وقتی ساعت دوازده ضربه را نواخت و تمامشدن هفتاد و پنجمین روز از سال یکهزار و سیصد و شصت و نه شمسی را اعلام کرد، دخترک هیجده ساله شد. فردای آن روز حکم الهی در باره دختری که هیجده سال و یک روز داشت اجرا می گردید! او محکوم به سنگسار بود! چال شده تا گردن در گودالی پر آب، زیر بارانی از سنگ. او شش ماه قبل در یکی از محاکم الهی که تعداد آنها اندکی کمتر از اهالی کشور است، محکوم شده بود که در اولین روز هیجده سالگیاش سنگسار شود.
خانه آنها در یک دهکده نزدیک شهر زنجان بود. نام دهکده بخاطرم نمانده است. البته این مهم نیست، دهکدهای مثل هزاران دهکده دیگر، که دور یا نزدیک شهرها هستند. گویا نام ده سوجاس بود.
شانزده ساله بود که به شهر آمدند. در یک محله فقیرنشین، در یکی از آن محلّات که برخی آنها را “پلاستیکآباد”، “زورآباد” یا محلههای شبساخته می گویند، اطاقی گرفتند پدر نداشت! یک خواهر و دو برادر کوچک و یک برادر بزرگ داشت که آنها را به شهر آورده بود.
چند روز بعد از آمدنشان، برادرش گفت که قصد دارد او را به عقد یکی از دوستان خودش در آورد که هم نانخوری از خانواده کم شود و هم کمکی به او.
مردی که او را به عقدش در آوردند پنجاه و چند سال داشت. صاحب یک قهوهخانه که برادرش تمام روزهای خود را در قهوهخانه او می گذراند. همانجا می خورد، قمار می کرد و بعضی شبها نیز همراه صاحب قهوهخانه به الواتی می رفت.
او چهارمین یا پنجمین زن قهوهچی می شد. قهوه چی برای او یک خانه سه اطاقه در پشت محوطه قهوهخانه آماده کرده بود، با حیاطی کوچک و حوضی بزرگ. اولین شبی که دخترک به این خانه آمد یکی از شبهای سرد زمستان بود. خانهای سرد که او در تمام مدت می لرزید.
عصر همان روز مرد قهوهچی با یک جعبه شیرینی و مقداری پارچه به خانهشان آمد. در همان قسمت ورودی اطاق نشست. یک استکان چای خورد. به دخترک گفت: “خداحافظی کن باید برویم!” دو برادر کوچکش سرگرم خوردن شیرینی بودند. مادرش پیچیده در یک چادر نماز گوشه اطاق کز کرده بود.
دخترک در چهره مرد نگریست. مردی بود با چهره استخوانی، دو چشم ریز، موهای فرق سرش ریخته بود. از سیاهی لبهایش تعجب کرد! غم و دردی سنگین در قلبش احساس نمود. نمی دانست که در خانه آن مرد چکار باید بکند؟ هیچ تصوری از همخوابگی نداشت. جز تصور لگدهای برادرش و دست سنگین او که بهر بهانهای او را بباد کتک می گرفت. اخیراً هم هر جا که او را تنها گیر می آورد، بغلش می کرد، می بوسید و سینه هایش را فشار می داد. او جرئت نداشت که به مادرش و یا به کسی دیگر، چیزی بگوید.
مرد برخاست. کفشهای خود را پوشید. گفت: ”چیزی که نداری، بقچهات را بردار که باید برویم!” دخترک با آن چهره مهتابی مبهوت در گوشه اطاق نشسته بود. برادرش نهیب زد: “یاالله بلند شو، چرا همهتان زل زدهاید؟” مادرش برخاست بقچه کوچکی را که از ظهر آماده کرده بود به دخترک داد. “برو دخترم، مرد جاافتادهای است، برو، خوشبخت باشی. هرچه گفت گوش کن! فکر ما رو هم نکن. خدا کریم است.” دست دخترک را گرفت و بطرف در برد. مرد پیشاپیش می رفت. دخترک پشت سر او و برادرش عقب هر دو.
وقتی به خانه جدید رسیدند، برادرش حتی داخل نیز نیامد. گفت: از امروز این مرد توست! هرچه گفت، نه ندارد! اگر به او نه گفتی به من گفتهای!” در را بست و رفت.
دخترک وسط حیاط ایستاده بود. با ترس و بُهت. مرد دست او را گرفت از داخل دو اطاق گذراند. به اطاق آخری برد. اطاقی بود با یک گلیم و یک تشک پهنشده که روی آن لحاف تازه و سرخرنگی کشیده شده بود. مرد خندید: “این اطاق خواب من و توست! روزها با تو، شبها پیش بچههایم.” بازوی دخترک را گرفت بطرف خود کشید. دخترک وحشت کرده بود. مرد شروع به کندن لباسهای خود کرد. “پس چرا لخت نمی شوی؟” دست به طرف دخترک برد. چادر از سرش برداشت. گیسوان سیاه دخترک مانند آبشاری سرازیرگردید. با وحشت به ماهیچههای آویخته و پاهای لخت قهوه چی که اکنون کجی آنها دیده می شد، نگریست.
مرد خود را بر رویش انداخت. دخترک چنگ می زد و مرد همچنان او را به خود فشار می داد. به زور خود را از زیر هیکل مرد بیرون کشید. به اطاق دیگر فرار کرد. نمی دانست چه باید بکند. از تماس بدن مرد با بدنش چندشش می شد. از آن چشمهای ریز و زرد وحشت داشت. گوشه اطاق نشست و شروع به گریه کرد. مرد از اطاق بیرون رفت. “پدر سگ حالا چنگ می زنی. برادر قرمساقات دو سال است که بخاطر تو مرا تیغ می زند وحال تو چنگ بر صورت من می کشی!”
مرد یک راست به خانه دخترک رفت. برادرش را بیرون کشید. “تو گفته بودی هر طور که خواستم، اما او که راه نمی دهد.” برادرش خندید: “حتماً زورت نرسیده است!”
دخترک گوشه اطاق چمباتمه زده بود که برادرش همراه مرد وارد شد. رو به مرد کرد و گفت: تو برو بیرون، من راضیاش می کنم!مرد بیرون رفت. برادرش چنگ در مو های او انداخت، کشانکشان اورا به اطاق آخربرد. سیلی محکمی بگوشش زد طوری که دخترک روی رختخواب پهن شد. هیچوقت برادرش را چنین ندیده بود. چشمهایش حالت عجیبی داشت. خود را برروی دخترک انداخت. دخترک ناله می کرد. بغض راه گلویش را گرفته بود. برادرش برخاست. ”همین را می خواستی. حال باید به هر دویمان برسی. روزها مال او و شبها مال من. اگر به کسی چیزی بگوئی، خفهات می کنم.”
از آن روز به بعد دخترک به دفعات از طرف برادر و مرد تجاوز شد. مرد قهوه چی گاه مردان دیگری نیز با خود می آورد وپا اندازیشان می کرد. آن دو مرد بدون آنکه به روی هم بیاورند، با دختر همبستر می شدند. کتکش می زدند. تهدیدش می کردند. هرازچندی یکی از آنها دست دخترک را می گرفت و به خانهشان می برد. دختر بی هیچ سخنی دستی بر سر برادر و دو خواهرش می کشید. سرش را روی زانوی مادرش می نهاد و هایهای گریه می کرد. مادرش هیچچیزی نمی گفت وهیچ چیزی نمی پرسید!
روزها می گذشت. دخترک در یکی از روزها متوجه شد که حامله شده است. به مرد گفت که حامله است! مرد فریاد کشید: “برو بیانداز. من که پدرش نیستم!” برادرش گفت. “برو بیانداز، اون مرد که بچه نمی خواهد. همین فردا.”
همان شب مرد با برادرش پای بساط تریاک بر سر بچه ای که او در شکم داشت دعوایشان گرفت.
مرد مست شده بود و نشئه. فریاد می کشید: “تو فکر می کنی که من نمیدانم تو با خواهر هرجائیات می خوابی. میدانم آن بچه مال توست.” برادرش فریاد می کشد و دشنام می داد. سرانجام هرکدام دست به چاقو بردند. از آن چاقوهایی که تنها در زنجان می سازند. برخی از این چاقوها تنها می توانند قلمتراش خوبی باشند. اما برخی از آنها از همان لحظه که تیغهشان روی سندان قرار می گیرد و چکش می خورد آبدیده می شود و در غلاف ضامندار خود می خوابد. می داند که باید روزی در بدن کسی جا خوش کند. چاقوی برادرش در میان کتف مرد نشست و چاقوی مرد نیز بازو و شکم او را درید. هر دو در خون غلت می زدند؛ اما هنوز به هم دشنام می دادند. حتی وقت در بیمارستان زخمهای آنها را می بستند. آنها رکیکترین فحشها را نثار هم می کردند.
دخترک بیخبر از آنچه که می گذشت کنار حوض نشسته بود. به ماهیهای سرخی که در چهار دیواری حوض با بیقراری می چرخیدند می نگریست. هر از چندی سری بیضی شکل از آب بیرون می آمد، دهانی کوچک مانند دهانه بادکنک چند بار باز و بسته می شد، هوا را به درون می کشد و باز حرکت بیقرار خود را در طول و عرض حوض ادامه می داد.
وقتی پاسداران شریعت به خانه ریختند، هیچ تعجب نکرد! همان طور مات در چهره خشن آنها که ریشهای توپی سیاهی داشتند خیره شد. کوچکترین حرکتی و اعتراضی نکرد. حتی وقتی که در ماشین جیپ می نشست، نپرسید برای چه او را می برند؟ به کجا می برند؟
چادری سیاه را بر روی سرش انداخته بودند. کسی با فشار دست سرش را به پائین خم کرد. دیگری با ریشخند گفت: “حالا با برادر قرمساقات می خوابی!” دلش ریخت، نه از ترس، از تحقیری که در آن جمله خوابیده بود.
وقتی که در سلول کوچک خود در زندان قرار گرفت هیچ احساس دلتنگی نکرد. حتی برای مادرش. تنها یاد ماهیهای حوض خانه افتاد. احساس تنگی نفس می نمود. برخاست بینی و دهان خود را در مقابل دریچه کوچک در آهنی که به راهروی بزرگ بند باز می شد قرار داد. تلاش کرد مانند ماهیها دهان خود را باز کند. با تمام نیرو هوای راهرو را به داخل ریهها کشید. سرجایش برگشت طاقت راه رفتن در سلول را نداشت. حرکت بچه را در داخل شکمش حس می کرد. “حتماً زندگیاش بدتر از زندگی من خواهد شد! کاش درون شکمم بمیرد.” او در این سرزمین خشن چه عذابی خواهد کشید؟ در کدام یک از این سلولها خواهد نشست؟ دلش می خواست دست داخل امعاء و احشاءاش کند طفل را بیرون بکشد و بر زمینش بکوبد و از شر آنچه بر پیشانیاش نوشته شده بود خلاصش نماید. با مشت شروع به کوبیدن شکمش نمود.
محاکمه اش بیشتر از یکماه طول نکشید. محاکم شرع. محاکم الهی در این کشوری که او زندگی می کرد کارشان بسیار دقیق و سریع بود. آنها سالها در این مورد بخصوص که ارکان کشور بر آن استوار بود کار کرده بودند. زنا، زنا با محارم، لواط… خروارها کتاب ورساله نوشته بودند با هزاران حکم. همان لحظه که مرد بر سر برادرش فریاد کشیده بود که: با خواهرت می خوابی، حکم او صادر شده بود!
دخترک را به زندان عمومی بردند. زندان پر بود از زنان قاچاقچی، دزدان، قاتلین؛ مانند یک جذامی تنها و بیکس بگوشهای خزید. از همان روز ورود به زندان انفرادی هر شب تجاوزش می کردند. گاه در یک شب چند نفر چندین بار! او هیچ اعتراضی نداشت. دخترک روستائی روحش با جسمش بیگانه بود.
تنها کسی که به او نزدیک شد، یکی از رقاصههای مشهور و قدیمی شهر بود. نامش “ماخان” بود مخفف معصومه از یک ده نزدیک ده آنها. سالهای سال بود که به شهر آمده بود. تمام شهر او را می شناختند. در عروسیها و در مجالس مردان می رقصید. در خانهاش که پائین شهر در محله بدنام «سبزی چلیلر» قرار داشت با مردان مختلف اختلاط می کرد، مستشان می نمود، کیفورشان می ساخت. همه را می شناخت یک زن لوطی بود. اوایل انقلاب کاری با او نداشتند. دستگیرکردناش آسان نبود. تمام کسانی که می باید دستگیرش کنند هر کدام شبی را با او گذرانده بودند. اما به محض آنکه دهان باز کرد و در حق یکی از مسئولان بلندپایه سخن گفت، به خانهاش ریختند خوب کتکش زدند و خونین و مالین به زندانش بردند.
او تنها کسی بود که از پاسدارها نمی ترسید. به دخترک نزدیک می شد. نوازشش می کرد. لقمه نانی در دهانش می گذاشت. مانند مادر دست به سرش می کشید و اشک می ریخت. دخترک تنها وقتی سر به زانوی او می نهاد، گریه را سر می داد و آرام می گرفت.
وقتی در دادگاه عدل الهی قاضی شرع اعلام کرد که بجرم زنا با محارم باید سنگسار شود، معنای زنای با محارم را نمی فهمید! در چهره قاضی که با چشمانی سرد و بیروح به او خیره شده بود، نگاه کرد. چشمان مات او مانند چاهی سیاه و وهمانگیز بود. پشتش لرزید! به اطراف دادگاه نگریست جز چشمهای مات که هر کدام چاهی عمیق بودند، چیزی نمی دید.
صدای زیری که آیهای از قرآن را می خواند او را به یاد گورستان دهشان می انداخت. یاد قاری سر قبر که همین طور با صدای ریز کلمات نامفهوم عربی را بیان می کرد. وحشتاش گرفت. تاریکی قبر، صدای قاری! چادر سیاهش را بر صورتش کشید. تاریکی زیر چادر وحشتاش را بیشتر ساخت! “مادر! مادر!” قلباش داشت از حرکت می ایستاد.
وقتی چشم باز کرد در زندان بود. ماخان داشت با یک برگ مقوا بادش می زد. “چه شده؟ چه کارت کردند؟ ترسیدی؟ بچه بیچاره، تو بسیار بیچارهتر از منی.” دخترک نمی توانست صحبت کند. زبانش بند آمده بود. بغض مانند کلافی راه گلویش را گرفته بود. درست مانند یک گردو که وسط حلقات گیر کند. دو قطره اشک از گوشه چشمهایش لغزید. ماخان با دست اشکش را پاک کرد. “اگر خدائی باشد، نبخشدشان!”
دخترک تلاش کرد به خدا فکر کند. بچه که بود خدا را مرد بزرگی تصور می کرد که با یک تاج طلا بر بالای تختی طلائی نشسته بود. دور و برش پر بود از فرشتهها که بال می زدند. پر بود از میوهها و شیرینیهای گوناگون او بعضی موقعها خود را کنار تخت او می دید فکر می کرد پس خدا کی غذا می خورد؟ همیشه ظرفهایش پر است کجا می خوابد؟ دلش می خواست کنار خدا بنشیند. یکی دو بار هم نشست. اما هیچوقت نتوانست از آن شیرینیها و میوهها بخورد. خدا می خندید و قلب او از شادی لبریز می شد. اما همه اینها مربوط به سالهائی دور بود. به زمانی که او هفت هشت سال بیشتر نداشت. اما حالا نمی توانست چهره خدا را مجسم کند. هربار که تلاش می کرد، چهره قاضی با آن ریش سیاه و چشمهای سرد و مات راه را بر او می بست و بطرف یک چاه عمیق هول می داد حال از تجسم خدا هم وحشت داشت!
وقتی که بچه به دنیا آمد او هنوز هیجده ساله نشده بود. چهار ماه دیگر او هیجده ساله می شد. بچهاش دختر بود نحیف و کوچک. اسمش را معصومه گذاشت، “ماخان”. وقتی به چهره کوچک او نگاه می کرد، قلبش فشرده میشد. او چه خواهد کرد؟ ماخان بچه را تر و خشک می نمود. زردی گرفته بود. به دکتر می برد همیشه پیش دخترک بود به او قوت قلب می داد. دخترش سه ماه بود که ماخان را سنگسار کردند. نه در محله سبزی چلر که محله خود او بود! جائی که آخرین دفاع جانانه بهائیان زنجان در مقابل قوای دولتی صدسال قبل در آن رخ داده بود. محله ائی که حجتیه آن جا را محله بد نام می نامید. او را در میدان گاهی تازه محله اعتمادیه که “دارالقران” بزرگی درآنجا ساخته بودند سنگسار نمودند. جائی که امروز برخی آن را “دارالماخان” می نامند وقتی می خواستند سنگسارش کنند فریاد می کشید: ”نامردها، کدام یک از شماها با من نخوابیدهاید؟ خودتان مرا از ده آوردید؛ فاحشهام کردید! در مجالستان رقصاندید و حالا سنگسارم می کنید!”
وقتی که بطرف قتلگاهش می بردند یک لحظه از دست پاسدارها خلاص شد. بسرعت کیسه گونی را از سرش کشید به جمعیت نگاه کرد. فریاد کشید: “در عروسی کدامتان نرقصیدم؟ شادی نیاوردم؟ یک شهر بود یک ماخان! همهتان را می شناسم، بیغیرتهای دوروی خایه مال! در آن دنیا یقه یکیکتان را خواهم گرفت. تف بر شما.”
لگد پاسداری اورا نقش بر زمین نمود. سرش را پوشاندند داخل گودال پرتابش کردند. مجال سنگسارکردناش را ندادند. هنوز چند سنگ پرتاب نشده با بتون بر سرش کوبیدند و حکم شرع مقدس را اجرا کردند. او تا آخرین لحظه بر آن شهر ناسپاس و فراموشکار دشنام می داد.
دخترک بیکس شده بود. روزها برای ماخان گریه می کرد. شبها با وحشت از خواب می پرید. از سنگسارشدن وحشت داشت. از تجاوزهای شبانه. وقتی او را به مسلخ می بردند تنها بوسه کوچکی بر چهره دخترکش نشاند. “دلم برایت می سوزد!” در تمام مسیر راه هیچ نگفت او ماخان نبود. او هیچوقت شهر را ندید! اشکش خشک شده بود. در حالتی میان خواب و بیداری حرکت می کرد.
دلش می خواست هر چه زودتر از این زندگی دردآور خلاص شود. تنها از سنگسارشدن وحشت داشت. آرزو می کرد ایکاش تیرباران می شد. یا به دارش می کشیدند. درد سنگها را بر روی سر و صورتش احساس می کرد. “آخ، چقدر طول خواهد کشید؟ چرا سنگسار؟ من چه کردهام؟ چرا تمام زندگیام زجر بود؟”
ماشین ایستاد. دو زن زیر بازوی او را گرفته بودند. چشمهایش بسته بود. جرئت گذاشتن پا بر زمین را نداشت. احساس می کرد داخل درهای می شود. چند نفر به کمک زنها آمدند. روی زمیناش کشیدند. بداخل گودال انداختند. خواست برخیزد. کسی محکم بر سرش کوبید، تعادلش را از دست داد. با تنه داخل گودال افتاد.
گودال به اندازه نشیمن گاهش بود. نشست! داشتند گودال را با خاک پر می کردند میخواست فریاد بکشد اما راه گلویش بسته بود. هیچ صدائی از گلویش خارج نمی شد. قلبش داشت از حرکت می ایستاد. گودال تا موازات شانهاش از خاک پر شده بود. دیگر قادر به تکان دادن بدنش، دستهایش نبود. همه زیر خاک دفن شده بودند.
دردی درون شکمش می پیچید. داشت خفه می شد. خاک فشارش می داد. انگار دستمال خیس و گرمی را درون دهانش کرده بودند. تلاش کرد منخزهای بینی را بگشاید اما قادر نبود. گوئی زیر سنگ آسیابی له می شد! پارچه ای را بر روی سرش انداختند زمختی کیسه گونی را احساس کرد. میدانست لحظههای آخر است.
صدای همهمه مردم را می شنید. ترس! وحشت! نمی توانست فکر کند. باز صدای زیر قاری که آیهای را می خواند بلند شد. خود را داخل تاریکی و فشار قبر حس می کرد. تاریک، سرد، وحشتانگیز! خودش را خیس کرده بود. خیسی را زیر نشیمنگاهش حس می نمود. گرم و لزج! درد وحشتناکی در کاسه سرش چرخید! اولین سنگ بر سرش اصابت کرده بود. بیپناه، سرش را درون کیسه چرخاند. از هر طرف سنگ می بارید. درد در تمام بدنش که دیگر قادر بحرکتدادن آن نبود می پیچید.
در گردشی تند به درون چاهی عمیق که رنگ سرخ و تندی داشت سرازیر می شد. خون تمام فضای زیر کیسه را پر کرده بود؛ گرمی آن را زیر گیسوانش حس می نمود. سنگی به حدقه چشمش خورد. دردی وحشتناک در تمام صورتش، گوشش، دندانش پخش شد! کاسه سرش داشت منفجر می گردید. تونل عمیقتر عمیق تر می شد! احساس کرد بدنش از درون گودال کنده می شود دیگر هیچ چیز را حس نمی کرد. مردم صلوات می فرستادند. آفتاب از گلدستههای مساجد شهر بالا می آمد. قاری با صدای زیرش می خواند.
وقتی کیسه از صورتش برداشتند، او بیهوش بود اما هنوز جان داشت. زیر کیسه جز چهرهای لهیده شده در میان لختههای خون چیز دیگری دیده نمی شد. پاسداری دست بر رگ گردنش نهاد. “هنوز نمرده است.” مردم باردیگر به سنگها هجوم بردند.
دیگر همه چیز تمام شده بود. ماخان را می دید.”آخ ماخان، آخ ماخان.”
دو گورکن پیکر لهیده شده دختری را که تنها هیجده سال و یک روز داشت و در کشورپاکیزه جمهوری اسلامی فساد می کرد در کرباسی می پیچاندند تا در گورستان لعنت آباد بخاک بسپارند.
در همان روز در سال یک هزار و سیصد شصت و نه شمسی، قمری، هجری، شاهنشاهی، مسیحی، عبری در گوشه ای از جهان نام دختری چهارماهه و ریز نقشی را که هنوز زردیش بر طرف نشده بود در دفتر پرورشگاه بهشت زهرا ثبت می کردند! نامش “معصومه” بود که مخففش ماخان نامیده می شد.