دیدش سحر می شد. تشنه اش بود. عین یک جرعه می خواست او را بنوشد تا قلبش را جلا بدهد. گرمای تنش را می خواست که آبش کند و سینه هاش را می خواست که بالش سرش باشد.
دیدنش عادتش شده بود و خواستنش نماز خوابش. نه شرف می خواست و نه آبرو؛ فقط او را و بازهم او را. نمی توانست پشت دلتنگی ها و دلشوره ها بماند. هوس و شهوت نبود. این شور و شعف عشق بود. شهامت بود، شهامتی که باید بعمل در می آمد.
همه چیز را کنار گذاشت، دل به دریا زد. نه از شوهرش هراسی داشت و نه از قیامت!
ماه روشنائیش را به زلال دریا داده بود و نسیم سهیلی خنکای خود را به ماسه ها. هیچ چراغی کورسو نمی زد. فقط مهتاب بود و کپر های به خواب رفته، نور ماه از پرچین های کپر به داخل می تابید و رازدار عشق آن دو دلداده بود. موهایش افشان بر روی سینه های سفتش؛ که همچون دو کهربا بودند، در زیر آن کندوره* گلدار؛ زیبائیش را دو چندان کرده بود. کنارش نشست، چشم باز نکرد ولی پلک زد، دانست که بیدار است و انگار او هم منتظر و روزشمار. عطر تنش در نفسش درآمیخت، شعله ای برجانش زد کە وجودش را فرا گرفت. آتش بود؛ عشق و بی پروائی. احساس شعف بی آنکه نگران همدیگر باشند. سر را در وبال همدیگر گذاشته بودند؛ و می دانستند که این بازی خطرناکی است و قماری است که برنده ای ندارد و سرنوشت آن دو. غیر از مرگ و یا فرار، سرنوشت دیگری در انتظار آنها نخواهد بود. ولی بر این باور بودند که عشق آدم ها را بی پروا می کند. آدمهای بزدل و ترسو در نیمه ی راه می مانند. عشق در جسارت معنا ی خودش را پیدا می کند نه در تردید و…
پیشانیش را روی لجن ها گذاشت. با چشم باز گفت که می خواهم درونت را ببینم. آنجائی که عمق تعفنت، را می شود بوکشید. می خواهم آن ته ته های آخرت را ببنیم. ای کثافت، ای لجنزار مرده پرست. با این پنج هایم* آنقدر تو را می کنَم، که خون همچون من گریه کنید. نمی گذارم او را راحت در خودتان جا بدهید. باید هر دومون رو بخواهید. نفرین برتو، مگه نمی گوینند ما از تو هستم.
سایه بر سایه اش می سائید و تنش بر آن مرداب لجن. شده بود جزئی از اون لجن زار ولی هنوز در خود آن شجاعت و ابهت را احساس می کرد و شرمگین زمانه نبود، گرچه هق هق گریه هایش دل را خراش می داد.
از زمانی که شنیده بود او را کشتند، به زمین و زمان بد بین شده بود و به همه فحش می داد.
با توسری، سنگ و طعنه و لٌغز به سرش زدن و بارش کردن تا مجبور شد خودشو بکشد. بی شرفای نکبت، کشتن اون معصوم را.
صد بار بهش گفتم طلاق بگیر. می برمت خارجه، می برمت کویت، بحرین، هر جائی که بخوای؛ مگه پذیرفت. هی گفت زیر بار نمیرود و طلاقم هم نمی دهد؛ فرارهم که خوبیت ندارد. اون عزیز دلو کشتن. لامروتا.
چه خاکی بسرم بریزم؟ زندگی بدون او برایم دیگه معنا ندارد. نکبتیا، می کشمشان، هر چه کردن اون دو لندهور کردن، شوهر و برادرش. تقاص هردومون را از اونا می گیرم. چشم در برابر چشم! فکر کردن که قسر در میروند! نه، بلائی به روزشان بیاورم که مرغان هوا برایشون زار بزنند.
پس از لحظ ای خود را ملامت کرد، خودش را نهیب زد و گفت عاشق آزاده است، عشق در عطوفت است نه در انتقام و آدم کشی.
بیچاره نمی دانست اونا چه نقشه ای برایش دارند!
دل نگران بود، اما علتش را نمی دانست.
به دلش برات شده بود که حادثه ای در راە است و این دل نگرانی روز بروز بیشتر می شد. زمزمه ها و تهدید های آنها را کم و بیش می شنید. پیغام پشت پیغام، بهش رسیدە بود، ولی آنها را جدی نمی گرفت.
از همون وقت بود کە به سیگار و مشروب پناه برد. بود سیگار را باسیگار روشن می کرد. زمان برای گذشتن عجله ای نداشت، او هم احتیاجی به زمان نداشت. دیگە نه شب و روز و نه هفته و ماهی برایش مطرح بود. تنها چیزی که از زمان می فهمید چراغ نفت سوزی بود که توی اتاقش شب و روز را خبر میداد، خودش را زندانی کرده بود.
چشم هایش داشت گرم می شد. خستگی و الکل و سیگار زیاد دیگە رمقی براش باقی نگذاشته بود. ناگهان تلگری به در خورد و چشم هایش که تازه گرم شده بودند دوباره باز شدند. صدای خش خشی ناگهانی، چرتش را پارە کرد. گوش هاشو تیز کرد. از جاش بلند شد و بە در نزدیک شد. گوش هاشو را رو سوراخ قفل در گذاشت و سرا پا گوش شد. صداها آرام وول می خوردند و پیش می آمدند. تجربه اش در بردن آدم اونور مرز زیاد بود، چند دفعەای هم در این رفت و آمد ها براش مشکلاتی پیش آمدە بود، اما این دفعە وضع کمی فرق داشت.
صداها داشت به در نزدیک می شد، دیگە برایش مسلم بود کە اشتباە نکردە. در اتاق تکانی خورد، آغل* داخل در مانع باز شدن در شد.
در این حین و بین جار جبار کە می گفت «می خواهم باهات گپ بزنم! مثل ترسوها در سراح قایم نشو. برای مرد زشت است که خودش را قایم کند»، او را بخود آورد. تو که اینجور ترسو و بزدل نبودی! تو که خربزه خورده ای، حالا بیا پای لرزش هم بشین. مرد و مردونه درو واکن؛ بیا بیرون باهم گپ بزنیم!
می دانست که دارد دروغ می گوید و این حرف ها برای آن است که او را غیرتی کند. از طرف دیگە وضعیت خودش را جالب نمی دید که مثل ترسوها درو بە روی خودبسته و قایم شده بود. خودش را در آن لحظه خوار و ذلیل می دید. و این ذلت همچون رمیز * روحش را می جوید. حس می کرد که سراح دور سرش می چرخد و مغزش ترک می خورد. حرف ها ی مردم همچون نیزه در گوش جانش می پییچید:
«ترسوی بزدل! ازترس توخونه خودشو قایم کرد؛ مرد نبود؛ وگر نه مث اون شیر زن تو روشون وا میستاد واز مردن هم باکی نداشت!»
تا حالا خود را اینطور خوار و درهم ریخته ندیده بود. می دانست که جبار به قصد جانش آمده و بقول معروف برای پاک کردن لکه ننگ. او را فاسق خواهرش می دانست و باعث بی آبروئی خود و خانواده اش. و این کینه و میل انتقام بود که او را سراسیمه به این جا کشانده، و نه رأفت و هم دلی. با خود در ستیز بود.
چرا این قد بزدل شده ام، چه چیز باعث شده که من اینطور خاک برسر باشم. نه این فکر درست نیست. ما که جنایتی نکرده ایم، ما که فاسق همدیگیر نبوده ایم، ما همدیگرو دوست داشتیم، ما عاشق همدیگر بودیم، این سنت بود که به ما اجازه نداد. این تحجر است که اینگونه شقاوت را خرمن می کند. مگر دوست داشتن گناه است؟
خود را جمع و جور کرد. در یک آن تصمیم خودش را گرفت. هنوز در کاملا باز نشده بود، که برق شیئی کتفتش رو درید و اگر کمی زودتر صورتشو پس نکشیده بود، احتمالا از چمشم و روشنائی هم محروم می شد. برق همان شیع بازویش را درید، یک دفعه سیلی از آدم بهش هجوم آوردند و غافلگیرش کردند. با دشنه وبیل به قصد کشت بە جونش افتادند و فحش ولغز بارش کردند. بهش گفتند بلائی سرت خواهیم آورد که عبرتی باشد برای امثال تو بی شرف. جای جنبیدن و فرارنداشت. سرش در بغل گرفته بود وفریاد میزد، زنده خواهم ماند به کوری چشم های همتون ای متحجران کثافت.
درد در شانه اش خیمه زد و چشم هایش داشت سیاهی می رفت. طعم خون را در دهانش مزمزە می کرد، صدای تو لپ دندونش را که روی زمین تف کرده بود شنید ولی هیچ چاره ای نداشت. نه راه پیش داشت ونه راه پس! جبار و آن دیگران خون جلوی چشمانشان را گرفته بود و او را به قصد کشت می زدند، دندوناش از درد قفل شده بودند، زانوهاش دیگر رمقی نداشت. تمام بدنش له و لورده شده بود، دیگە هیچ چیز نفهمید. وقتی چشم باز کرد خودش رو در خور گورسوزان* دید.
لغت نامه:
چکر – لجن
مخ ناخا – نام یکی از محل های شهر بندر عباس می باشد
بر – خشکی
پل – تلو تلو خوردن
کنجل – ُسرمه
کندوره – یک نوع پیراهن است که در جنوب استفاده می شود
پنج – ناخن
اغل – بستن در از داخل
جار – صدا زدن (فریادکردن)
سراح بگویش بندری – اتاق یا خانه
تولپ – صدا- شنیدن (بگویش بندری)
خُور– نهرآب دریا (حوضچه)
خور گور سوزان – خوری است که هندویان مرده های خودرا درآن می سوزاندن در زمان های قدیم که در بندر ساکن بودند. در گویش بندری گور یعنی گبر.