پشت میز نشسته بودم و کتاب می خواندم. صدای وزوز مگسی که انگار جایی گیر افتاده باشد، آزارم می داد. احساس رخوت می کردم. تصمیم به جبران مافات گرفته بودم! برنامه های ناتمام یا شروع نشده، از هر طرف احاطه ام کرده بودند و به زور سعی می کردم در زیر این فشارروحی تمرکز داشته باشم. اما صدای وزوز مگس اسیر شده مثل ضربه ای تمرکزم را متلاشی می کرد. پیدا کردن این مگس که اسارت بیموقع اش مانع از مطالعه ام می شد، مثل دانش آموزی که در آستانه امتحان آخر ترم قرار دارد و چیزی نخوانده و لحظه به لحظه زمان را از دست می دهد، اضطرابم را بیشتر می کرد.
با کلافگی و نگاه کردن به ساعت، هر چند دقیقه یکبار، سعی در پیدا کردن مگس می کردم. ولی مثل این که این حشره ی مزاحم دارای شعوری ماورایی شده بود. می دانست اگر پیدایش کنم دخلش آمده است. تا گوش تیز می کردم، وزوزش را قطع می کرد. بعد از جابجا کردن اشیاء اطراف، به خیال این که شاید راه فرار را یافته است باز پشت میز بر می گشتم و شروع به خواندن می کردم.
صدای مگس… وزوز… دیوانه وار این زنجیره ی احمقانه ی تلاش برای تمرکز، خواندن چند خط از کتاب، گوش فرادادن به صدا و جستجوی عبث موش و گربه وار را حداقل ده بار تکرار کردم.
حواسم به کتابهای روی میز بود که رو به دیوار صف کشیده بودند و منتظر بودند که به سراغشان بروم. با دیدن آنها اضطرابم بیشتر می شد.
باور این که یک حشره ی کوچک تا این حد تمرکز و آرامشم را بر هم زده است مستأصل و عصبی ام می کرد! در ذهنم شروع به حرف زدن با مگس اسیر کردم: “عزیزم باور کن قصد کشتن ات را ندارم! اگر فکر می کنی به تنهایی می توانی خلاص شوی امید بیهوده ای بسته ای! هم وزوزت بیجاست و هم سکوتت! …”
فایده ای نداشت، مطمئناً نیرویی به او این ایمان را داده که به آدمها اعتماد نکند!
از مطالعه و از این جنگ بی نتیجه انصراف دادم و از پشت میز بلند شدم تا به سراغ کار دیگری بروم و این بار خشمی که وجودم را پر کرده بود وادارم کرد با صدای بلند فریاد بزنم: “تو یک موجود احمقی، آنقدر همانجا بمان تا بمیری!”
فردای آن روز دوباره پشت میز نشستم، لای کتاب را باز کردم. یک روز دیگر را از دست داده بودم، اما چرایش یادم نمی آمد. یک پاراگراف نخوانده بودم که باز صدای وزوز مگس بلند شد.
مثل کسی که ناگهان در ورطه یک ماجرای بغرنج و وحشتناک افتاده باشد، وقایع دیروز را به یاد آوردم. باور کردم که بازی دیروز تکرار خواهد شد. بهت زده بودم! به این فکر می کردم که آیا این مگس واقعاً از دیروز نمرده است؟
نمی دانم مگس پشت چه چیزی گیر افتاده بود، ولی یقین کردم که اشیاء و این حشره و شاید کل کائنات مزاحی بیمورد و بیموقع را با من شروع کرده اند. با خشم تصمیم گرفتم تا من هم به اندازه این کائنات از استعداد شوخ طبعی ام استفاده کنم.
زمانی که صدای وزوز بلند می شد، احمقانه میز را به لرزه در می آوردم. این بار نوبت مگس بود… وزوزش را با رعایت یک ریتم خاص که موزون با تکان میز توسط من بود شروع می کرد… بعد از قطع شدن صدای این موجود اسیر شده که این بار من به بازی گرفته بودمش، نوبت من بود… و باز… نه من خسته می شدم نه کائنات. سر خوشی فاتحانه ای از این بازی بی مقدمه و بیهوده به من دست داده بود. هر بار به شکل های مختلفی خنده های جنون آمیز بیمعنایی سر می دادم.
ناگهان چشمم به کتابهای روی میز افتاد و قلبم لرزید. کتابها با تکان میز به لرزه در می آمدند و به دیوار می خوردند. جلوی آنها، کتابی را دیدم که چند سال پیش جلدش را روزنامه پیچ کرده بودم. رنگ زرد روزنامه، گذشت زمان را در ذهن تداعی می کرد. موجود جاندار را پیدا کرده بودم!
وزوز مگس اسیر شده همان لبه روزنامه روی جلد بود که با هر بار تکیه ام به میز و تکان میز به دیوار چنگ می زد و اسارتش را مثل موجودی زنده ناله می کرد. برای این که مطمئن شوم، دوباره میز را به آرامی لرزاندم و چشمم را به لبه روزنامه روی کتاب دوختم. اشتباه نکرده بودم، این بار وزوز لجوجانه اش تبدیل به ناله ای معصومانه و محزون شد!
کتاب را برداشتم، به یاد آوردمش. روزنامه روی جلدش برایم نشان دهنده اهمیت و ارزش کتاب در گذشته بود. نمی دانم کائنات و من چه زمان بذله گویی را فراموش کرده بودیم!
صفحه اول را ورق زدم و وارد صفحه دوم شدم.