سی سال از اعدام سعید سلطانپور در روز ۳۱ خرداد ۱۳۶۰ گذشت. سعید هنگام اعدام دبیر کانون نویسندگان ایران بود و ۴۱ سال بیشتر نداشت. او را در ۲۷ فروردین ماه همان سال، در شب عروسی اش بازداشت کرده بودند، اما همراه با اولین دسته از بازداشت شدگان روز ۳۰ خرداد به جوخۀ مرگ سپردند. انگار منتظر فرصتی بودند که او را اعدام کنند و کردند. سعید عضو سازمان چریک های فدایٔی خلق ایران و جزو کاندیداهای این سازمان در اولین انتخابات مجلس در تهران بود. در انشعابات درونی این سازمان جزو جناح اقلیت بود.
روح سرکش و ناآرام سعید همچون روح زمانۀ او و هم گام با دیگر رهپویان چون او بود. جان سعید در رودخانه پویان، رو به دریای آرزوهای خوش، بی باک و بی هراس از دشواری راه در شنا بود. آنان که دلیری را جرم می دانستند، پیکر استوار سعید را بی رحمانه به رگبار بستند تا صدای او را خاموش کنند. صدای خسته اش اما هم چنان در اوین می خواند:
ببین هنوز از این قتلگاه می خوانم،
صدای خسته من رنگ دیگری دارد،
صدای خسته من سرخ و تند و طوفانی است
صدای خسته من آن عقاب را ماند
که روی قلۀ شبگیر بال می کوبد
و تیره های تفته فریادش
روی مدار آینه و انقلاب می چرخد
صدای سعید اما، بعد از سی سال از خاموشی او، هم چنان از اعماق جامعه می جوشد و می خروشد:
با کشورم چه رفته است
با کشورم چه رفته است
که زندانها
از شبنم و شقایق
سرشاراند
و بازماندگان شهیدان
انبوه ابرهای پریشان و سوگوار
در سوگ لالههای سوخته
میبارند ….
*******
متنی که در زیر می آید، بخشی از یک نوشته دربارۀ سعید است که سال ها پیش در مورد سعید سلطانپور در نشریه اتحاد کار شماره ۱۴، ارگان سازمان اتحاد فدایٔیان خلق ایران، چاپ شده است:
زندگی سعید در دهۀ چهل شکل گرفت، مثل تمامی افراد موثر دیگر نسل او. سعید متولد ۱۳۱۹ در سبزوار بود، شهرستانی کوچک. اما ورود او به تهران، کار با گروه تآتری آناهیتا، زندگی او را دگرگون ساخت. از مسایٔل اجتماعی و سیاسی آغاز دهه چهل تاثیر پذیرفت و از جریانات فکری رو به رشد نیمه دوم دهه چهل، برکنار نبود که هیچ، خود در فضای آن سال ها با شجاعت بی نظیر در شعرش، به اعلام این افکار پرداخت. اولین شعر های منتشر شده سعید اگر نه به لحاظ انسجام و کلام، بدون شک در محتوا و مضمون، بارزترین نمونه های پیشگام در انتشار اندیشه هایی هستند، که بعد ها منجر به پیدایش و تشکیل جنبش نوینی در جامعه ما گشتند. بدین لحاظ نیز حضور سعید، حضوری متقدم نسبت به حضور جنبش فدایٔی، به عنوان یک جنبش با آغازی مشخص بود. اما از طرف دیگر این جنبش خود حاصل جهت گیری عمومی در ابعاد مختلف مبارزات روشنفکران آن روز ایران بود که یک عرصۀ آن شعر بود، که در این عرصه، با توجه به آن چه که در دهه چهل سعید منتشر کرده است، باید گفت که سعید، در میان نسل خود، بیش از همه در مضمون به جنبش تکوین یافتۀ بعدی، نزدیک تر و خود گویٔی در فضای آن بود که می سرود. سعید بسیار قبل از آن که سیاهکلی در میان باشد، یا حتی به طور مشخص، با دست اندرکاران تدارک سیاهکل وارد ارتباط معینی، فراتر از آشنایٔی های فردی شده باشد، می سرود که «یک گلوله برای شروع خون کافی است». صدای سعید نسبت به همۀ شاعران هم دوره خود، «رنگ دیگری داشت». و به قول او «سرخ و تند و طوفانی» بود و ندا می داد که:
ما به امید مسلسل ها می مانیم،
ما غرور سنگ ها و خنده فواره ها را مرگ می سازیم،
و سحر آغاز می داریم بر مردار شب اوازهامان را
وهمۀ ذرات پاک آسمان صبح می نوشند نغمه پروازهامان را
درست به همین اعتبار هم، سعید قبل از آن که متعلقات بعدی جنبش فدایٔی قلمداد شود، باید از پیشگامان این جنبش، دانسته شود. شکی نیست که به خصوص در نیمۀ دوم دهۀ چهل برخی از شاعران هم عصر سعید، … در اشعارشان گرایش به جنبشی از نوع آن چه که بعد از سیاهکل پا به عرصه وجود گذاشت، داشته اند، ولی هیچ کدام از آن ها با تمام نقطۀ قوت هایٔی که در زمینه های دیگر شعری دارند، در این زمینه خاص به قدرت و قوت سعید برخورد نکرده اند. جسارت سعید در بیان افکارش، از یک سو و خود این افکار بلندپروازانه در نوع خود بی نظیر است. سعید ستایشگر فقط قهرمانان و دلاوران مبارز نیست، از غزش مسلسل ها، آمدن فردا، صحبت نمی کند و تنها راوی نیست. او در شعر خود هم، صریح وآشکار نه جزیٔی از ستایش شونده، که خود آن است.
این نعرۀ من است
این نعرۀ من است که روی فلات می پیچد،
و خاک های سکوت زمانۀ تاریک را می آشوبد
و با هزاران مشت گران
بر آب های عمان می کوبد
این نعره من است که می روید
خاکستر زمان را از خشم روزگار
و یا:
صدای خسته من رنگ دیگری دارد،
صدای خسته من سرخ و تند و طوفانی است
صدای خسته من آن عقاب را ماند
که روی قلۀ شبگیر بال می کوبد
و تیره های تفتۀ فریادش
روی مدار آینه و انقلاب می چرخد
به این اعتبار نیز هست که حضور سعید، جزیٔی از حضور نسل برپاکنندۀ آتش سیاهکل در قلب دیکتاتوری سیاه پهلوی بود و بعد از آن نوبت شکفتن بود و سعید در کار خود هر جا که بود شکفت. هیچ نمایشنامه ای نبود سعید در اجرای آن دستی داشته باشد و به دنبال آن زندان و ممنوعیت وجود نداشته باشد. هیچ کدام از کتاب های سعید نبوده است که یا از چاپخانه به خمیر شدن فرستاده نشده باشد و یا چند هفته بعد از پخش، جزو ممنوعه ها نشده و گردآوری نگشته باشد. سعید نه در حرف که در عمل، به قول خود در شعری، آمیزۀ شگفت دو دنیا بود. دنیای شعر، ادب و هنر، با دنیای مبارزۀ رو در روی با رژیمی دیکتاتور و خشن؛ آمیزۀ ظرافت، تردی و شکنندگی اولی، با سماجت و استواری لازمۀ دومی؛ اما حامل صمیمیت هر دو. دلی از شعر بود پر تپش در صحنۀ نبردی رشک انگیز، اما محکوم به خشونت. اگر شعر شاعران هم عصر سعید، در بهترین حالت، رشک انگیزی مبارزه را در برداشت و آن را می ستود و یا بر آن غبطه می خورد، شعر سعید حاصل تپش های قلب مبارزۀ جاری بود. تپش های پر صولت حضور خود او! و این تمام قدرت او بود در مقایسه با همۀ دیگران، چه آن ها که سعید را در عالم شعر جدی می گیرند، چه آن ها که با حکم از پیش آماده شعر سعید را فقط شعار می دانند.
اگر اکثریت شعرای هم دورۀ سعید، بعد از سیاهکل، به مشخصات شعری جدیدی دست یافتند که خصلت نمای یک دورۀ کامل از شعر ایران است، یا ایماژهای برآمده از حرکت سیاهکل را کشف و عمومیت دادند، برای سعید و شعر او، سیاهکل نه کشف جدید، بلکه تحقق آرزوهای بخشا بر زبان آمده بود، با وسعتی در واژگان، با توجه به واقعیت انجام یافته.
وقتی که «از کوچه ها، صدای گلوله» آمد، سعید با قهرمانی تازه کشف شده روبرو نبود، بلکه «سوگوار» گل ها بود و فریاد می زد:
رها کنید
رها کنید شانه و بازویم را
رها کنید مرا
تا ببینم
من این گل را می شناسم
من این گل را می شناسم
من با این گل سرخ
در قهو خانه ها نشسته ام
من به این گل سرخ
در میدان راه آهن سلام داده ام
و سعید رها شده، یک دم نایستاد، یا در حال تمرینی نمایشنامه ای «بودار» بود و یا به جرم اجرای چنین نمایشنامه ای، در زندان بود و در زندان گردن افراخته می سرود، و در فرصتی آن را برای دیگران می خواند و بعد هم که برای مدتی در زندان نبود، همراه عباس آقا کارگر ایران ناسیونال، همدل و همزبان بود. اما طولی نکشید که دوباره مرثیه خوان شد، برای توماج، جهان و دیگران و دست آخر خود او را شب عروسی اش برای چندمین بار به اوین بردند و در میان بهت همگان، یک روز صبح نامش را خواندند و به جوخۀ اعدام سپردند. او را از رهبران شاخه ای از فدایٔیان خلق اعلام کردند، اما او نه رهبر، به ان مفهومی که اعلام شد، بود، و نه هیچ گاه در زندگی اش قصد «رهبر» شدن داشت. او خود مفهوم روشن آن عطشی بود که فدایٔی برای سیراب کردن آن پا به عرصه وجود گذاشت. به همین دلیل هم او فدایٔی بود و با فدایٔی بود و بخشی از گنجینۀ آبروی فدایٔی.
یادش گرامی باد