حقیقتی از دست رفته
در رویایِ خفته من، بیدار می شود
نمی دانم از درون کدامین
هیاهوی مرده ی تاریخ بیرون آمدم
که من شدم،
شبیهِ رویای دیشب ام
دریا خفته بود،
تنگ در آغوشِ مهتاب
راه گریزی نبود از درد های آشکارم
و از زخم های پنهانم،
گذشته ای که پتک می شود
ویرانم میکند
در کاسه چشمانم
خاکستری از استخوانها بر جا می گذارد
دریا خفته بود تنها، در من
همیشه در تردید بودم
که شاید لحظه ای،
زندگی را، کِیِ باید زندگی کرد!
و آن آغازگرِ تصویر مردی خسته
از رویایِ دورم آمد
کوله بارش بر زمین نهاد وُ
نشست در چشمان کودکانه ام
صدای شکستن استخوانهایم
در لابلایِ داستانهای بی پایانش
تقدیرش را می شنیدم.
می شنیدم که که این جهان
برای جانهای سوخته،
دوزخی بیش نیست