berlen83@web.de
هر از گاهی گروه کوچکی از روشنفکران مرفه با تکیه بر نیهیلیسم بورژوایی سر به شورشی مرگ آور زده و پایان فلسفه در غرب را اعلان میکنند، یا نقش تفکر و اندیشه اجتمایی برای نجات بشر را انکار نموده و زیر سئوال میبرند. گرچه در هرشاخه ای ازعلوم و یا هنر، از صراط مستقیم خارج شدن و از موضع مدرن و یا آوانگارد ادعای بکری نمودن، شجاعانه و قابل تحسین است. چه زبانهای سرخی که درگذشته سر سبز خود را به این دلیل از دست ندادند. برای همه آنها طلب آمرزش و مغفرت بنماییم!
در اینجا بای دپرسید چه کسی ازفلسفه میترسد، آیا همانهایی که از مرگ فلسفه سخن میگویند، خود از فلسفه وحشت دارند؟ براساس ضرب المثلی، آیا کسیکه بیدلیل از خود دفاع کند، از کس دیگری غیرمستقیم شکایت نمیکند؟
متفکری بنام دلوژ میگفت اندیشیدن یعنی قاب انداختن، تا آدم بطور اتفاقی حکم عمیق یا اصلی عملی را کشف کند. درهرجایی که فلسفه علمی ازموضوعات زندگی جدا شد، به فلسفه دانشگاهی یا حزبی ختم گردید. پوپر ادعا میکرد که هر شناخت و تئوری روزی اشتباه بودن، خود را نیز ثابت خواهد کرد. بعد از پایان جنگ جهانی دوم درغرب مدام سئوال میشد؛ باز هم فلسفه، فلسفه برای چه، آیا بعد از اینهمه سئوال و جواب های سفسطه گرایانه، فلسفه مقدمات مرگ خود را آماده نکرد؟ یکی از موضوعات فلسفه امروزی، وداع یا
جستجوی حقیقت مطلق وخیالی گذشته است.
متفکری بنام فایرآبند (۱)، مدتی منشی کارل پوپر بود. او بعدها یکی از فیلسوفان تحریک کننده با نظرات شورشی شد. او میگفت ما در منطق فلسفی تاکنون فقط متد یا این – یا آن، مرگ – زندگی، انقلاب- ضد انقلاب، مؤنث – مذکر،حقیقت- غیرحقیقت، و غیره را پذیرفته و تعقیب کرده ایم؛ چرا درجستجوی امکان دیگر یا امکان سومی نباشیم ؟ تفکر رسمی و فعلی تا کنون جهان التقاطی- ترکیبی را رعایت نکرده. به این دلیل فلسفه و اندیشه اجتمایی خفه و سانسور شده است.او ادامه میدهد که اسطوره ها واقعی تر از فلسفه شده اند. رنسانس اسطوره گرایی را میتوان درپایان قرن بیستم به وضوح ملاحظه نمود. اقدام انسانها در زندگی عملی مهم است و باید مورد توجه قرارگیرد، نه یک تئوری خاص که درباره هدف دوری تصمیم میگیرد و چگونگی عملی ساختن آنرا مطرح میکند. همعصران فایرآبند، فلسفه ظاهرا عملگرای او را، دلقک بازی فلسفی نامیدند. در نظر او شناخت آزاد، موجب جامعه و انسان آزاد میشود. رؤیا، طن، رمانتیک، سرگرمی، نوگرایی و غیره باعث آزادی میشوند و نه کشف و جستجوی حقیقت صوری. اصول، بیشمار و طولانی – و زندگی انسان، کوتاه و محدود است. مرگ انسانها سریعتر از اصول اخلاقی و آموزشی آنها است.در کتابی بنام :وداع با اصول، جستجوی حقایق و اصول، فعالیتی بی معنی و دست نیافتنی مطرح شده.
فلسفه حال درغرب نیز به تقلید از نیچه و هایدگر، دنبال کشف مجدد اسطوره ها رفت. آنها میپرسند؛ آیا علم نیز خود مانند دهها اسطوره دیگر یک برهوت انسان مدرن نیست؟ چرا عرفان، غیبگویی، فالگیری، رقص های سرخپوستی و غیره نیز موجب کشف نوعی حقیقت نشوند؟ چه کسی تاکنون تحقیق نموده که رقصهای هل هل کوسه یا آئینی ایلی و روستایی موجب ریزش باران درگرمسیر نمیشوند؟! آنها تمسخر اینگونه عقاید شبه خرافاتی را به فاشیسم عقلی کادرهای خردگرا تشبیه میکردند.
نیچه نوشت؛ جهان به نظر روشنفکر منطقی می آید، چون ما آنرا قبلا منطق زده نموده ایم. اگر علم و دانش جای خدا را بگیرند، یک روز آن ها نیز خود به شکست منتهی خواهند شد. پرسشهای واقعی و وجودی، آنهایی هستند که در زندگی روزانه انسان مطرح شوند، در حالیکه اینگونه سئوالات از طرف علوم انکار میشوند. نه تفکرهای تیزهوشانه، بلکه آرزوها، شکایتها، شوق و احساسات که خواهان تغییر و تحول باشند، برای انسان و جامعه مهم هستند.
گروه دیگری، دوره فلسفه زمان حال را هومانیسم بعد از هومانیسم مینامند. یکی از فیلسوفان پسامدرن مینویسد، درآینده نه چندان دور میتوان با کمک علم ژنتیک و دستکاری در ژنهای ارثی اولاد آدم، جامعه ای ساخت که افراد آن آزاد باشند و از قدرت طلبی، خشونت، استثمار، خرافات و غیره خبری نباشد. ژنها همچون کشف زغال سنگ در دوران انقلاب صنعتی گذشته باعث انسانهای جدید و طراز نوینی خواهند شد؛ انسانهایی اخلاقگرا، زیبا و مهربان بدنیا خواهند آمد که دشمنی، کینه، اتوریته، انتقام، و فردگرایی را نمی شناسند.
لیوتاژ، فیلسوف دیگر پست مدرن میگوید، درزمان رسانه ای فعلی، کمیت اطلاعات جای شناخت و دانش را گرفته و زبان تبدیل شده به یک کالای تولیدی برای اطلاعات و تبلیغات. هایدگر نیز پیش بینی کرده بود که صنعت موجب بی وطنی انسان از دامن طبیعت و جامعه و مادر مهربان خواهد شد. به پیروی از پوپر گفته میشود که نظریات اتوریته را از آنجا میتوان تشخیص داد که غالبا به جامعه بسته ختم میگردند.
بخش راستگرایان تاریخ فلسفه، شکست تئوریهای اجتمایی را بدلیل وجود دو گروه مضر! از اندیشمندان مدرن درغرب میداند: گروه همجنسگرایان مانند فوکو، نیچه، ویتگنشتاین، شمس، سقراط وغیره. و گروه یهودی تباران مانند آدرنو، مارکس، مارکوزه، هانا آرنت، میمندی، تروتسکی، فروید، انیشتین، هورکهایمر، اسپینوزا و غیره. چون در نظر آنها، روشنفکر یهودی همیشه منتقد، بدبین، ناراضی، چپگرا، پیامبرصفت، کاملگرا، اتوپیستی، نجات بخش، سفسطه گر، ذهنگرا و غیره است! و در جامعه غرب به دلیل در اقلیت بودن قومی و مذهبی، تحت تعقیب بودن، طرد شدن، مشکوک بودن و غیره، آنها همیشه ساز دیگری مینواختند تا اطهار وجود کنند و عقده ها و فشار های نا عادلانه را لاپوشی نمایند.
آیا میتوان گفت که فلسفه آینده یک فلسفه التقاطی است. فلسفه حال معمولا فلسفه کارمندان دانشگاه یا مؤسسات نشر کتاب شده که با ادعای کار تحقیقی خود، حقوق و بیمه بازنشستگی و فروش کتاب را تضمین و تامین میکنند.
هابرماس مدعی است که فلسفه علمی با جداشدن از زندگی به شاخه های غیرمهمی مانند زبان رسانه ای تجزیه شده. در نظر او هرگونه شناختی آبستن و حامل منافع گروه خاصی است. یعنی شناخت فلسفی ابزاری گردیده برای ادامه تنازع بقا روشنفکران یا طبقاتی که آنها را از نظر مالی تامین میکنند. به نظر او زمان سیستم ها و فیلسوفان دورانساز سپری شده. شناخت یعنی فعالیت و اقدامی شخصی و خلاق و نه تقلید از احکام عینی و یا تئوریزه شده.
اسلویته، یکی از فیلسوفان پسامدرن آلمانی مینویسد، باید با مطالعه عمیق و وسیع از نوزایی مجدد متافیزیک جلوگیری نمود.فلسفه، حرکت و جنبشی است که انسان میتواند باکمک آن خود را از حقایق مجازی، نرمهای فریب دهنده و اعتیادات زیانبخش آزاد کند.فلسفه یعنی انتقال چهارچوبهای فکری و ارزشی، تا انسان نو دیگری بوجود آید.
فوکو به انتقاد از مقوله گفتمان میگفت، معمولا هدف جانبداران آن، حذف دیگران و مخالفین خود است. در هر گفتمانی، هدف، تسلط بر واقعیات، عملی کردن اراده و خواست شخصی یا جمعی، برای رسیدن به هدف خاصی است.
پیش از فیلسوفان ساختارگرا گفته میشد که فلسفه باید به درون چاه تاریکی رفته و درآنجا حفاری کند تا ناخودآگاهی و استعدادهای مخفی انسان را کشف نماید.
آنها می گفتند، اشکال و فرمهای مختلف در جهان، نشان از محتوای گوناگون دارند. سولرز کوشید تا با کمک زبانشناسی، ساختارگرایی را در فلسفه پی ریزی کند. به نظر آنها همه اشیاء، حوادث، وقایع و پدیده ها دارای ساختاری آشکار یا نهان هستند.سرانجام فلسفه مدرن ساختارگرا در طول مدت نسبتا کوتاهی به فرمالیسم و علم منطق تبدیل گردید و از فلسفه رهایی بخش و تجربیات جدید روزانه فاصله گرفت. آنها کوشیدند بجای شخص و ذهن، عامل مهم و ناقل درتاریخ را ساختار معرفی کنند.به ادعای آنها واقعیت در آغاز میدان ساختارها بود. فلسفه ساختارگرایی از منابع گوناگون تغذیه میکرد. ازجمله : روانشناسی فروید، تحقیقات زبانشناسی دهه ۲۰ در شوروی به رهبری خانم( ژولیل کریستوا)، ادبیات و علم زبانشناسی ( رونالد بارت- فیلیپ سولرز)، روانشناسی ( یعقوب لاکان )، فرهنگ مردم (لوی اشتراوس)، و فلسفه (دریدا- دلوژ- و فوکو ). یکی از آنها می نویسد، هر کدام از ما، تماشاگران بی خبر و بی گناه، در سر چهار راهی پر ترافیک، بدون اراده و تصمیم شخصی،برای وقوع حادثه ای ناگوارایستاده ایم. انسان در اینجا بیاد نظریات فلسفه تقدیری یونان و جبریون خودمان می افتد.
Paul Feyerabend ( 1924- 1994 )