حسین آقا پاسبان که همسایه ی قدیمی ماست امروز اسباب کشی دارد. اواخر خد متش است و دو سه سالی بیشتر به باز نشستگی اش نمانده است. تعجب کردم وقتی شنیدم به یکی از شهرستانهای دور وبد آب وهوا منتقل شده است. از اداره مرخصی گرفتم تا در حمع و جور کردن و بار گیری وسایل منزلش کمک دستش باشم. صبح زود به منزلشان رفتم وشروع به جمع آوری اسباب و اثاثیه وبسته بندی آنها نمودیم. به گوشم خورده بود که انتقال محل خدمت حسین آقا انتقالی معمولی نیست وتبعیدش کرده اند. ولی فکر کردە بودم شایعە است. چون وی فرد درست کاری بود واصلا بهش نمی آمد خلافی ازش سر بزند. از بدو استخدامش درتنها زندان شهر کوچکمان نگهبان شده بود. کسانی که به هر علتی گذرشان به زندان افتاده بود همیشه از خوبی و ادب وی می گفتند و اینکه هیچگاه به زندانیان نه تنها سختگیری نمی کند بلکه کاری اگر هم از دستش بر آید از انجامش مطلقا مضایقه نمی نماید.
در سکوت محض کار می کردیم. غمی گنگ بر چهره اش نشستە بود. عرق از سرورویش می بارید که هر از چندی با دستمالی آنرا از پیشانی اش پاک می کرد. زنش برایمان چای آورد و رفت به راننده ی کامیون که دم در وسایل را با سلیقه خاصی درون ماشین می چید و آب خواسته بود، پارچ آبی را به او بدهد. وقتی نشستیم چای را بنوشیم، بی مقدمه گفت : از سیمایت پرسشی را که در ذهنت می چرخد می خوانم. بگذار موضوع را از تو پوشیده ندارم. من بیست واندی سال است که از سوی نیروی انتظامی مامور خدمت در زندانم وشرافتم را گواه می گیرم کە همواره به پاکی و صداقت انجام وظیفه نموده ام. خلافهایی را که بعضی از همکارانم می کردند نه تنها تایید نمی نمودم بلکە همیشه هم سعی می کردم آلوده نشوم. مثلا رساندن مواد مخدر به زندانیان معتاد واخذ پول از آنان و…… تا اینکه روزی جوانی روستایی را به اتهام دزدی انگشترطلایی که فوقش ده هزار تومان می ارزید به زندان آوردند. محکوم به قطع دو انگشت دست شده بود. طفلک قسم می خورد از روی نیاز مبرمی که به پول داشت به اینکار مبادرت کرده است وگرنه ذاتا دزد نیست وبار اولش هم است. با همه ی اصرار عده ای خیر خواه، شاکی که فرد ثروتمند و با نفوذی بود رضایت نداد که نداد. بالاخره روزی رئیس دادگستری برای اجرای حکم به زندان آمد. جوانک را که از ترس ووحشت سیمایش از زرد چوبه زردتر شده بود به حیاط زندان آوردند. اسباب و اثاث اجرای حکم را در حیاط چیدند. آنهم چه وسایل دهشتناکی.
انگشتان بیچاره را به تختی بستند. رئیس دادگستری با بی شرمی و وقاحت رو به ماموران که به صف ایستاده بودند گفت: یکی از شما تبر را بردارد ودو انگشت سارق را از ته قطع کند. هیچکدام از ماموران حاضر به انجام اینکار نشدند. جوان را ترس ولرز وصف ناپذیری فرا گرفته بود. رئیس یکبارگی رو به من کرد وگفت: تو باید اینکار را بکنی. من که از کوره در رفته بودم با لحنی محکم گفتم: نه جناب اینکار از من ساخته نیست. شما هم نمی توانید مرا واداربه این کار نمایید چون در حکم استخدام بنده نیامده که جلادم بلکه یک مامور ساده ام وبس. رئیس دادگاه که خشم حیوانی وجودش را فرا گرفته بود با نگاه کین توزانه ای به من، تبر را برداشته خود ش انگشتان آن مظلوم را با ضربه ای قطع کرد. جوان بیهوش شد و به دکتر که از قبل بالای سرش آورده بودند گفتند تا دستانش را که خون از آن فوران می زد پانسمان نماید. انگشتان قطع شده نیزبسان مرغ سر کنده اینور و آنور می پریدند.
….خلاصه این باصطلاح گستاخی را جناب رئیس به بنده نبخشید و فرمود که مابقی خدمتت را باید در یکی از شهرستانهای دور افتاده ی جنوب کشور که فوق العاده بد آب وهواست بگذرانی.
در این حین راننده با صدای بلند گفت: یاالله عجله کنید. حسین آقا که پا شد من دیگر نتوانستم آنجا بمانم. وبه بهانه اینکه کار واجبی دارم گیج و پریشانحال بسوی خانه می رفتم و مدام خبر ورد زبان مردم در آن روز که سر تیتر اکثر روزنامه ها بود با سماجت خاصی در مغزم می چرخید: به علت مصلحت نظام جمهوری اسلامی و جلوگیری ازسواستفاده ی تبلیغاتی(( دشمن)) پرونده اختلاس بیست میلیارد تومانی از بانک صادرات پیگیری نخواهد شد.
صادق شکیب