نه، این انصاف نیست
از چه می گویی؟
از گُرده های کبود و خسته!
از این تن هایِ خیس و رنجهایِ ناتمام،
رعشه از جمجمه ها بر می خیزد
و بر آسمان می نشیند
چشمانی که آرزوها به خاک می سپارد
زمینی که دو پاره شده
تنها و خاموش مانده
در گودالهای بی نشان
پروانه ها، با بوی عطر یاسمن و سوسن
بر بالین جنازه هایِ بی سر
به سورِ عزا نشستند
و این خاک از پایان خویش
باز می گردد،
تا پاره هایِ تنش را
در چشمه ای روشن، گره کور را بگشاید
تا، قفل از دستانش بگشاید،
پایانِ تاریخ از کجا آمد!؟
کسی بالا آورد،
تندیسی از صورتهای کبود
رختی پوسیده و نخ نما پوشاند
بر گندآبی سیاه و قیرگون
که جهان را آلود،
و اینک، مانده در غرقاب توفانی
وز آن بیرون نمیاید
در زره فولادینش،
خود را عریان میابد
و راه به برهوتِ ماموتها می برد
جهان،
به کامِ کاسه لیسان-
قرنها، مدارِ بیهودگی می پیماید
و هنوز از نشخوارِ دنیای وارونه وُ
استخوانهای پوسیده
دست بر نمی دارند!
دیریست وقت آن گذشته، بدانیم
جهان،
از مِنقار کدام شاهین
جوانه زد وُ به بار نشست
و زمین زاده شد،
دیریست،
کسانی به ویرانی آن مشغولند!