کمربندت را محکم می بندی
وه … در حسرت کدام سودا در سر،
خورشید وار می تابی؟
راهی دگرنمانده،
بکوب که این گُدار و
این سخره ها در مشت توست
این رود،
جاری از قلب توست
و این جنگل انبوه
سیراب از خون تو
خیلی از من و… به خواب مانده ها جلوتری،
بکوب،
سپیده درافق نگاهت نشسته
سنگین است و نفسگیر این راه،
نفس ها بریده
بیزار مانده ای تو،
درمیان حصارهایی،
با دیوارهای بلند،
در اعماق سیاهچاته ها
در چارپایه هایی سست و لرزان،
پرواز را به انتظار نشسته
طلوعی دگرباره در راه است
دراین خاک خفته
شکافی ست در فضا
در خلأ ناپدید می شوی
نابودن که نیست این،
زندگی است،
دنیا از تو سرشار می شود
عنکبوتهای سیاه
سقف آسمان زا بر زمین دوخته اند ،
شکار را زنده به ضیافت می نشینند
دستانت بسته است
زبانت بسته است
و چشمانت…
اما، نگاهت ضِخامت از پرده ی سیاهی می شکافد.
روشنای افق از فراسوی تاریکی پیداست.
هزاران پروانه،
مقابلِ چشمانت
بال گشوده اند،
قصد پرواز داری،
بال که می گشایی،
پرده های سیاهی در آتش می سوزد.
چیزی نیست ، می مانی
آتش درونت شعله ور می شود
همه ی وجودت آتش،
بی کرانه تراز اقیانوسی
می شنوی؟
غریو فریاد… از هر سو
موج انداخته
زندگی سیاه است و مرده
نفس ها بریده،
مرده خوارها نقش بر تابوت می زنند،
تابوت مرده ها را با چنگالهای خون آلود،
به خاک می سپارند
صدای هوره، هوا را می بلعد
وقتی شروع می کنی
روحت توفان بیداری ست
و به کسی که انتظارت را می کِشد
می آویزد
درآن هنگام خودت نیستی
نمی شناسی خودت را،
می شناسی؟
جهان چرک آلوده است
شکوفه می بندد زیباتر جهانی
پشت پلکهایت ،
خلاصه می شو ی در باران
در رودی خروشان
و دریایی پرتلاطم
موج به سخره می کوبد
و نطفه ای در زهدان زمین
روشنایی فردا را
انتظار می کشد
تکرار می شوی
در مرده های زنده،
در زمینهای شیار خورده،
در دستهای تاوال بسته،
پاهایی که سالها ست کبودند،
و خونی که دلمه بسته،
قطره های خورشید
می درخشند
بذرها جوانه می زند
و گلهای سرخ که سراسر زمین را
می گیرند
و…
زندگی که به آن جان می بخشی
وتکرارِ تکرار ،
در هستی خود هستی –
و حالا پرواز می کنی؛
پروازی با شکوه،
تا،
خودت را بیابی.
و زمان را
وهمه ی ذرات زندگی
از شکوه نام تو،
جان می گیرند. .
رحمان : ۱۵ / ۱۱ ۱۳۹۷