همه جسد لت و پار شده “شوانه” جوان مهابادی را دیدیم. و عمق جنایت، همه ما را به یاد حوادث دهه شصت درون زندانها انداخت. و عمق جنایت همه را برآشفت. سبعیت آنقدر بارز بود که در درون خود رژیم هم از آن سخن گفتند و نه تنها قادر به پوشانیدن آن نشدند، بلکه گفتند که وزارت کشور هم در صدد پیگیری آن بر خواهد آمد.
از یک طرف مردم، نیروها و افراد آزادیخواه شوریدند و از طرف دیگر مراکز درون و برون حکومتی مجبور به انعکاس این جنایت شدند. و هرچند این انعکاسها متفاوت و ناشی از بافت متناقض حکومتی بودند، اما نشان دادند که در عصر ارتباطات و مبادله سریع اطلاعات چقدر دشوار است سکوت کردن و ساکت از کنار جنایت گذشتن! مرگ شوانه نشان داد که جامعه ما چقدر ملتهب است و چقدر آسان چنین جنایاتی میتواند آنرا به میدانهای اعتراض و جدال سنگین بکشاند.
و اما شوانه خود مظهری از از ندای جامعه کردستان بود. صدائی بود در طرح ستمی تاریخی. او نه سلاح به دست داشت و نه خواست بکشد. او تنها صدا بود و اعتراض خیابانی و سرورهائی که ریشه در بغض و آرزوئی قدیمی داشتند. او به آینده مینگریست، آیندهای که در آن نه ستم ملی خواهد بود و نه فقر و بیکاری و کشتن آزادیهای فردی و اجتماعی. او مظهری از جوانان کرد بود که جانشان از دست رژیم ولایت فقیهی به لب رسیده است. جوانانی که در جوانی با آرزوهایشان پیر میشوند و در پیری با آرزوهایشان جوان! جوانانی که سالهاست از بدو ظهور رژیم جمهوری اسلامی، حسرت جوانی و جوان بودن را بدل دارند و زندگی را در رویا تجربه کردند.
و پیکر مثلهاش چقدر هنوز در زیر خروارها زخم و لعن دشمن، جوان بود. در مرگ هنوز هم جوان بود و میخواست آن باشد که بود. پیکر ویران شدهاش آرزوهایش را بر باد نداده بود و او هنوز میخواست برخیزد، چیزی بگوید و لحظهها را سرشار از حوادث کند. اما او دیگر نمیدانست که اکنون مرگش و تن برهنه مثلهاش، حوادث را به کام زمان میریختند و این چنین او هنوز در مهاباد و کردستان پرسه میزد و آرزوهایش را زمزمه میکرد.
و آنجا مرگ چقدر تاریک بود که تاریکیاش در مقابل یک قطره خون رنگ میباخت!