“همه چیز را مورد تردید قرار بده”
کارل مارکس
از سر گیجۀ دوار
در پیلۀ تردید
سرگشتگی بدنیا آمد،
و از پای فشردن
بر باورهای منتفی
تعصب.
از سرگشتگی گریزانم
وز تعصب هراسان!
از نم بارانْ پریشانْ گیسوانت را
گره بگشا
در رمز و راز ِ بودنم
تا از سرگشتگی ام بکاهد
و با شوقی نهفته در بنِ چشمانت
که عشق می طلبد، عشق
بیا!
تا گره ابروان را
از جبینِ خسته بگشاییم.
و تازگی ِ شکفتگی ِ این همه گلبرگهای ِ شکفتن را
کز بن ِ دستان ِ کاری این چنین گسترده
می جوشد
از انوار ِ زرین ِ اندیشه ام بیاویزیم
تا تعصب چون موشی سراسیمه
از تنگنای باورمان
بگریزد.
بیا و کاملم کن
تا همگام با طنینِ آوایی
از نوسانِ بالِ پرنده ای
که به اوج می گراید
نگاهِ هرزه گردِ خویش را
با وسعتِ ژرفِ نگاهی مدام جوینده
بیامیزیم
نگاهی که
در ژرفاژرفِ هستی اش
تردی ِ تردیدی نهفته است
باور زا!
و از پاییزِ برگهای ِ فروریخته
بر باورهای ِ سپری،
بهاری را می نگرد
شکوفنده.
بیا و با وسوسۀ عریان ِ عطشی بر لب
که بوسه را از لبِ یار می نوشد
مرا بر فراز ِ شادیهای ِ سراپا رقصنده ات
تماشایی کن
آن دم که حیاتی سرشته با خرمن ِ باور ِخویش را
در زیرِ وزشِ مداومی از تردید
دست افشانیم
تا در مسیرِ جویندۀ کار
آنجا که اندیشه ای رونده
چون رود می خروشد
پویاییِ روانِ رود را پارو زنیم
و در دریا
آنجا که اوجِ درخششِ فانوس را
بر پیشانی ِ مواج ِ قایقی
در تلاطم ِ امواج
پارو زنانیم
پارو را در خستگی دستانمان
فرو نگذاریم
تا در جزیره ای امن
در مرز ِ ماندن و براه شدن
در مرز ِ پیوستن و گسیختن
در مرز ِ امروز و دور دست
خیمه زنیم
و شور ِ فروکش کنندۀ امروز را
با طغیانی پر شور
از امواجی هنوز نیامده
پیوندی زنیم یگانه
یگانه تر از نزول ِ ندایی کز آسمان بر آید
و بی مهابا فریاد برکشیم:
“می خواهم
با پژواکِ تردیدی
پیچان در دره ای
از صخره هایِ سختِ جزمیّت
طعمِ طغیانِ سیبِ زمانۀ خویش را
با درخششی مدام پوینده
پیوندی زنم یگانه
یگانه تر از نزولِ ندایی …”