شاعر که باشی…
درهمه جا هستی
وعشق تو را فرامیخواند
گامی از پس گامِ دیگر.
و راهِ گذرت را می یابی
و همه جا، منزلگاه شعرتوست.
من درمیانه همین راه،
با جنگل و دریا گفتگو کردم.
و آسمان، با بینهایت ستارهاش،
که شبانه به دیدارشان می روم،
و دنیا دنیا واژه از آنها برای شعرهایم می چینم،
به پیشوازم آمد..
شاعر که باشی ،
دلنگران شعرهایت نیستی.
آنها را به دریا می سپاری،
و امواج خروشان و بی تاب،
آنها را به کرانه ها می برند.
و کودکی که درهر کرانه های جهان انتظار میکشد،
آنها را برای دوستانش می خواند.
شاعر که باشی،
شعرهایت را به باد میسپاری،
شاید مردانی در دل سیاه شب
چشم به سپیده دمان دوخته باشند…
و زنانی که اندوهشان را
به افسانه ها می سپارند،
آنها را از شاخه های سر سبز زیتونها
و بوته های گل یاس
بر چینند،
و عطر آنها را به هوا
بسپارند…
شاعر که باشی…
رحمان 15/ اردیبهشت/۱۳۹۵