تصمیم
ناصر بعد از سه ماه غیر مستقیم و با رفتارش نارضایتیاش را از آن وضع نشان داد. اول موضوع سوسیال را بهانه کرد. بعد ترس از ادراهی مهاجرت را به میان کشید. به پرستو گفته بود که ادارهی مهاجرت نامه داده و خواسته اند مطمئن شوند که پرستو واقعاً در خانهی او زندگی میکند. از هر فرصتی استفاده میکرد و به اشکال مختلف او را تحت فشار قرار میداد. بیتابی لاله و لادن را چند بار به او یادآوری کرده بود. سعی میکرد به پرستو حالی کند که حضورش در خانهی آبجی و سیامک خوب نیست. بقول خودش خجالت میکشید که برای دیدن همسرش به خانهی کس دیگری برود. تازه بنظر او سارا و حَنا زیاد از آن وضع راضی نبودند.
”سوئدیها حتی از پدر و مادرشون نگهداری نمیکنن. تا پیر شدن اونارو میفرستن خونهی سالمندان”.
شناخت او از ناصر هر روز بیشتر میشد. یک هفته بود که خود را آماده کرده بود. لحن ناصر عوض شده بود. گله و شکایت و نارضایتی در هر جملهی او احساس میشد. در آخرین ملاقاتشان بدون اینکه نظر او را بپرسد گفته بود:
”تو فکر یه جشن کوچیک هستم. دوستام دارن بهم فشار میارن. همین روزها باید همه را دعوت کنیم. عالی میشه”.
”زود نیست؟”
”نه فکر کنم به اندازهی کافی همدیگه رو شناختیم. میترسم ادارهی مهاجرت بفهمه. تواین شهر آدمای بی پدر و مادر زیاده. کافیه یکی بره لو بده که تو پیش آبجی و سیامک هستی، یک هفته بعد یه بلیط میدن دستات و رونهی ایرانات میکنن. برای من هم خیلی بد میشه”.
”ولی ما ازدواج کردیم، سند داریم”.
ناصر پوزخندی زد و گفت:
”ای بابا، اینها گوشاشون از این حرفها پُره. خارجیها آنقدر سرشون کلاه گذاشتن که دیگه هفت خط شدن. یه عده هر سال زن عوض میکنن. اصلاً دارن از این راه پول در مییارن. ادارهی مهاجرت هم اینو فهمیده. بهش میگن ازدواج مصلحتی”.
پرستو بعد از ملاقات با ناصر و شنیدن حرفها و تصمیم او با آبجی صحبت کرد. آبجی کمی فکر کرد و گفت”
”راستاش نمیدونم چی بگم. این حرف ناصر درسته، اینکه آدم بی پدر و مادر زیاده شکی نیست. ولی حقیقتاش آینه که همهی صغرا کبرا چیدن این بندهی خدا نه بخاطر ترس، بلکه بیشتر بخاطر خودشه. طاقتاش تموم شده. کاریش هم نمیشه کرد. من دلام میخواد تو برای همیشه پیش من بمونی. اول میترسیدم که بچهها و یا حتی سیامک بعد از مدتی خسته بشن. ولی راستاش اشتباه کردم. خودت میبینی که ما بهت عادت کردیم. تو آنقدر خوبی که سنگ هم در مقابل رفتار تو نرم میشه. بذار کمی بیشتر فکر کنیم. شاید بتونیم این شاه داماد عجولو یه مدت بیشتری سر بدونیم”. آبجی نگران بود. میدانست که زود است. شک نداشت که شش ماه بیشتر طول نخواهد کشید که ناصر زندگی را برای او دشوار خواهد کرد. از طرفی رفتن پرستو از خانهاش نیز برای او دشوار بود. به او عادت کرده بود. در مدت چند ماهی که او با آنها زندگی کرده بود خود را زن کاملی احساس میکرد. همهی عزیزاناش در کنارش بودند. به بوی تن و آهنگ دلنشین صدای پرستو خو گرفته بود. شبهایی که با سیامک نرد عشق میباخت؛ در لحظههایی که شور شهوت و بوسههای گرم سیامک تمام تناش را کِرخت میکرد، از ترس اینکه نام پرستو را بر زبان نیاورد، لبهایش را به دندان میگرفت. چگونه میتوانست او را رها کند. آیا پرستو میتوانست در کنار آن مرد خودش باشد؟ یقین داشت که پرستو هرگز احساس و عاطفهاش را تسلیم ناصر نخواهد کرد. شاید مجبور باشد تناش را قربانی خواستهاش کند، ولی قطعاً جان و عشقاش را نه. عشق او از نوع دیگری بود. عشقی که سهمی از آن نیز نصیب او میشد.
التیماتوم
روز قبل ناصر زنگ زده بود و از او خواسته بود که او را در مرکز شهر ببیند. اوائل ماه آپریل بود، ولی هوا برخلاف سالهای قبل هنوز سرد و یخبندان بود و گویی سرسازش با مردم بجان آمده از زمستان سرد و طولانی را نداشت. ابر غلیظی آسمان را پوشانده بود. لایههای ضخیم ابر چنان نزدیک بنظر میرسیدند که آدم احساس میکرد میتواند آنها را با دست بگیرد. پرستو در پشت پنجرهی اتاقاش ایستاده بود. لحظهای به دریای تیره و لحظهای دیگر به آسمان خاکستری نگاه میکرد. ناصر چه کار داشت؟ لحن حرف زدناش کمی خشک بود. کمی نگران شد:
”نکنه کسی به ادارهی مهاجرت زنگ زده؟”
از دودکش کشتی مسافری که در بندر لنگر انداخته بود، دود کمرنگ خاکستری خارج میشد. به ساعتاش نگاه کرد. نُه صبح بود. کشتی خود را برای حرکت آماده میکرد. در طی مدتی که در آن اتاق اقامت داشت، یاد گرفته بودکه کشتی هر روز صبح ساعت نُه و ربع به قصد دانمارک بندر را ترک میکرد و غروب ساعت هفت برمیگشت. هشت شب کشتی دیگری بندر را ترک میکرد. با خود فکر کرد:
”کشتی به این بزرگی باید خیلی مسافر داشته باشه. حتماً میرن دانمارک مشروب ارزون بخرن و با خودشون بیارن سوئد. شاید هم میرن تفریح”.
صفی طولانی از کامیونها و اتومبیلهای شخصی که میخواستند وارد کشتی شوند، به موازات کشتی تشکیل شده بود. آبجی برای او تعریف کرده بود که خیلی از سوئدیها برای خریدن مشروب با کشتی به آنطرف آب میروند. قیمت مشروبات الکلی در دانمارک تقریباً نصف قیمت سوئد است. هتل زیبایی در بندر مقابل گوتنبرگ هست که تفریحگاه بسیار خوبی است. استخری بزرگ با سرسرههای آبی دارد. آب استخر مثل دریا موج دارد. آبجی قول داده بود که تابستان با کشتی به دانمارک سفر کنند.
ناصر چکار داشت؟ فکر رهایش نمیکرد. کمی بیشتر از یک ساعت وقت داشت. باید دوش میگرفت و لباس عوض میکرد. دوش گرفتن هم عادتی بود که به تازگی گریبانگیرش شده بود. ایران که بود، هفتهای دو بار دوش میگرفت. از روزی که وارد سوئد شده بود، تقریباً هر روز دوش میگرفت. چرا؟ خودش هم نمیدانست. هوای سوئد که بمراتب از هوای تهران تمیزتر بود. همهی ساکنان آن خانه، بجز سیامک هر روز دوش میگرفتند. تنها سیامک بود که یک روز در میان و بعضی وقتها هفتهای دو بار بیشتر دوش نمیگرفت. آبجی با او شوخی میکرد. دماغاش را میگرفت و میگفت:
”ایش ایش،چقدر بو میدی؟ برو؛ برو، برو زود دوش بگیر. همین روزهاست که همکارات تو اداره یه نامهی اعتراضی برای رئیسات بنویسن”.
سیامک هم جواب او را میداد:
”برو بابا، مگه من شمام آب مفت گیر آوردین و هر روز پوست زبون بسته اتونو شکنجه میدین. مگه من آشپزم که بو بدم”.
راستی ناصر چکار داره؟ حوله و لباس زیر برداشت و به حمام رفت. تنها بود. دخترها مدرسه و آبجی و سیامک هم سرکار بودند. یک ساعت وقت داشت. وان حمام را پُر کرد.
آب گرم تناش را نوازش میداد. کمی شامپو در دستاش ریخت و موهایش را شست. لیفی را که از ایران با خود آورده بود؛ برداشت و تناش، پاها و رانهایش را لیف کشید. تماس لیف با رانهایش حسی را در او زنده کرد. حسی که مدتها بود آن را فراموش کرده بود. تا دو هفته پیش که ناصر او را در آغوش گرفته بود و لباهایش را بوسیده بود، چند سال میشد که هیچ مردی تناش را لمس نکرده بود. آرام لیف را از ران ها به طرف بالا به حرکت در آورد. با یک دست سینههایش را نوازش داد. اندام بلند و کشیدهی علی چون موجی خروشان به ذره ذرهی وجودش هجوم برد. تنها یک لحظه بود. لیف را رها کرد و با احساس شرم خود را سرزنش کرد. آبجی برای او تعریف کرده بود که نگاه سوئدیها به سکس و مسائل جنسی با ما شرقیها از زمین تا آسمان فرق میکند. سوئدیها سکس را خوراک جسم و اعصاب میدانند. مانند غذا خوردن و لباس پوشیدن. برای آنها عشق و سکس دو مقولهی متفاوت اند. بنظر آنها عشق، تفاهم و دوست داشتن به معنی واقعی است. ولی سکس نوعی ارضای غریزه است. سکس باعث آرامش اعصاب میشود و کمبود آن میتواند ناهنجاریها و پیآمدهای منفی روحی زیادی برای آدمها داشته باشد. پرستو خندیده بود و در پاسخ او گفته بود:
”این طوری هم نیست. همهی این تئوری بافیها برای اینه که بی بند و باری روابط خانوادگیرو توجیه کنن”.
”نه، اصلاً اینطوری نیست. در این مورد تحقیق کردن. حتی خود ارضایی را هم بد نمیدونن. یه نظریهی علمیه”.
پرستو سری جنباند و با خود زمزمه کرد:
”لعنت به این زن. هر حرفاش مثل آیهاس. اول برادرش بود، حالا اون جاشو گرفته”.
ناصر منتظر او بود. سلام کرد. طبق معمول بغلاش کرد و گونهاش را بوسید.
”خوبی؟”
”مرسی خوبم. تو چطوری؟”
”ناراحت نشدی که نیومدم دنبالات؟”
”نه اصلاً. دو قدمه. وقت داشتم پیاده اومدم”.
”ماشینو گذاشتم تعمیرگاه. هفتهی دیگه باید ببرماش معاینه. اینجا هر سال باید ماشینو ببری معاینه، و گرنه نباید اونو تو شهر بیاری. عیب فنی نداره ولی سرویس لازم داشت”.
برخلاف روزهای قبل، ناصر او را به طرف پاساژ مرکزی فِمَن نبُرد، بلکه بسمت مقابل که بقول آبجی مثل کوچه برلن بود راه افتاد.
”از این طرف؟”
”همینطوری. فِمَن زیاد رفتیم. بد نیست سری هم به خیابون اوینی (۳۷) بزنیم”.
ناصر زمینه چینی میکرد. از روزهایش میپرسید و از هر دری حرف می زد. پرستو کُفری شده بود. دلاش میخواست فریاد بزند و به او بگوید:
”بس کن. حرفاتو بزن. خفهام کردی. صغرا کبرا نچین. قبل از تو خیلیهای دیگه این روضه هارو برام خوندن. این همه راه منو کشوندی که ازم بپرسی تو خونه چکار میکنم؟ بگو دیگه!”.
به خیابان اوینی که رسیدند ناصر او را به رستوران هتلی زیبا بُرد که لوکس و تمیز بود. در وسط سالن رستوران اجاقِ رو بازی با دکوری زیبا میسوخت که گرمای مطبوع آن هوای سالن را گرم کرده بود. ناصر در گوشهای میزی را انتخاب کرد و نشستند. برای خود یک آبجو و بادام زمینی و برای پرستو قهوه و نان شیرینی سفارش داد. بعد از چند دقیقه مقدمه چینی حرفی را که در دل داشت به زبان آورد. طاقتاش تمام شده بود. بی تعارف حرف میزد. از او خواست که هرچه زودتر وسایلاش را جمع کند و به خانهی او برود.
”تا کی میخوایم به این وضع ادامه بدیم. من که دیگه نمیتونم. خسته شدم. داره بچه بازی میشه. روزی که بله گفتی، قطعاً فکراتو کرده بودی؟ مگه نه؟”
پرستو با سر گفتهی او را تأیید کرد.
”خوب فکراتو کرده بودی دیگه! وقت خواستی، حالا چند ماه گذشته. من فکر میکنم کافیه. اگه نظرت عوض شده همین الآن بگو. اگر نه، بهتره هرچی زودتر یه جشن خانوادگی بگیریم و قال قضیهرو بکنیم”.
ناصر حرفاش را زد و پرسان به چهرهی زیبا و دلفریب پرستو که هوش و حواس را از سرش ربوده بود، خیره شد. پرستو کمی با فنجان قهوهاش ور رفت و پاسخ داد:
”ولی ما قبلاً در این باره حرف زدیم. نمیدونم چی بگم. حس میکنم داری به من التیماتوم میدی”.
بیپروایی ناصر موجب شد که پرستو هم راحت بتواند حرفاش را بزند.
”نه، اصلاً. چرا نمیخوای قبول کنی که من تو را دوست دارم! میخوام پیشم باشی. سخت امه”.
”واقعاً دوستم داری، یا”.
ناصر مهلت نداد:
”یا چی؟ پرستو دست بردار. آخه برای چی اینقدر سر سختی؟ سن و سالی از هر دومون گذشته. بچه که نیستیم. حداقل میتونیم که مثل دوتا آدم بالغ و عاقل، مثل دو همخونه زیر یه سقف با هم زندگی کنیم”.
”ناصر میترسم”.
”از چی میترسی؟ راستاش این حرف آخر منه. ازت خواهش میکنم، بذار تموماش کنیم. بنفع همهاس”.
پرستو جرأت نکرد بگوید که به او اطمینان ندارد. ناصر حرف آخرش را زده بود. پرستو مطمئن بود که در پس خواهش او تهدیدی محترمانه نهفته است. خودش هم از آن وضع پا در هوا راضی نبود، گرچه جدایی از آبجی برایش عذابآور بود. ولی آبجی به خانواده اش تعلق داشت.
”یکی دو روز بهم وقت بده”.
”باشه هرچه تو بخوای. باور کن وضعمون خیلی بهتر میشه. با هم میتونیم خیلی کارها بکنیم”. برداشت ناصر از حرف پرستو این بود که دو سه روز دیگر جواب مثبت خواهد گرفت. تقریباً مطمئن بود. با خود فکر کرد: ”اگر نمیخواست همین حالا میگفت نه. پس دو سه روز دیگه یعنی آره”.
خوشحال شد. ساعت حدود یازده و نیم بود. رستوران تقریباً پُر شده بود. کارمندان ادارهها برای ناهار به رستوران هجوم آورده بودند. ناصر رو کرد به پرستو و با لبخند پرسید:
”موافقی که ناهار بخوریم؟”
منتظر پاسخ پرستو نماند و با دست گارسون را صدا کرد و از او غذای روز را پرسید. دختر جوانی که مسئولیت پذیرایی از میزشان را بعهده داشت نگاهی خریدار به پرستو کرد و گفت که ناهار روز فیلهی مرغ و استک گوشت است. پرستو فیلهی مرغ و ناصر استک گوشت همراه با سالاد و سیبزمینی آب پز سفارش داد.
از رستوران که بیرون آمدند، قدم زنان به طرف مرکز شهر راه افتادند. هوا سرد بود. پرستو لباس گرم پوشیده بود. خیالاش راحت بود. ناصر در کنار او و تقریباً چسبیده به او قدم برمیداشت. هنوز چند قدم نرفته بودند که دست او را گرفت. پرستو مقاومتی نکرد. گویی ناصر با آن کار میخواست به رهگذران بیتفاوت نشان دهد که آن زن زیبا قرار است بزودی به خانهی او نقل مکان کند و در زیر یک سقف با او زندگی کند. کنار پارک کوچکی ایستادند. در وسط پارک در حوض بزرگی که آب آن هنوز یخ بسته بود، عدهای در حال اسکت سواری بودند. مادران جوان کفش مخصوص اسکت بپا داشتند و به کودکان خردسال خود اسکت سواری را آموزش میدادند. جیغ و شادی بچهها و نوجوانانی که سرگرم اسکت بودند فضا را پُر کرده بود. ناصر به شوخی از پرستو پرسید:
”دوست داری بریم و اسکت کنیم؟”
”نه. میخوای دست و پامو بشکنی و خونه نشینم کنی؟”
”سخت نیست. یادت میدم”.
”مگه تو بلدی؟ بهت نمییاد این کاره باشی؟”
ناصر سری تکان داد و گفت:
”آره. لاله و لادن که کوچیک بودن، هفتهای یه بار میاُمدیم این جا. خیلی جالبه. صدبار زمین میخوری تا یاد بگیری. وقتی یاد گرفتی دیگه دلات نمیخواد بیایی بیرون”.
ولی این نصف حقیقت بود. ناصر نگفت که بیشتر روزها زری دخترها را میآورد. ناصر تنها دوبار آن هم با اصرار زری به آنجا آمده بود و بعد از چند بار زمین خوردن دیگر جرأت نکرده بود کفش اسکت به پا کند. به کانال رسیدند. آب کانال یخ بسته بود. چند مرغابی روی یخ ها خرامان در حرکت بودند. پرستو دست ناصر را کشید و گفت:
”نگاه کن. اردکهارو ببین. چقدر چاق و چلهان؟”
مرغابی مادهای در حالی که جوجههایش به ردیف پشت سرش در حرکت بودند، باسناش را به چپ و راست تکان میداد و روی سطح یخ بستهی کانال پیش میرفت. مادر چون فرماندهای در جلو قطار جوجههایش در حرکت بود. جوجهها که گویا بعضی از آنها هنوز راه رفتن روی یخ را بخوبی یاد نگرفته بودند، بعد از هر چند قدم تعادل خود را از دست میدادند و به چپ و راست ولو میشدند. یکی از آنها که گویا تنبل تر از بقیه بود، در آخر صف در فاصلهی دو متری از بقیه در حرکت بود. ناصر برای پرستو توضیح داد که مرغابیها همه نشانه گذاری شدهاند و هر یک از آنها دارای اسم و شناسنامه است. باغبان پارک که در استخدام شهرداری است، وظیفهی نگهداری و تغذیهی آنها را بعهده دارد.
قدم زنان طول کانال را طی کردند و بعد از طی مسافتی نچندان طولانی به خانهی آبجی و سیامک رسیدند. پرستو کارت داشت. در گیت را باز کرد و از ناصر خواست که همراه او بالا برود. ناصر تشکر کرد. باید میرفت. بچهها بزودی از مدرسه برمیگشتند و باید برای آنها غذا درست میکرد. پرستو نگفت که کسی خانه نیست.
عجله داشت. تصمیم داشت بسرعت لباس عوض کند، خط سه را بگیرد و یکراست خود را به محل کار آبجی برساند. باید جریان ملاقاتاش با ناصر و التیماتوم او را برای آبجی تعریف میکرد. آبجی حتماً میتوانست در تصمیمگیری به او کمک کند. روی تخت نشست. ساعت دو بعدازظهر بود. وقت کافی داشت. حرفهای ناصر را کمی سبک و سنگین کرد. ناصر حساب کار را کرده بود و با اطمینان حرف میزد و یقین داشت که پرستو پاسخ مثبت خواهد داد. نمیتوانست خود را قانع کند. میترسید که ناصر به قول خود پایبند نباشد. ناصر تشنهی او بود. رفتار و برخوردهای او نیازش را فریاد میزد. هروقت که به او میرسید، حریصانه بغلاش میکرد و میبوسیداش. یاد پدرش در روزهای اول ازدواجاش با آرزو افتاد. پدر هم نمیتوانست عطشاش را پنهان کند. هنوز آخرین لقمهی شام از گلویش پایین نرفته بود که او و برادرش را به اتاق خوابشان میفرستاد. چند دقیقه پیش آنها میماند و سریع به اتاق خوابش پناه میبرد. صدای نالههای آرزو را تا نیمههای شب میشنید. از این نظر تشابه عجیبی بین ناصر و پدرش میدید. یادش آمد که پدر چقدر خود رأی بود. اول تصمیم میگرفت و بعد نظر بقیه را میپرسید. از مقایسهی بیشتر آنها ترسید. پدر دست بزن داشت. او و برادرش را دوست داشت. مادر را هم دوست داشت. ولی گویا دست خودش نبود؛ هر وقت نیازش برآورده نمیشد و کسی به خواستهی او تن نمیداد از دست و لگدش، که سنگین هم بود، استفاده میکرد. مادر بدفعات طعم و درد کتکهای او را چشیده بود. از این یادآوری به خود لرزید.
”سرنوشت من نباید مثل سرنوشت مادرم بشه”.
سریع لباس عوض کرد و از خانه خارج شد. سوار خط سه شد و در انتهای واگن در کنار پنجره نشست. در ایستگاه بعدی واگن پُر شد. مدرسهها تعطیل شده بودند و دختران و پسران جوان دسته دسته سوار شدند. یاد دورانی افتاد که خودش به دبیرستان میرفت. روزهای بیخیالی و بیغمی. گرچه چندان هم بیغم نبود. در آن روزها نزدیکترین دوستاش آبجی بود. با هم مدرسه میرفتند. زمانهی دیگری بود. حواساشان جمع بود و مواظب بودند که حرکتی از آنها سر نزند که کسی پشت سرشان حرفی بزند. ولی حالا جوانها طور دیگری بودند. رفتارشان از زمین تا آسمان فرق داشت. روی سه صندلی مقابلاش، سه دختر جوان نشسته بودند. پسری که هم سن و سال آنها بود و بنظر میرسید که اهل آمریکای لاتین است، روی زانوی یکی از دخترها نشسته بود و دست دور گردن او انداخته بود. گرم گفت و گو بودند. هر از چند لحظه دختر صورت او را با دست بسمت خود برمیگرداند و لبهایش را به لبهای او میچسباند. چنان غرق یکدیگر بودند که دنیای اطراف را از یاد برده بودند. با ولع زبان به دهان یکدیگر میگذاشتند، گویی از بُزاق یکدیگر نیرو میگرفتند. از این کار لذت میبردند. پرستو نمیتوانست از آن صحنه که در جلو چشماناش بود، چشم بردارد. اگر بخاطر رعایت ادب و نزاکت نبود، یقیناً تمام مسیر راه خیره به آنها نگاه میکرد. در کنار آنها دو دختر دیگر نشسته بودند. یکی از آنها چون دختر اول بلوند با چشمانی آبی به رنگ دریای مدیترانه بود. کاپشن زمستانی قرمز رنگی به تن داشت که بلوزی یقه باز زیر آن پوشیده بود. بخشی از برجستگی پستانهای دختر از شکاف باز یقهاش بیرون زده بود. پرستو حدس زد که یا عمل کرده و یا سینهبند پوش آپ بسته است. گویا قصد داشت سینههای خوش ترکیباش را به رخ دیگران بکشد. شاید از آن کار لذت میبرد، چون هر از گاهی کاپشناش را طوری مرتب میکرد که چاک بلوزش کاملاً معلوم باشد. دختر سوم قیافهای شرقی داشت. خیلی شبیه ایرانیها بود. موهای لخت قهوهای با ابروهایی که با دقت و چیرهدستی برداشته شده بودند. ”باید بند انداخته باشه”. دماغ عقابیاش ملیت او را برملا میکرد. دو دختر جوان دیگر نیز در کنار آنها در راهرو ایستاده بودند. یکی از آنها آفریقایی تبار با پوستی زیبا و لطیف به رنگ شکلات اعلای سوئیسی، بود. دیگری با چهرهای که از صد متری فریاد میزد تایلندی و یا چینی تبار است، بود. ”چه ترکیبی؟ با خود فکر کرد، ژن رنگی، ژن غالب است. ژن یک دست بور سوئدی در آیندهای نچندان دور بهم خواهد خورد. نسلهای آیندهی جامعهی سوئد، حتماً دیگر بلوند یک دست نخواهد بود”. صدای خنده و حرف زدن آنها که چندان هم آرام نبود، سکوت چند دقیقه قبل واگن قطار شهری را در هم ریخته بود. در مرکز شهر همآنجایی که آبجی آن را کوچه برلن میگفت، قطار ایستاد. جوانها که چون فوجی پرندهی مهاجر سوار شده بودند، همزمان از واگن پیاده شدند. گویی هیچکدام از آنها قصد نداشت که در آن ساعت از روز به خانه برگردد. همگی همهمه کنان بطرف همان پاساژ مرکزی شهر که اسماش فِمَن بود راه افتادند. در مرکز شهر ترکیب مسافران واگن تغییر کرد. اغلب کسانی که سوار شدند، زنان و مردان نچندان جوانی بودند که گویا کار روزانهاشان تمام شده بود و قصد بازگشت به خانه را داشتند. هرچه قطار شهری از مرکز شهر بیشتر فاصله میگرفت، تعداد بیشتری از مسافران از آن پیاده میشدند. دو ایستگاه مانده به انتهای خط سه واگن تقریباً خالی شد. پرستو با خود گفت: ”گویا در این وقت روز کسی به عیادت بیماران نمیرود. به ساعتاش نگاه کرد. آبجی تا چند دقیقهی دیگر کارش تمام میشد.
”باز که اینجائی دختر، مگه کار و زندگی نداری؟”
”معلومه که ندارم. اومدم اداره کار تقاضای کمک کنم”.
آبجی در حالی که شال گردن خود را گره میزد پرسید:
”باز چی شده؟ آقاتو دیدی؟ دستورات لازمو گرفتی؟”
پرستو پاسخ داد:
”چه دستوراتی! آقا تصمیم دارن همین روزها یه جشن مختصر بگیرن و قال قضیه رو بکنن”.
”مبارکه. پس همین روزها عروس میشی. بفکر سور و سات باشیم. حالا کی هست؟ قرارِتونو گذاشتین؟”
زبان یکدیگر را خوب میفهمیدند. هر دو میدانستند که شوخی میکنند.
”تو چی گفتی؟”
”چی میتونستم بگم! پدر بیامرز فکر میکنه نخست وزیر سوئده! دو سه روز ازش وقت خواستم که فکر کنم”.
آبجی ساکت شد و بعد از چند لحظه گفت:
”کمی تندتر بریم الآن ـ اسپور ـ قطار شهری میره”.
آبجی سرعت قدمهایش را زیاد کرد و پرستو هم از او پیروی کرد. تا سوار شدند، درها بسته شد و قطار راه افتاد. واگن تقریباً خالی بود. سه مسافر هر یک روی یک صندلی و با فاصله از دیگر مسافران در کنار پنجره نشسته بودند. پرستو از آبجی پرسید:
”صرف میکنه قطار به این بزرگی خالی بره؟”
”چرا که نه؟ سرویسه دیگه. چند ایستگاه جلوتر پُر میشه. تازه فکر میکنی هزینهی اون از کجا تأمین میشه؟ پول مالیات مردمه، دیگه. مالیاتی که تو سوئد میگیرن، هیچ کجای دنیا از مردم نمیگیرن. سی درصد حقوقو مستقیم میگیرن و هر چی هم که بخری یه مالیات غیر مستقیم داره که چیزی بین دوازده تا بیست و پنج درصده. یعنی اگه درست حساب کنی چیزی حدود چهل درصد از حقوق ما میره تو جیب دولت. بجاش این سرویسهارو میدن. دارو و درمان، مدرسه بچهها و یه سری چیزهای اینطوری به اضافهی حقوق بازنشستگی عمومی و کمک به اونهایی که بیکارن”.
پرستو با تعجب پرسید:
”چرا اینقدر زیاد؟”
”زیاده ولی ارزش داره. بجاش هیچکس تو سوئد نه گرسنه اس و نه بی سر پناه. دولت حداقل این دو تارو تأمین میکنه. ممکنه کم باشه، ولی خوبه”.
آبجی با پرستو صحبت میکرد ولی فکرش جای دیگری بود. بنظر او جوابی که پرستو به ناصر داده بود، مناسب نبود. ”نکنه خسته شده! اینطوری هم نمیتونه ناصرو بهتر بشناسه”. دو ایستگاه که رد شدند، آبجی رو کرد به پرستو و پرسید:
”میخوای چیکار کنی؟”
”نمیدونم. باید کمی بیشتر فکر کنم. چقدر میتونم اینطوری ادامه بدم؟ ناصر یه چیزی گفت که بنظر من هم زیاد بیربط نبود”.
”چی گفت؟”
”میگفت روز اول که قبول کردی، حتماً فکراتو کرده بودی. تازه ما که بچه نیستیم، میتونیم مثل دوتا آدم عاقل زیر یه سقف زندگی کنیم. کش دادن زیادی مسئلهای رو حل نمیکنه. بیشتر لفتاش بدیم، بچه بازی میشه”.
آبجی به پرستو که در کنارش نشسته بود نگاه کرد و پرسید:
”خودت چی فکر میکنی؟”
”نمیدونم، چشمام آب نمیخوره. فکر نکنم از اون تیپایی باشه که رو حرفاش بایسته”.
آبجی بلافاصله سئوال کرد:
”خوب اگه به حرفاش عمل نکرد چی؟”
پرستو فکری کرد و گفت:
”نمیدونم، تو چی فکر میکنی؟”
”راستاش سخته! منم فکر میکنم که مردش نیست و رو حرفاش نمیایسته. یه هفته نگذشته، تنها که شدین خفت گیرت میکنه و رو تخت درازت میکنه. از طرف دیگه تا اینجاش اومدی، بقول خودت اول فکراتو هم کردی. نمیدونم”.
آبجی جملهاش را تمام نکرد و نگاهی دزدکی به چشمان پرستو کرد. گویا از روبرو شدن با چشمان پرسشگر او هراس داشت.
”نمیدونی چی؟ باید برم خونهاش دیگه. چاره چیه؟ خوب و بدش هم اینطوری معلوم نمیشه. تو زندگی مشترکه که آدم میفهمه طرف چند مرده حلاجه”.
آبجی فکری کرد و گفت:
”فکر نمیکنی ما همهاش داریم ضعفهای این مردو عَلَم میکنیم؟ نمیدونم چرا فکر میکنم که داریم اونو با سیامک و علی مقایسه میکنیم. ناصر نه میتونه علی باشه و نه سیامک. ناصر، ناصره. سه ساله که صبورانه داره از بچههاش نگهداری میکنه. اینها جنبههای مثبت خوبیه. اهل مشروبو و قمار و مواد مخدر و اینجور چیزها هم نیست. شاید ارزش یه شانس داشته باشه. اگه هم تو زرد از آب در اومد، بقول خودت بعد از دو سال بای بای. مگه از اول قصدت این نبود؟ بنظر من سعی کن باهاش کنار بیای. خدارو چه دیدی! اگه آدم بدی نباشه، چه اشکالی داره باهاش زندگی کنی؟ الآن که اینجایی. میتونی زبان یاد بگیری و بعدش هم یا دانشگاه بری و یا یکی از همین دورههای مختلف کارآموزی بگذرونی و جایی مشغول بشی. دخترا بزرگ میشن. چشم بهم بزنی رفتن. میمونی خودت و ناصر. اگه دو نفری حتی کارگری هم بکنید، زندگیاتون عالی میشه. یه مدتی دیگه هم میتونی دخترتو بیاری پیشات”.
جملهاش که تمام شد از پنجره به بیرون خیره شد. گویا با وجداناش و یا شاید عاطفهاش، عشقاش در جدال بود.
”پس با این حساب راه چارهای نیست و فعلاً باید قبول کنم. حالا بعداً چه پیش بیاد، مسئلهی آیندهاس. راستاش خودم هم فکر میکنم اگه از حالا بخوام مسئله درست کنم؛ حتی اگه قبول کنه و شش ماه دیگه صبر کنه، اگه آدم ناتویی باشه، بعداً از دماغام در میاره”.
آبجی جواب داد:
”آره این هم هست. بخواد اذیت کنه، میکنه”.
آبجی ته دلاش قرص نبود و فکر میکرد: ”آخه چرا اینطوری شد. تو که میخواستی اینقدر کوتاه بیایی، پیش علی میموندی. یا همونجا از علی طلاق میگرفتی و دست دخترتو میگرفتی و از خونهاش میزدی بیرون. ای دل غافل! آدم عجول دست به چه کارهایی که نمیزنه!”
ناصر پنج روز بعد زنگ زد. سارا گوشی را برداشت. پس از کمی احوال پرسی، تلفن به دست به طرف اتاق پرستو رفت، در زد. پرستو در کنار پنجره ایستاده بود و جدا شدن کشتی از اسکله را تماشا میکرد. رو برگرداند و گفت بیا تو و خودش هم به طرف در راه افتاد. سارا تلفن را به طرف او دراز کرد و آهسته گفت:
”عمو ناصر”.
پرستو تشکر کرد و گوشی را گرفت. ناصر خوشحال بود. حال پرستو را پرسید و بلافاصله اضافه کرد:
”یه خبر خوب برات دارم”.
”بفرما، چه خبری، بلیطات برده؟”
”نه. بهتر از اون، کار گرفتم”.
”چه خوب، تبریک میگم، کجا؟”
”تو یه شرکتِ واردات و صادرات. کار تو انباره. خیلی راحته. با دو نفر دیگه کار میکنم. پشت ماشین میشینم و جنس تحویل میگیریم و جا به جا میکنیم. حقوقاش هم خوبه. شش ماه اول موقته. بعد از شش ماه اگه از کارم راضی بودن، استخدام رسمی میشم. عالیه نه؟ این هم از پا قدم خیر تو. هشت صبح شروع میکنم تا پنج بعدازظهر. یه ساعت هم نهاری دارم. شنبه و یک شنبه و همهی روزهای سرخ هم تعطیلام. تازه اگه کار زیاد باشه میتونم صبحها زودتر شروع کنم. دست خودمه. یا اضافه کاری میگیرم که حقوقاش دو برابره و یا زودتر تعطیل میکنم. عالیه بهتر از این نمیشد. مسئول استخدام یه جوون ایرانی تحصیل کرده بود. خیلی ازم سئوال کرد. همهی پروندههای منو زیر و رو کرد. دو نفر سوئدی دیگه هم بودن که مصاحبه میکردن. اون ایرانیه خیلی سخت گرفت، ولی معلوم بود که هوامو داره. کلی متقاضی بود”.
”چقدر خوب. تبریک میگم. پس باید یه شیرینی حسابی بدی. کی شروع میکنی؟”
”دقیقاً، واسهی همین زنگ زدم. از دوشنبه کارم شروع میشه. خواستم ازت بپرسم اگه موافق باشی، آبجی و آقا سیامک و بچهها رو برای روز شنبه دعوت کنیم. تو این مدت کلی مزاحم اونا شدیم”.
پرستو نفس راحتی کشید و گوشی را از یک گوش به گوش دیگر برد. ناصر بلافاصله گفت:
”الو”.
”بفرما، گوشم با شماست”.
ناصر ادامه داد:
”فکر کردم قطع شد”.
”نه. گوشی را جا به جا کردم. راستاش نمیدونم. خودت بهتر میدونی. من که نمیتونم بجای اونا جواب بدم. بذار آبجی بیاد، حتماً میپرسم. میترسم شنبه کار کنه. بعضی از روزهای تعطیل شیفت کار میکنه”.
ناصر حرف او را قطع کرد و گفت:
”منظورم این نبود که شما بپرسید، خواستم با تو مشورت کنم. هر چه باشه از حالا به بعد خانم خونهای اگه تو دعوت کنی عالیه!”
”خوبه، چرا که نه، من حتماً پیغام شما رو میرسونم”.
”پیغام که نه، دعوت کن. خیلی غریبی میکنی!”
پرستو ساکت شد. احساس کرد که ناصر صد در صد مطمئن است که پرستو چمدان را بسته و منتظر اشارهی اوست. اهمیت نداد.
”امشب از ساعت شش تا دوازده کار میکنم. پول خوبی توش هست. خوب تعریف کن ببینم، تو چیکار میکنی. مارو نمیبینی خوشحالی؟”
پرستو خندید و گفت:
”چرا خوشحال باشم؟ میگذره دیگه. بعضی وقتها میرم شهر. اسم کلی از خیابونها رو یاد گرفتهام. تلویزیون نگاه میکنم. کمی سوئدی میخونم. دلام که میگیره، کفش و کلاه میکنم و میرم کنار ساحل قدم میزنم. خیلی سرده، ولی دارم به سرمای سوئد عادت میکنم. صدا و جیغ مرغای ماهیخوار و حرکت کشتیها رو دوست دارم. تو هر دوشون پیام زندگی و نشاطه. چقدر زمستون اینجا طولانیه؟ تمومی نداره”.
”شش ماه سرد و تاریکه. ولی بهار و تابستون عالیه. مثل بهشت میمونه. ببین من باید فعلاً برم. دلام میخواست میدیدمات، ولی وقتام کمه باید غذای بچهها رو درست کنم و بعد برم سرکار. فردا زنگ میزنم که قرار بزاریم همدیگهرو ببینیم. با آبجی و آقا سیامک صحبت کن. پس فعلاً قربانت”.
پرستو خداحافظی کرد، تلفن را روی میز گذاشت و نشست روی تخت. به ساعت نگاه کرد. آبجی تا یک ساعت دیگر خانه بود. نگاهاش به تلفن خیره شد. ضربان قلباش شدت گرفت. فکرش به آتن و آسمان آبی آن پر کشید. کیفاش را باز کرد و کارت تلفنی را که روز قبل خریده بود، بیرون آورد. با ناخن آن را خراش داد که کُد کارت آشکار شود. تلفن را برداشت و شماره گرفت. سکوت و سپس چند زنگ کوتاه. تلفن مشغول بود. قطع کرد و منتظر ماند. بعد از چند دقیقه دو باره شماره گرفت. سه بوق ممتد، کسی گوشی را برداشت. آنتی بود. سلام کرد و به یونانی دست و پا شکسته خود را معرفی کرد. آنتی مثل همیشه از شنیدن صدای او خوشحال شد و بدون لحظهای درنگ شروع به حرف زدن کرد. مرتب از دخترک میگفت. از خودش از شوهرش، از دخترهایش میگفت. گویا ماهها منتظر بود که صدای او را بشنود و سفرهی دلاش را باز کند. نه گلهای، و نه علامت سئوالی. کلاماش مثل همیشه مثبت و امیدوار کننده بود. کاتولیک بود، ولی هرگز او را به خاطر جدایی و ترک علی سرزنش نکرده بود. مدتها بود که علی از خانهی آنها نقل مکان کرده بود، با وجود این هر بار که با او حرف میزد، علاقهاش به علی را پنهان نمیکرد. دوستاش داشت. چون مادری که فرزند بیمارش را دوست دارد. آپارتمان خالی بود. آن را به کسی اجاره نداده بود. بارها گفته بود:
”هر وقت برگشتی آتن، فکر خونه نباش. بیا اینجا پیش خودمون. آپارتمان مال شماست”.
عاشق دخترک بود. پرستو هیچوقت از مصاحبت با او خسته نمیشد. آنتی دنیایی از امید بود. خُلق و خو و خوشقلبی او شباهت عجیبی به خصوصیات اخلاقی و رفتار عزیزجون داشت. هر وقت به آن زن و عزیزجون فکر میکرد، تعجب میکرد. چطور ممکن است؟ یکی در تهران و دیگری در آتن. بعد از یک ربع حرف زدن بالاخره رضایت داد و گوشی را به دخترک داد. آن روز نیز دخترش با او حرف زد. رفتارش کمی تغییر کرده بود. گویا بخود قبولانده بود که کسی در جایی زندگی میکند که مادر اوست. کمی نرم شده بود. گرچه کمترین نشانهای از مَحبت در گفتههای او احساس نمیشد. دخترک تنها به سئولات او پاسخ داد و یک بار تشکر کرد، نه بیشتر. پرستو به همان چند جمله دل خوش بود. همین که صدای او را شنیده بود، راضی بود. برای لحظهای تحریک شد که حال علی را از آنتی بپرسد، جرآت نکرد. از چه میترسید؟ خودش هم نمیدانست. ترس او از چه بود؟ از خودش بود یا از شنیدن پاسخی که بیشتر ناامیدش میکرد؟ جز او کسی نمیتوانست به این سئوال پاسخ دهد. گویا زندانی فکر و خیالاش بود و در برابر فشار آنها مقاومت میکرد. میترسید که اگر لب باز کند، همهی اسرار نهاناش برملا شوند. منقلب بود. گویا تلاش میکرد که از خود مطمئن شود و برای آخرین بار بخود یادآوری کند که حکایت علی برای همیشه به پایان رسیده است. با صدایی آرام که گویا میخواست راز مهمی را از کسی بپرسد از دخترک پرسیده بود:
”بابا را میبینی؟ حالاش خوبه؟”
دخترک با بی میلی جواب داده بود:
”ماهی یک بار، وقتی که حالاش خوبه. مگه فرقی هم میکنه؟”
پرستو ساکت شده بود. چه میتوانست بگوید؟ پاسخی را که در انتظار شنیدن آن میسوخت نشنیده بود. آخرین جملهی دخترک، پاسخی ناامید کننده به همهی آرزوهای او بود.
بعد از صحبت با دخترش در حالی که جسم سخت تلفن را در دست میفشرد، چند لحظه بیحرکت در پشت پنجره ایستاد و به آسمان خاکستری و کبود خیره شد. آسمانی که بغض کرده بود و کمترین نشانی از روشنایی و رنگ نیلگون در آن دیده نمیشد. در آن لحظه به چه فکر میکرد؟ شاید همان لحظه بود که تصمیماش از خیال به واقعیت گذر کرد. شاید در آن لحظه بود که بخود قبولاند که باید تناش را در اختیار مردی بگذارد و عشق و عاطفهاش را که در گرو دیگری بود برای همیشه در پستوی قلباش، چون زخمی کهنه پنهان کند.
آبجی تازه از سر کار برگشته بود. طبق عادت هر روزاش به طرف اتاق پرستو رفت. هر روز همین کار را میکرد. قبل از عوض کردن لباس اول سراغ او میرفت. در میزد و منتظر نمیماند. در را باز میکرد. آن روز تازه دست اش را به طرف در دراز کرده بود که که صدای نجوای خفیفی را از پشت در شنید: ”بابا را میبینی، حالاش خوبه؟”
فضول نبود. و هرگز دلاش نمیخواست که دزدکی به حرف کسی گوش کند. ولی گوشهای تیز او خارج از اردادهاش جملاتی را شنید که ایکاش نمیشنید. آرام و بیصدا با پای برهنه به طرف آشپزخانه رفت. لیوانی از قفسه برداشت و شیر آب را تا آخر باز کرد. تشنه بود. گونههایش گرم شده بود و گلویش میسوخت. شاید تنها یک لیوان آب یخ صفر درجه میتوانست سوزش گلو و یا شاید قلباش را تسکین بخشد. آرزو کرد که ایکاش هرگز آن جمله را نشنیده بود و یا شاید بیشتر از آن، هرگز به پرستو در آمدن به سوئد کمک نکرده بود. عشق کهنه، آتش پنهان زیر خاکستر است که با کمترین نسیم میتواند جنگلی را به آتش بکشد. خودش درگیر چنین عشقی بود. آب یخ را تا آخرین قطرهی آن سر کشید. بیحرکت در حالی که هر دو کف دستهایش را روی فلز سرد ظرفشویی تکیهگاه تناش کرده بود، خم شد و از پنجره به حیاط پشت ساختمان خیره شد. درختان حیاط بجز یک کاج سبز بلند، همه لخت و عریان ایستاده بودند. گویا شرمنده بودند و برای پوشاندن و پنهان کردن عورت سخت و قهوهای رنگ خود از نگاه هیز و دریدهی کاج با ساقههای خشک خود برف را از روی زمین برداشته بودند که شاید بتوانند تن پوشی از برف بتن کنند. دلاش به حال درختها سوخت. از کاج سبز بدش آمد. چطور یک کاج با برگهای سبز سوزنی خود میتواند اینگونه بیخیال نظارهگر تن عریان آن درختان جوان باشد؟ آیا ساقههای خشک و بیبرگ آنها میتوانند زمستان سخت را تحمل کنند و بار دیگر نسیم فرحبخش بهاری را تجربه کنند؟ ”تا بهار خیلی مونده!” در این فکر بود که صدای پرستو را شنید.
”چی شده خلوت کردی و داری زاغ سیاه همسایههارو چوب میزنی؟ نکنه با رئیسات دعوات شده؟”
آبجی برگشت و پرستو را دید که دست به کمر در آستانهی در آشپزخانه ایستاده است. پیراهن گلدار بلندش بر اثر تابش نور چراغ اتاق نشیمن روشن شده بود و پاهای خوش تراشاش را در جلو چشمان او قرار داده بود. موهای سیاه بلندش، سینههای برجسته، صورت سبزه و لبخند دلانگیزش در جلو چشمان او تابلویی را میماند که تنها در نقاشیهای مینیاتور شرق میتوانست رقیبی برای آن پیدا کند. آن زن در چشم او انسان نبود، تندیسی از زیبایی بود. گویا نقاشی چیره دست سالها همت و نبوغ خود را برای خلق چنین فرشتهای صرف کرده بود. اگر چنین بود، شک نداشت که خلق او آخرین شاهکارش بوده. شیفتهی آن زن بود. چه سرنوشتی در انتظار اوست؟ در آن لحظه خود را کاج سبزی دید که به نظارهی درخت جوانِ خشک بیبرگی که از سوز سرما تن عریان خود را با بالاپوشی از برف پوشانده، ایستاده است. به طرفاش رفت و در آغوشاش گرفت. حرکتی که خارج از ارادهاش بود.
”استاپ، استاپ، عوضی اومدی، من پرستو ام. سیامک هنوز سرکاره”.
آبجی حرفی نزد و فشار دستهایش را بیشتر کرد تا از گرمای تن او گرم شود. گویی میخواست با آن کار وجدان خود را از بار گناهی ناکرده خلاص کند.
”چی شده، ناراحتی؟ خفهام کردی!”
”نه، هیچی نیست. همینطوری، کمی دلام گرفته بود”.
این جمله را گفت و او را رها کرد.