گل بکاریم. در بهاران، در زمستان، زیر باران،
باغبانیم، گل بکاریم.
در این یکی دو سال آخر، از آن سیمای باز گیرای مهربان پُر صلابت، وآن اندام تنومند و استوار او، دیگر نشانی نمانده بود. او تا دیروز، غروب سوم شهریور ماه، در آستانه ی ۸۶ سالگی اش، با پوستی بر استخوان، پیر و ناتوان و ساکت، اما با چشمانی خواهنده و مهربان – هرچند خسته – رو به روی ما نشسته بود برای تدارک جشن تولد ۸۶ سالگی اش.
ناصر در عمر نسبتا” بلندش، بدور از هرگونه اغراق، مصداق کامل واژه هایی از جنس دانایی، وارستگی، مبارزه، آزاد اندیشی و عدالت جویی بود. او چون باغبانی عاشق، در زمستان و بهار، گل می کاشت. گل هایی طبیعی و گل هایی از جنس انسان و کار و شرف کارگری.
او طبیعت را هم، مثل انسان ها دوست داشت. خانه اش گل خانه ی بزرگی بود وهست و در کمتر دیداری با او پیش می آمد که هنگام رفتن، گلدانی از گل – کاکتوسی- به تو هدیه نداده باشد.
او در جامعه کارگری و صنعت نیز این حس و نگاه باغبانی اش را داشت در زدودن نه علف های هرز، بلکه عادت به هرز رفتن و بیکارگی و تسلیم شرایط غیر انسانی شدن.
او با آموزش مدام، در هر جا که بود هر جویای کاری را که می دید، جوان و پیر، آشنا و غریبه ، دست اش را به نوعی بند کاری می کرد.
چه بسیاری که در کنار او، لوله کش صنعتی ماهری شدند. چه بسیاری که جوشکار ماهری شدند، و چه بسیاری که در ساخت و نصب تانک و مخاذن بزرگ و اسکلت فلزی در کارگاه ها و کارخانه ها، کارگری توانمند و ورزیده.
او فقط به آموزش فنی کفایت نمی کرد؛ راه و رسم غرور کارگری ، دفاع از حق و حقوق و همبستگی کارگری را نیز به آنها می آموخت.
ذات نظام سرمایه داری – سود گرایی نه انسان گرایی – را، برای شان عریان می کرد و با زبان و شیوه خاص خودش. از فقر و جنگ و تبعیض می گفت و مبارزه برای ساختن جهانی در صلح و آزادی وعدالت.
زبان و بیانی کلیشه ای، سیاسی و ایدولوژیک نداشت. از ورزش شروع می کرد و دوری از سیگار و مواد مخدر و هر گونه بلایی که ضعف جسمی را بهمراه داشت، و بعد کم کم، مثل برادری بزرگ و یا پدر و آموزگاری صمیمی، راه و رسم پاک و توانا زیستن را، به آنها یاد می داد.
خودش در این زمینه سر آمد بود، در منش مندی شرف کارگری و صداقت زندگی.
با آنکه بالاترین مدارج فنی کار را به شکل تجربی، در پروژهایی بزرگ و گوناگون صنعتی در جنوب و شمال و شرق و غرب ایران طی کرده بود و از نیمه های دهه پنجاه و در تمام دهه های شصت و هفتاد، مدیریت فنی و اجرایی بخش مکانیکال هر پروژه ای را بعهده داشت، ولی همواره در معرفی خود در مصاحبه ها و کشمکش های کاری و کارگری، خودش را کارگری قدیمی معرفی می کرد.
او با تمام عناصر سندیکایی در پروژه های صنعتی، رابطه و دوستی داشت و در مبارزات صنفی کارگری، به این باور بود، که با کارفرمایان ملی، که به حداقل هایی از حقوق کارگران احترام می گذارند ، باید با گفتگو و مدارا رفتار کرد و در مقابل، با کارفرمایان فرومایه صنعتی، باید در ستیزی همه جانبه بود.
شرح در بدری و مبارزات کارگری اش در دفاع از نیروی کار، در چهار سوی ایران ، چه قبل از انقلاب و چه بعد از آن، کارنامه ای پربار و بسی طولانی است.
او در نگاه به جامعه نیز چنین بود. با استبداد و تک صدایی در ستیز بود و خواهان اتحاد و همگرایی جریان های سیاسی، ملی، چپ و مذهبی، در چهارچوبی از منافع ملی.
از گروه گرایی – سکتاریسم- بیمارگونه حقیری، که ذاتی شخصیت بسیاری از افراد و گروه و سازمان و احزاب سیاسی شده بود، متنفر و انتقادی جدی داشت .
در مسایٔل کلان سیاسی کشور نیز به حاکمیتی ملی و دمکراتیک برخواسته و ریشه داشته در یک همبستگی گسترده و فراگیر ملی – طیفی از نیروهای ملی و چپ ومذهبی – باورمند بود.
او با آنکه در آغاز انقلاب به سبب مبارزات کارگری اش، از طرف سازمان فدایٔیان خلق بعنوان نماینده برای مجلس کاندید شده بود، و در آبادان، آرایی بسیار بالا کسب کرده بود، هیچگاه خود را وابسته سازمانی نکرد. چرا که به استقلال نیروی کار و کارگران، باوری تاریخی داشت.
ناصر خاکسار با کتاب و مطالعه نیز بیگانه نبود. کتابخانه اش پُر بود وهست از کتاب های تاریخ و رمان و شعر.
با جمع وسیعی از روشنفکران، از نویسنده و شاعر، از قدیمی ترها، تا میانه سال و جوان، دیدار و گفتگو داشت. با چهره های شاخص سیا سی/ فرهنگی نیز دوستی دیرینه.
او بدون اغراق با تمام آثار نویسندگان و شاعران قدیمی و نسل میانه و جوان ، آشنا بود و چه بسا، کتابی به امضا و خط خودشان، از آنان به یادگار در کتاب خانه اش گذاشته باشد.
در خانه اش، همیشه باز بود برای دیدن دوستان دور و نزدیک، که در سکوت و ناتوانی هم، شوق و هوای دیدن اش را داشتند.
ناصر خاکسار شخصیتی کاریزمایی داشت. کمتر چهره و انسان فرهیخته و یا ساده ای می شود پیدا کرد که دیداری یا نشستی با او داشته باشد، و جذب شخصیت او نشده و از جمله دوستان پایدار او، در نیامده باشد.
در هر نشست دیداری و گفتگو، تا چندی قبل، همیشه ابتدا با شعر و از مولانا و حافظ و شیخ بهایی شروع می کرد و بعد از شاملو و اخوان ثالث و فریدون مشیری و شفیعی کدکنی و سیمین بهبهانی و..
شعرهای بسیاری از آنها را، در حافظه داشت. هرچند این اواخر زبان تکلم نداشت و صدایی بالا برای خواندن و شنیدن.
او باغبان بزرگی بود. گل کاشت در زمستان و بهاران، عشق و امید به زندگی و مبارزه با پلیدی ها را به ما آموخت، پس جای آن دارد که همه در سپاس از او با هم بلند بگویٔیم :
ناصر خاکسار هست و زنده است، تا عشق به انسان و مبارزه زنده است. تا عزم برای ساختن جهانی انسانی، در صلح، آزادی و عدالت زنده است.
در پایان با شعری از شیخ بهایی، که او خودش به زیبایی می خواند و دوست اش داشت و به گفته خودش در مصاحبه با رضا علامه زاده می گوید: « وصف نسل خودش و آن دوره بود»، تمام می کنم.
دین ودل بیکدیگر، باختیم وخرسندیم
در قمارعشق ای دل، کی بود پشیمانی
سجده بر بتی دارم ، راه مسجدم منمای
کافر ره عشقم، من کجا مسلمانی
ما زدوست غیر از دوست، مقصدی نمی خواهیم
حور و جنت ای زاهد ، باد بر تو ارزانی
زاهدی به میخانه، سرخ رو، دیدم
گفتم اش مبارک باد، برتو این مسلمانی
خانه ی دل ما را، از کرم عمارت کن
پیش از اینکه ، این خانه رو نهد به ویرانی.
********
نام اش و یادش و راهش همیشه در ذهن و زبان ما جاری خواهد ماند.