منبع نخست این مطلب: پزشگان گیل
روزهای اول مهر ۱۳۳۹ شمسی بود. ناگهان در محوطه دانشگاه تهران به یکی از همکلاسیهایم در دبیرستان رازی برخوردم. هر دو ما از دیدن هم شادمان شدیم. اسمش بهروز شهدوست راد و آدم بسیار صمیمی و بامزهای بود. معلم درس هندسه به او لقب «بچه فیثاغورث» داده بود. بدین معنی که او سر کلاس تنها کسی بود که وقتی معلم هندسه قضیهای را میخواست روی تخته حل کند، دست بلند میکرد و میگفت: «آقا معلم! اجازه هست که ما از یک راه دیگر این مساله را حل کنیم؟» معلم هم که میدانست راه دیگری وجود ندارد، میگفت: «بیا حل کن!» بعد وقتی میدید موفق نشده است، میگفت: «برو سر جات بنشین، بچه فیثاغورث!»
این بچه فیثاغورث از همان دوران دبیرستان که سالهای بعد از کودتای ۲۸ مرداد را شامل میشد تمایلات ملی داشت؛ گاهگاهی نشریات «راه مصدق» را به مدرسه میآورد و با هم پخش میکردیم. یک بار من یکی از این نشریات را به دانشآموزی دادم، غافل از اینکه پدرش ارتشی است؛ او هم آن را به دفتر دبیرستان برد و ناظم مرا احضار کرد و برای چند روز از مدرسه محروم شدم. پس از آن با پادرمیانی برادرم محمد آقا و گرفتن تعهد دوباره به مدرسه برگشتم ولی هیچگاه اعتراف نکردم که آن نشریه را از بچه فیثاغورث گرفتهام؛ بههمین جهت دوستی ما همچنان ادامه داشت.
وقتی آن روز همدیگر را در دانشگاه دیدیم، واقعاً خوشحال شدیم. بعد از کمی از هر طرف صحبت کردن به من گفت: «مشفقی! حاضری در دانشگاه فعالیت سیاسی کنی؟» گفتم: «تا چه فعالیتی باشد؟ فقط مسلحانه نباشد!» گفت: «این شب جمعه عدهای دانشجو به منزل من میآیند؛ دلم میخواهد تو هم بیایی! حتی اگر توانستی چند دانشجوی مطمئن را هم با خودت بیاور.» آدرس خانهاش را در حوالی ورزشگاه امجدیه (که در آن سالها بیابانی بیش نبود) به من داد و با هم خداحافظی کردیم.
تا شب جمعه فرصت خوبی بود برای انتخاب دانشجویانی که باید با خود میبردم. سه دانشجوی لاهیجانی انتخاب کردم: یکی حسن ضیا ظریفی دانشجوی حقوق دانشگاه تهران با افکار چپ که از سال ۱۳۳۴ که در کلاس دهم بودم در لاهیجان با او آشنا شده بودم و با هم دوستی بینظیری داشتیم؛ دیگری فریدون نیاجلیلی از هواداران مصدق و عضو حزب ایران و دانشجوی دانشکده علوم دانشگاه تهران (بچه فیثاغورث هم خودش دانشجوی فیزیک دانشکده علوم دانشگاه تهران بود)؛ نفر سوم موسی محقق دانشجوی دانشکده حقوق دانشگاه تهران که آدم بیطرفی بود.
با این سه نفر آن شب به منزل بهروز رفتیم و به زیر زمین هدایت شدیم! بهتدریج دانشجویان دیگری هم آمدند که در طول جلسه فهمیدم کی هستند؛ از جمله: کاظم سامی، هاشم صباغیان، ابوالحسن بنیصدر، مهرداد ارفعزاده، احمد سلامتیان، جمال اسکویی، خسرو سعیدی و بسیاری دیگر. البته آن زمان هیچکدام را نمیشناختم و بعدها در کوران فعالیتهای دانشجویی با آنها آشنا شدم. در آن شب صحبتهای مختلفی شد ولی در هنگام صحبت مهرداد ارفعزاده که نقدی از دکتر مصدق کرده بود، ناگهان کاظم سامی با اعتراض وسط حرفش دوید و گفت: «من اجازه نمیدهم به پیشوای مردم ایران توهین شود!» خلاصه کار آنچنان بالا گرفت که به تشنج جلسه منجر شد و صاحبخانه ناچار شد با خاموش کردن چراغهای زیر زمین از همه بخواهد دو و سه نفری منزل را ترک کنند!
در جریان فعالیتهای سال ۱۳۳۹ دانشگاه همه دانشجویان از گروههای مختلف حضور داشتند و همه تلاش میکردند اعتقادات و تمایلات سیاسی شخصی را کنار بگذارند و زیر پرچم جبهه ملی فعالیت کنند، چون مقامات دولتی مرتباً به رهبری جبهه ملی فشار میآوردند که چپیها در شما نفوذ کردهاند و شما نمیتوانید آنها را کنترل کنید. یکی از صادقترین و متعهدترین این «چپیها» حسن ضیا ظریفی بود که صادقانه و بدون دخیل کردن اندیشه چپی خود، در آن سالها با آن نهضت دانشجویی همکاری داشت؛ اما روزی که خود به این نتیجه رسید که دیگر از طریق پارلمان نمیتوان به حکومت مردمی دست یافت و باید روش مسلحانه را در پیش گرفت، از حضور در فعالیتهای دانشجویی جبهه ملی دست کشید.
این را برای ثبت در تاریخ مبارزات دانشجویی ذکر میکنم تا پی برده شود که از چه زمانی فکر فعالیت مسلحانه علیه حکومت شاه در ذهن ضیا ظریفی جرقه زد؛ و آن روزی بود که اللهیار صالح در مخالفت با اعتبارنامه نماینده اول تهران در دوره بیستم، یعنی جمال اخوی، در مجلس سخنرانی کرد و ما دانشجویان هم برای حمایت از او به میدان بهارستان رفته بودیم و مرتباً فریاد میزدیم: «صالح! تنها نیستی! صالح تنها نیستی!» و «این مجلس بیستم بهخدا ننگ بشر بود!» (برگرفته از شعر میرزاده عشقی: این مجلس چارم بهخدا ننگ بشر بود!) در ضمن قرار گذاشته بودیم وقتی صالح از مجلس آمد و خواست سوار اتومبیلش بشود یک حلقه گل به گردنش آویزان کنیم و این کار را هم بهعهده یکی از دانشجویان ملیگرای دانشکده حقوق به نام اکرم میرحسینی گذاشته بودند؛ ولی اللهیار صالح وقتی سخنانش به پایان رسید و مجلس را ترک کرد، چنان با عجله سوار اتومبیلش شد و راننده بدون معطلی شروع به حرکت کرد که فرصت انجام برنامه فوق را گرفت و سیل دانشجویان حاضر در میدان بهارستان پیاده دنبال اتومبیل را گرفتند و با سر دادن شعارهای مختلف از مسیر خیابانهای شاهآباد- استامبول- نادری- شاه منتهی به چهارراه خیابان فخر رازی که خانه اللهیار صالح در آنجا بود، حرکت کردند. همه جلوی منزل صالح جمع شدند و یکصدا فریاد میزدند: «صالح! صالح!» و هدف این بود که صالح را برای سخنرانی به بالکن خانهاش بیاورند.
دقایقی چند گذشت و ناگهان مهندس فریدون امیرابراهیمی بر بالکن خانه صالح آمد و گفت: «توجه! توجه! توجه! تا چند لحظه دیگر جناب آقای اللهیار صالح برای ایراد سخنرانی و تشکر از شما دانشجویان عزیز خواهند آمد!» جمعیت هم شروع به کف زدن و ابراز احساسات کردند. اواخر خرداد بود و هوای تهران هم گرم و با توجه به مسافت طولانی که دانشجوها از بهارستان تا فخر رازی پیاده آمده بودند، واقعاً خسته شده بودند و فکر میکردند سخنرانی صالح خستگی را از تن آنها بیرون خواهد کرد! صالح در میان ابراز احساسات شدید دانشجویان روی بالکن آمد و خیلی خلاصه گفت: «بچههای عزیزم، دانشجویان محترم! من از همه شما متشکرم. الان فصل امتحانات است؛ شما به امتحاناتتان برسید و ما هم در حد امکان کارهایمان را انجام خواهیم داد. خدا نگهدارتان!» و از بالکن رفت!
هیچ فراموشم نمیشود که همه دانشجویان به این لحن سخنان صالح اعتراض کردند و حسابی دلخور شدند. حسن که کنار من ایستاده بود، با دلخوری و خشم گفت: «نه! دیگر ما باید از این رهبری دل بکنیم و فکر اساسی بکنیم. با موعظه و نصیحت نمیتوان به جایی رسید!» تصورم این است که او از آن لحظه به بعد تصمیم خود را در انتخاب روش مبارزه مسلحانه گرفته بود؛ منتها نه من از او در تفسیر این جملاتش چیزی پرسیدم و نه او در این زمینه چیزی به من گفت. او راهش را انتخاب کرده بود.
اما نمیخواهم با مطالعه این یادداشت، قضاوت سطحی در مورد اللهیار صالح شود. او بهمعنی حقیقی کلمه انسانی صالح و شریف و سیاستمداری قانونمند بود. خوب یادم میآید در همان سالها اوج مبارزات فیدل کاسترو در کوبا بود و کاسترو برای بسیاری از جوانان ما الگو شده بود. روزی با عدهای از دانشجویان که مخالف روش ملایم رهبران جبهه ملی در مبارزه با رژیم شاه بودند و عقیده داشتند که باید روشهای خشنتری در پیش گرفته شود، نزد اللهیار صالح به منزلش رفتیم. سردمداران آن تفکر نظرشان را گفتند و صالح بهدقت گوش داد. بعد گفت: «بچههای عزیز! من هیچ ادعایی ندارم. من همین هستم که میبینید؛ ولی اگر شما دنبال کاسترویی هستید، بدانید که من نیستم. بروید خودتان آن را پیدا کنید.» همه از این صراحت لهجه و صداقت بیان شگفتزده شدند و چهبسا بسیاری تحسینش کردند.
البته چندی بعد در دولت امینی مجلس بیستم منحل شد، منتها نه بهخاطر مخالفتهای منتقدین بلکه بهدلیل سیاست حکومت وقت که میخواست همان مجلس با یک اللهیار صالح و چند تن دیگر در آن هم نباشد تا هر جور که دلش خواست کارش را بکند. بد نیست صحنهای از روزی که خبر انحلال مجلس بیستم از رادیو پخش شد را برای شما شرح دهم:
وقتی این خبر به دانشگاه رسید، ما از شادی در پوست نمیگنجیدیم؛ البته بعدها متوجه شدیم همان مجلس بیستم که فریاد میزدیم «بهخدا ننگ بشر بود» وجودش بهتر از انحلالش بود! این اشتباهِ نهتنها ما دانشجویان بلکه رهبران جبهه ملی هم بود. وقتی خبر در دانشگاه پخش شد، همه به دانشکده حقوق رفتیم و پشت در اتاق دکتر موسی عمید که رییس دانشکده حقوق و در ضمن نماینده دوره بیستم هم بود، جمع شدیم و با رقص و پایکوبی فریاد میزدیم: «موسی چومبه! غصه مخور!» در آن زمان موسی چومبه (رییسجمهور وقت کنگو که میگفتند در قتل لومومبا دست داشت) منفورترین فرد در جهان سیاست، لااقل بین ما ایرانیها، بود. از همانجا من و دوست مبارزم جمال اسکویی رفتیم منزل دکتر کریم سنجابی که در آن زمان در پل چوبی (دروازه شمیران) و جنب یکی از شعب بانک ملی بود. جالب این که او هم که در رهبری جبهه ملی بود، تصورش این بود که منحل شدن مجلس بیستم اتفاق خوبی است. چون بهمحض اینکه ما را دید، شادمانه گفت: «بچهها! خوب شد؟» و ما را در آغوش گرفت و ما هم گفتیم: «عالی شد!» بعد از ما دانشجویان دیگری هم آمدند و همه از منحل شدن مجلس بیستم خوشحال و خندان بودند.
متاسفانه هیچ برنامه مدونی نبود که اگر مجلس منحل شد چه کاری باید بکنیم! آری، سیاست «این نباشد، هر که باشد بهتر از این است» همیشه در فضای این آب و خاک و مردمش، بهخصوص اهالی سیاست، جای ویژهای داشته است.
درباره حسن ضیا ظریفی
حسن ضیا ظریفی که برادر کوچکتر ابوالحسن ضیا ظریفی (فعال سیاسی چپگرا، پزشک نامدار و مشاور سازمان جهانی بهداشت و از پیشگامان مبارزه با بیماری سل در ایران) بود، سال ۱۳۱۶ در لاهیجان متولد شد.
اولین فعالیتهای سیاسیاش، همزمان با جنبش ملی شدن صنعت نفت، سازماندهی و شرکت در اعتصابات دانشآموزی بود و پیش از کودتای ۲۸ مرداد به شاخه جوانان حزب توده پیوست. در ۱۳۳۹ وارد دانشکده حقوق دانشگاه تهران شد و در اواخر دهه ۱۳۳۰ پس از تماسهایی با بیژن جزنی و چند محفل دانشجویی، یکی از هستههای مخفی مارکسیستی (گروه جزنی- ظریفی) را تشکیل داد که چند سال بعد با ادغام در یک گروه دیگر (احمدزاده- پویان) «سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» نام گرفت.
گروه جزنی- ظریفی بین سالهای ۱۳۳۹ تا ۱۳۴۲ فعال بود اما تجربه شکست جنبش ۱۳۴۲ و کشتار ۱۵ خرداد و نیز تحکیم حکومت به تغییر اساسی در تاکتیکهای آن منجر شد تا جایی که تحتتاثیر تجربههای کوبا و الجزایر تا اواخر سال ۱۳۴۵ جزنی و ظریفی به اتفاق جزوهای را تهیه و توزیع کردند که رسماً مبارزه مسلحانه را بهعنوان راه برخورد با حکومت پهلوی اعلام میکرد.
ضیا ظریفی در ۲۵ بهمن ماه ۱۳۴۶ در محل قرار ملاقات مخفی دستگیر شد و پس از تحمل شدیدترین شکنجهها و پس از عملیات سیاهکل در بهمن ۱۳۴۹، علیرغم دفاع حقوقی مفصل و مستدل (توسط خودش که حقوقدان بود) به حبس ابد محکوم شد. ولی پس از قتل سرلشکر ضیا فرسیو، دادستان کل ارتش، بهدست فداییان در ۳۰ فروردین ۱۳۵۴، بههمراه شش تن دیگر از بنیانگذاران این سازمان شامل بیژن جزنی، احمد جلیلی افشار، مشعوف کلانتری، عزیز سرمدی، محمد چوپانزاده، عباس سورکی و دو نفر از مجاهدین خلق به نام مصطفی جوان خوشدل و کاظم ذوالانوار، در حالی که دوران محکومیت خود را میگذراندند، در تپههای اولین بهدست ساواک تیرباران شد. در آن زمان اعلام شد که این افراد در حین فرار از زندان کشته شدهاند ولی اعترافات عوامل این کشتار پس از انقلاب و دستگیری و محاکمه شکنجهگران ساواک، جزییات موضوع را روشن کرد.
منبع: ویکیپدیا
خانه پدری حسن ضیا ظریفی در لاهیجان