حرفش مثل خنجر بود.هنوز تو دلم نشسته!
هیچ انتظارنداشتم .سگ مصب یادش رفته آن روز که برای چند شندرغاز به زمین وزمان فحش می داد ولابه والتماس می کرد . کی بود دستتو گرفت؟ بی چشم ورو. حالابرای صدتومان، برای من والا بە لا می کنی!
خوبی ومحبت به چنین آدما، خیانت به خود ماست .
باز هم این دل لامصب، مگر حالیشه بازهم رحیم و باز هم عقل ومنطق حکم می کنه ومیگه تو مثل اون نباش .
به عابری که از کنارش رد میشه تنه زد، عابر فحشی نثارش کرد ولی بە روی خودش نیاورد وبه راهش ادامه داد.
بدبختی پشت بدبختی، اون از زن و زندگی و بیکاری، و حال بگذریم ازاین دولت که سایه اش از سر ما کم نشە!همش بفکر بساز وبفروش هستند ودارند مملکت آباد می کنند. آدم نمیدونە این مصیبت بزرگوبە کی بگە آخە؟
با شنیدن اسمش، سرشو بلند کرد، امراله بود. سلامی کرد، ودوتائی به راه خود ادامه دادند.
خدا بد نده این روزا خیلی گرفته ای؟
بد نبنی ، این روزا حال خوشی ندارم، همش بدبیاری، هرچه بدبختی تو این عالمە، سر من ی علف آدمە، انگار دارم تقاص خوبی هامو پس میدهم . خدا هم انگاری زورش فعلأ به آدمای بیچاره مثل من می رسه، آن هایی را کە پول پارو و پشتە می کنن و اسمشان را هم گذاشتەاند، حاجی و چە و چە انگار بی خیال شدە.
چند لحظه پیش نزد ،حاج صفر بودم، ازش تقاضایی داشتم وخواستم که محبتی درحق من بکند.
می گه ، اگر دخترتو برام عقد کنی! می دم وگر نه ندارم! مرتیکه خجالت نمی کشه، کثافت بی همه چیزومی بینی، چی را میخواد با چی عوض کنە؟
شرف وآبرو بخورد توسرش ،حیا هم ندارە، هیچ کس هم توی این عالم خاکی نیست که به اینجور موجودات بگه بالای چشمشون ابروە! خدایی هم که همه ازش دم می زنند مپل اینکە زورش بە آنها نمی رسە و فقط میتونە بە ما بیچارە ها گیر بدە. اونا را ول کردە که مال مردم بخورن و هروز کە می رود پرواتر و بی حیا تر می شن.
-امراله گفت تا بوده، همین بوده . ازقدیم گفتەاند هرکه بامش بیش برفش بیشتر، خدا هم بە اندازە با مشون هوای شان را دارە دیگە. خدا بە من و تو آس و پاس کە همەاش روز تا شب ازش تقاضا داریم چکار دارە آخە پدر بی آمرز.
به محل کار امراله رسیدند، امراله خدا حافظی کردو رفت.
باچه روئی برم خونە ؟ جواب سارا را چی بدم، چی بهش بگم، بگم بجای دانشگاه وتحصیل، خواستگار برایت پیدا شده!
این فکرداشت ذله اش می کرد، دیگه داشت زیربار این فکر خورد میشد. انگار سخت ترین لحظه های زندگیش بود. هیچ روزنه ی امیدی نمی دید. زد زیر گریە، ماندە بود کە دیگە بە کی رو بندازە کە خار و حضیضس نکند. با خودش گفت هیچی دیگه باقی نمانده، نه اعتمادی ونه مروتی . همە انگاری قرص ندارم خوردە بودند.
با صدای در، سارا از جاجهید وباشوقی مملو ازآرزوامید در را باز کرد. گردن خمیده پدر، در پشت در چون آب سردی برشعلە شوقش ریخت و دخترک را یک بار دیگراز رویای شیرین دیگری بە عالم واقعی زندگی خانوادە شان پرتاب کرد. هم چیز دست گیرش شد. فهمید کە یکی دیگر از آرزوهایش را باید کنار بگذارد. از پدر دیگر توضیحی نخواست.
در عوض سعی کرد پدر را دلداری بدهد. من تورا احساس می کنم وخوب می شناسمت پدر، جای نگرانی نیست، بازهم یک ترم صبر می کنم . توی این مدت کاری دست و پا می کنم و…
پدر حرفی برای گفتن نداشت. شرمنده دخترش بود و توان نگاه کردن دخترش را نداشت .در ذهنش غوغای بر پا بود، آرزوی مرگ می کرد، هیچ وقت خودش رو این طور حقیر ودرمانده نیافتە بود. دختر بیشتر از پدر غمگین بود، نه برای دانشگاه، برای پدرش، اورا خوب می شناخت، می دانست در درونش چە می گذرد.
یادش آمد، وقتی بە پریسا قول داده بود کادوئی برایش بخرە، همە پول کلکش چند تا ده تومنی بیشتر نبود ونمی دانست که بقیه پولی را کە برای خرید کادو کم داشت چە جوری جور کنە.
پدر توحال وهوای خودش بود. تقا ضای حاجی خیلی خشمگینش کردە بود، همش داشت فکر میکرد و نقشە می کشید کە این ولدزنا را چطوری تنبیە کنە. سر به نیستش کنم! ها سربە نیسش می کنم! بعد یادش آمد کە اگر سربە نیستش کند، بعدش سارا کە تنها میماند. اورا چه کار کنە، توی این دنیای شلوغ وبازار مکاره، آیا درست است که اورا تنها بگذارد؟آینده اوچه خواهد شد؟ با خودش گفت، اول باید فکر وذکری برای سارا کنم بعد حساب این معلون وبی …را برسم. جرقه ای در ذهنش زدە شد، ،بفرستمش خارج پیش خواهرم. بهترین راه حل برای مشکل سارا،همین است. با این فکر، نور امیدی در دلش دمید، کمی ا ز اندوهش کاسته شد وبه گونه ای خودرا تسلی داد که با اینکار کمی از شرمندگی سارا هم بیرون می آیم .کمرخمیده اش را راست کرد، دستی به موهایش کشید، واز فلاکس چای کناردستش، چای خوشرنگ وگرمی در فنجان ریخت وبدون قند، با دو فورت آنرا تا ته سرکشید.
سارا که زیر چشمی هوای پدر را داشت ،با عکس العملی که از او دید تعجب کرد، حدس زد پدر احتمالأراه حلی برای دانشگاه او پیدا کرده،
به پدر نزدیک شد وبا دست هایش موهای او را نوازش کرد وسر برشانه هایش نهاد، احساس پدرانه در وجودمرد شعله کشید . سارا پدر راخیلی دوست داشت، اوتنها پدرش نبود، برایش نقش مادر و دوست را هم داشت.
پدر دستهای سارا را نوازش داد وسر اورا بوسید . نگاه هر دو در هم آمیخت وقطره اشک های پدر، گونه های سارارا خیس کرد.
پدر و دختر کە از آغوش هم رها شدند، پدربار دیگر بە خود آمد و گفت، همیشە روزگار در روی یک پاشنە نمی چرخد.
انسان…، سارا سرپا گوش شد ،وازاین جمله که پدرش با این حرارت ادا کرد آماده شنیدن پیشنهاد پدرشد .
پدر با همان حرارت قبلی گفت، سارا اگر موافق باشی تورا بفرستم خارج، فکر همه چیزارا هم کرده ام، فقط جواب تو اصل است.
برای هزینه اش هم خونە مان رامی فروشم!آفتاب عمر من هم داره لب بوم می رسه، این آفتاب زندگی تواست که تازه طلوع کرده، اینجوری آینده ای که در انتظارش هستی از آن توخواهد شد، سرت همیشه بالا خواهد بود. خونه راهم اگر امروز نفروشیم، فردا بایدش فروخت! پس چە بهتر که امروز آنرا بفروشیم تا گره از کارهر دومان باز خواهدشد .
سارا که باشنیدن این موضوع که پدر می خواهد خانه رابفروشد واورا به خارج بفرستد، انگار پتکی بسرش زده باشند، چهرەاش در هم ریخت ویک حالت عصبی بهش دست داد.
سارا فروختن خانە را درحکم خودکشی پدر وبی سامان شدن او می دانست .گرچه او به آرزویش می رسید ومی توانست درخارج از امکانات خوبی استفاده کند .تنها چیزی که برای پدرش واو مانده بود همین سر پناه بود که زیرسقفش نفس می کشیدن وحالا پدر می خواست آنرا بە خاطر دختر بفروشد، سارا فکر کرد این بی انصافی محض است، نە، او نمی خواست تن بە این کار بدهد.
پدر تو می فهمی چه می گوئی؟.این خانه تاریخ وشجره ما را با خود دارد. اگر فکر می کنی که خوشبختی من در گرو بدبختی وازدست دادن تمام هستی ماست، من عطای این خوشبختی را به لقایشمی بخشم. نه بە خارج خواهم رفت ونه دانشگاه. من درکنار تو درزیر سقف این چهاردیواری خوشبخت ترم تا آونور آب وآن زرق وبرق هائی که چشم وگوش دنیا را کور و کر کرده است. گرچه واقیعتی است ! اماهرواقیعیت حقیقت محض نیست. همین دل نگرانی و همین قد خمیده ات، بالین گرمی است برای من بی پناه.
بغض گلوی پدر را می فشرد، این احساس و سخاوت و بزرگی دخترش او را تحت تاثیر قرار می داد ولی فکر می کرد واقعیت زندگی قوی تر از آن است کە احساس آدمی می گوید. برای همین روی حرفش ایستادە بود و می خواست خانە را بفروشد و با پول آن دخترش را خوشبخت کند!
.
-
سارا با اینکە استدلال پدر را نادرست نمی دانست ولی رغبتی بە آن نشان نمیداد. من کار خواهم کرد، حالا دکتر یا مهندس نشدم، می تونم توی این شرکت ویاآن شرکت منشی گری کنم خارج هم مشکلات خودش را دارد.پدر جان.
صدای دهل از دور خوش است، از نزدیک گوش را آزار می دە. تو انگار یادت رفته پدر، من در قامت این درختان پشت پنجره و باغچه خانه خودم را بیاد می آرم کە پا بە پاشون بزرگ شدم. بە اون درخت نارنج و اون نخل بە نارنجا و خارک های خوشمزە شان نگاە کن، من با اینا بزرگ شدم، ازخارکا شون خوردم، ازشون بالا رفتم، یک قسمتی از اینها درتنمە، آن کرت سبزی را ببین چگونە میتونم دیگە نبینمش ازش سبزی تازە برات نچینم، پدر جان این خانە و همە چیزاش همە برام پر خاطرە است.
پدر باسرحرف های دختر را تائید کرد ولی از راە دیگری وارد شد، شاید سارا را راضی کند. همە این ها کە گفتی درستند دخترم، ولی زندگی پیچیده تر از این حرف هاست. انسان هاکە نمیتوانند یک بار برای همیشە با خاطرات و گذشتشان زندگی کنند، خاطرە ها بخشی از وجود ما هستند، در وجود ما می مانند، ولی زندگی و طبیعت قانون خودشان را دارند، انسان را اسیر و گرفتار خودشون می کنند. هرچیز زمان خود را دارد، انسانها فقط با گذشته زندگی نمی کنند، گذشته باید چراغی باشد برای آینده، آینده را نباید فدای گذشته کرد، این جا برای نفس کشدن جائی نیست ، امنیت نیست، اینجا ما ها زندگی نمی کنیم، همش دوندگی است برای چندرغازی که شکم مان را سیر کنیم.
نه عزیزم، بهتراست تا مشکلی برایت پیش نیامده، از این جابری. ببین اینجا چە خبرە، حاجی … دیوس نمی دونی کە از من ترا می خواست. اینجا پرە از این گرگا.
-
می گفت اگر سارا را بە من بدی هم هزینە دانشگاشو میدم، هم خانە براش جور می کنم، وقتی کە درسش را تمام کرد مدیریت یکی از شرکت هام را بش چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است. چرا غریبە ها سارا را ببرند و یک غرییەای پول های من را بجای تو وسارا بخورد. ببین دخترم ،مامحتاج چه آدم های شده ایم، ان وقت تواز باغچه ونخل حرف می زنی. دل و دماغی برای دیدن نخل و باغچە نماندە. توخیلی پاک ومعصومی، اینجا دیگر برای آدم های پاک نامن شدە. آنهائی که مثل تو فکر می کنندباید بروند وگرنه همه شان را یک جورایی از بین میبرند. .این ها غیر از خوشی و منافع خود شان چشم دیدن سعادت دیگری را ندارند، همە چیز را برای خودشان یا در خدمت خودشان می خواهند. سارا میان حرف پدر دوید و گفت، نە پدر تو اشتباە می کنی، این راهش نیستتت کە همە از دست مشکلات فرار کنیم. اگر ما هایی کە جوانیم برویم شما ها هم کە آنقدر نا امید شدەاید کە کاری نمیخواهید بکنید، پس چە کسی می خواهد جلوی این آدم ها وایسە ؟ پدر جان آنها همین رامی خواند دیگە، میخان که میدون و برای ترکتازی شان خالی کنند، اگر قرارباشد که هرکس گلیم خودش را ازآب بیرون بکشە پس تکلیف آنهایی کە نمیتونند چی میشە؟ پدر حرفهای دخترشو می فهمید وبه او حق می داد .اوخودش سیلی خورده همین زالوها بود.
ولی برای اینکە بە مقصود ش برسد باید سعی میکرد سارا متقاعد کند کە از ایران برود.
دوبارە رو بە سارا کرد وگفت، عزیزم درکت می کنم، حرفهاتو می فهمم، ما باید سعی کنیم آنچە می خواهیم باشیم و نە آنچە کە نیستیم باشیم، آدم یک بارە پختە نمی شود، از قدیم گفتەاند، سفر انسان را بالغ و پختە می کند، تو اگر بروی، برات بهترە، پختە می شی.
سارا ،
شانس یک بار در هرخانه ای رو می زند، باز هم می گویم، اینجا جای نفس کشیدن نیست !
سارا بازهم با اعتراض روکرد به پدر وگفت، این همه جوان وپیر دارند اینجا زندگی می کنند ونفس می کشند! آن وقت تو می گوئی اینجا جای نفس کشید ن نیست.
اگر هر کس به شکلی میدان را خالی کنە یا اینکه هرکس سرش به تنش می ارزد صحنه را خالی کند پس تکلیف این مملکت چی میشە؟ نه پدر باید ماند. ما ریشه مان در اینجاست، آدم وقتی ریشه نداشته باشد سر خم می کنە!
آیا ؟
مگە همە آنهائی که رفته اند سر خم کرده اند؟
-
من کسی را محکوم نمی کنم پدر، هرکس صلاح و مصلحت خودش را می داند وتصمیم می گیرد. بقول شاملو همه ی ما درد مشترکی داریم .باید اندیشه کرد و راه علاجشو پیدا کرد ونه آنرا به حال خود گذاشت وبارسفر بستو رفت.
.! باید ماند پدر واگر قرار باشد کسی ازاین مملکت برە، آنها هستند نه ما .
پدر در برابر حرف های سارا تسلیم بود ،وحرفی نداشت.
اگرآن شب می ذاشتم، چوب توی اون جاش می کردن حالا فیلش هوای هندوستان نمی کرد. چه پررو و بی حیا،
تف تو چشمای هیزت. بلائی سرت بیارم ،که همان چشمون هیزت برایت گریه کنند.
به چرخ تا به چرخیم .
کاوه