به انتظار تو نه منتظر
که بال و پر گشوده ام
فراز چشمه های گُر گرفته ز نور
به سوی ستاره های رمیده در مهتاب
درونِ آرامشِ خیالِ درختان٘ در مِه
میان تصور آبیِ ژرفنای سپهر.
و لیز خورده ام
به روی همترازیِ هر برکه ای ز آبِ زلال
فراز پهنهٔ رودی بدون چین و شکن
به روی عرصهٔ بحری بدون اوج و فرود
به سمت دشت توازن،
علیه هر بیداد.
به انتظار تو نه منتظر
که بال و پر گشوده ام
درون قلب تیرهٔ ابرهای پر اندوه
میان حس غریبی، ز غمناکیِ نباریدن
درون خشمی، از به بار ننشستن
که چون آتشی به زیر خاکستر،
به یکباره با غرشی مهیب
انبوه عظیم صاعقه را
در جان ابر تزریق می کند.
تا ابر، خویشتنِ خویش را
با رگباری زاینده
بر زمین و زمان تشنه بباراند.
و سیرآبی هر جنبنده ای
سیمای تیره اش را بخنداند.
به انتظار تو نه منتظر
که بال و پر گشوده ام
بر ضد حاکمانی خیره به خویش
که پندار کوچک شان
از دماغ فیل افتادن را
معجزه می پندارد
و صمیمیت نهفته در دعای عوام را
مبلغ اند،
چرا که چشمِ انتظار،
زانوی در گل نشسته ایست:
ـ سر در غم!
که با پاهایی مفلوج
دیده را بر لوح ایستایی مبهوت می کند،
تا اندرون را از هر رزمی تهی کند.
در پی ات،
پای طلب بر زمین سخت می کوبم،
برمی خیزم،
قامت می کشم
و دو بال خویش می گشایم.
تا اندام ستبرِ توانایی را
با بوسه ای
از درونِ روانِ دانایی
در آغوشِ خویش بپرورم.
و جام طلب در دست
آتش ربوده از دست خدای خدایان را
یک جرعه می نوشم
تا غمبادهای درونم را بسوزاند.
غمبادی که از شکنجِ بیداد می روید
و یکپارچگی آدمی را به آتش می کشد.
به انتظار آمدنت نه منتظر
که بال و پر گشاده ام …