حرف آخر
پرواز به گوتنبرگ مثل پرواز رفت نبود. ناصر در کنار پنجره نشست و لاله و لادن در کنار او. پرستو در ردیف دیگر نشست و در تمام مدت پرواز حتی یک کلام هم با ناصر حرف نزد. لاله و لادن متوجه رابطهی سرد و خشک آنها بودند و سعی کردند دخالت نکنند. میدانستند که کمترین اظهار نظر و یا عکسالعمل نسنجیده میتواند پیآمدهای سختی را برای آنها درپی داشته باشد.
چند روز اول در سکوت گذشت. پرستو پیش قدم نشد و نه ناصر هم رغبتی نشان داد. هر دو در فکر بودند. پرستو در فکر دخترش و بر باد رفتن آرزوهایش بود. ناصر هم کماکان شوکه بود و نمیتوانست تصمیم بگیرد. کارش زیاد بود و خود را با کار سرگرم کرده بود. هر دو گارد گرفته بودند و منتظر حرکت طرف مقابل بودند. پرستو با خود کلنجار میرفت. عصبانی بود. حرکت آن شب ناصر را نمیتوانست فراموش کند. ناصر مرزی را شکسته بود که ترمیم آن غیرممکن بود. یاد گفتههای گُردانا افتاد. گُردانا به او یاد داده بود که حقوق زن در سوئد با کشورهای دیگر فرق دارد. بقول گُردانا: ”تو سوئد زن زمین کشاورزی مرد نیست که هروقت دلاش خواست به جاناش بیفتد و شخماش بزند. تو این مملکت نه، یعنی نه، تمام. مردی که معنی کلمهی نه را نمیفهمد، باید تحویل قانوناش بدی که یادش بدن”. عطش انتقام بجاناش افتاده بود. دلاش میخواست خشم و دق دلاش را خالی کند، و در آن شرایط ناصر مناسبترین فرد بود. دو سه روز اول با فکر انتقام از ناصر کلنجار رفت. ولی غم دیگری چون درد کهنهای که بار دیگر عود کرده باشد، آرام آرام خشم او از ناصر را کنار میزد و به او میفهماند که علت عصبانیت او تنها ناصر نیست. مشکل او ناامید شدن از دخترش و خُروس بیمحل بود. چند سال رنج و خفت و غصه را با امید دیدن آنها تحمل کرده بود ولی حالا متوجه شده بود که انتظارش بیهوده بوده. نه تنها علی، بلکه دخترش، پارهی تناش را برای همیشه از دست داده بود. کار ناصر نادرست و تحقیر کننده بود. ولی خودش هم بی تقصیر نبود. در مدت یک سالی که با او زندگی کرده بود، هرگز به او نه نگفته بود. حتی شبهایی هم که آمادگی نداشت با اصرار ناصر رضایت داده بود. بعلاوه ناصر از وضع روحی او اطلاع چندانی نداشت، بلکه برعکس فکر میکرد که پرستو خوشحال است. خودش هم کلامی در مورد برخورد دخترش به او نگفته بود. پرستو فکر میکرد و سعی داشت با این تصورات خود را قانع کند. ولی راهنمایی گُردانا رهایش نمیکرد. با خود فکر کرد که شاید بهتر باشد با آبجی حرف بزند. آبجی برخلاف انتظارش حرف چندانی برای گفتن نداشت. آبجی از بعدازظهر روز جشن تصمیم گرفته بود که او را به حال خود رها کند، گرچه تا آن روز آنچنان که باید به تصمیم خود عمل نکرده بود. میخواست او را به حال خود رها کند. از خودش میترسید. عشقاش به پرستو میوهی ممنوعی بود که زهر آن میتوانست زندگی چند نفر را به هلاکت بکشاند. آبجی تلاش میکرد که تا آنجا که میتوانست از او فاصله بگیرد که شاید شعلهی سوزان عشق او را در دل خاموش کند. مگر میتوانست؟
زندگی شخصی او بود و باید خودش تصمیم میگرفت. مشکل اقامت دائم او حل شده بود. از ده ژانویه اقامت دائم داشت. برخورد آبجی به گفتههای او زیاد جدی نبود، یاد گفتههای پرستو در ترکیه افتاد که گفته بود بعد از گرفتن اقامت دائم بای بای. پرستو باید خودش تصمیم میگرفت. نمیتوانست، قانع نشده بود. شکایت کردن یعنی جدا شدن. نمیخواست از ناصر جدا شود. ناصر تا آن روز به او بدی نکرده بود. حتی روزهایی که در آتن بودند و تا قبل از آن شب لعنتی، رفتارش خوب و با احترام بود. چند بار او را به رستوران برده بود. هدیه برای او خریده بود. گرچه در آن چند روز، شب و روز هر کداماشان در دنیای دیگری میگذشت. ناصر در فکر ماه عسل و لذت بردن از تولد دوبارهاش بود و پرستو دل نگران دخترش و وداع غمانگیز با عشق دوران جوانیاش. لاله و لادن هم نیز مزیت بر علت بودند. آنها را دوست داشت. پرستو تنها شده بود. تکیهگاه دیگری در زندگی نداشت. بعد از برگشتن از آتن خود را درمانده و تنها احساس میکرد. سعی میکرد خود را قانع میکرد. نمیخواست و یا در آن شرایط احساس میکرد که نمیتواند آن دو را هم از دست بدهد. نیاز به کسی داشت که در کنارش نفس بکشد. برای خو گرفتن به تنهایی به زمان بیشتری احتیاج داشت. لاله و لادن دوستان او بودند. دو نوجوان بعد از بازگشت از آتن خطر را احساس کرده و خود را بیشتر از پیش به او نزدیک کرده بودند. وابسته و دلبستهی او بودند. آرامش و امنیت خانه را مرهون حضور او بودند.
وضعیت نه جنگ و صلح بنفع هیچکس نبود. پرستو تصمیم گرفت با ناصر صحبت کند. یک روز بعدازظهر که در خانه تنها بودند و ناصر سرگرم تماشای تلویزیون بود، فرصت را مناسب دید. رفت و روی مبل نزدیک او نشست. ناصر با ناباوری نگاهاش کرد. خود را جمع کرد. حالت چهرهاش تغییر کرد. کسی را میماند که منتظر شنیدن خبر ناگواری است. پرستو کمی فکر کرد و گفت:
”فکر میکنم وقتاش رسیده که مثل دوتا آدم عاقل و فهمیده با هم حرف بزنیم. قهر مسئلهایرو حل نمیکنه”.
ناصر سر بلند کرد و گفت:
”راجع به چی؟ شاید در مورد توهینی که به من کردی؟”
پرستو لبخند تلخی زد و با خود فکر کرد که این مردک مثل اینکه اصلاً تو باغ نیست. سری به علامت تصدیق تکان داد و گفت:
”راجع به اون هم حرف می زنیم”.
پرستو همه چیز را بی پرده و همانگونه که از قبل فکر کرده بود، گفت و سربسته به او حالی کرد که کاری که آن شب در آتن انجام داد، آگاهانه و یا ناآگاهانه فرقی با تجاوز نداشته و قانوناً میتواند از او شکایت کند، ولی چون میخواهد با او زندگی کند و چون لاله و لادن را دوست دارد از شکایت کردن فعلاً صرف نظر میکند. در پایان هم اضافه کرده بود:
”بذار مثل دوتا آدم فهمیده با هم زندگی کنیم و مرزهای خودمونو بشناسیم”.
ناصر ساکت ماند. حرفی برای گفتن نداشت. تازه فهمید که پرستو تنها تشک خوشخواب او نیست، بلکه خیلی بیشتر از آنچه که او فکر میکرد، میداند و میفهمد. پرستو به ناصر یادآوری کرد که در طی مدتی که در خانهی او زندگی کرده یک لحظه هم به احساسات و عواطف او توجه نکرده و چون ماشین سکس از او استفاده کرده و پا را فراتر گذاشت و اضافه کرد:
”عمل تو شرمآور بود. مال صد سال پیش بود. ناسلامتی تو آدم سیاسی هستی”.
پرستو با این جملات ناصر را که ادعای روشنفکری داشت، خلع سلاح کرد. ناصر که تا آن روز فکر میکرد پرستو از او سو استفاده کرده و حالا قصد جدا شدن دارد، در خود فرو رفت. آمادگی پاسخ دادن نداشت. تنها حرفی که از دهاناش بیرون آمد، اظهار تأسف بود. البته فراموش نکرد که به پرستو یادآوری کند که عکسالعمل او هم خوب نبوده. پرستو با خود فکر کرد: ”مردک نفهم انتظار داره ازش تشکر کنم”. ظاهراً صلح برقرار شده بود. پرستو از جا برخاست و در حالیکه به سمت آشپزخانه میرفت آخرین حرفاش را با لحنی که بیشتر دیکته کردن نظرش بود تا سئوال کردن به ناصر گفت:
”پس موافقی که دیگه با هم قهر نباشیم و مرزهای همدیگهرو رعایت کنیم؟ اینطوری برای هردومون بهتره. درست؟”
با رفتن پرستو، ناصر نفس راحتی کشید. تا آن روز کسی تا آن حد او را تحقیر نکرده بود. پرستو با صدایی آرام و کلماتی شمرده و آمرانه به او اولتیماتوم داده بود. قانع نشده بود، ولی چارهای هم نداشت. ترس از شکایت پرستو به جاناش افتاده بود. جملهی ”فعلاً صرفنظر میکنم” در گوشاش بود. بعد از رفتن پرستو با خود فکر کرد:
”منظورش از فعلاً چی بود؟ ممکنه بعداً شکایت کنه؟”
از دوستان و رفقایش داستانهای زیادی شنیده بود، گرچه هیچکدام را باور نداشت. شنیده بود که همسر بعضی از آنها به پلیس مراجعه و از دست آنها شکایت کردهاند. صرف شکایت موجب شده که مدتی در بازداشت باشند که پلیس بتواند تحقیق کند. بعضیها هم به زندان و پرداخت خسارت محکوم شدهاند. ناصر تا همان حد راضی بود. اگر به زندان میافتاد، سرنوشت بچهها چی میشد؟ کارش چی؟ چه افتضاحی! ناصر علیرغم آگاهی به خطری که از بیخ گوشاش گذشته بود، ولی باز حاضر نبود که حتی برای خود اعتراف کند که کار اشتباهی کرده بود. حرکت بعدی را به آینده موکول کرد. در آن لحظه از اینکه پرستو گفته بود که میخواهد با او زندگی کند، خشنود بود.
از آن روز به بعد، پرستو اختیاردار خانه شد. نظرش را بی تعارف میگفت و لاله و لادن هم اغلب حامی او بودند. با کمک شیرین برای دورهی یک سالهی بهیاری پذیرفته شد. کلاسها از اواسط فوریه شروع میشدند. شور و شوق گذشته را نداشت. گُردانا او را تشویق و ترغیب کرد و به او فهماند که راه دیگری ندارد. یا باید به خانهنشینی و خانهداری و وابستگی به ناصر قانع باشد و یا درس بخواند و روی پای خود بایستد. پرستو درس را انتخاب کرد. روزی چهار ساعت کلاس میرفت. وقتاش پُر بود. رابطهاش با ناصر بعد از دو ماه آرام آرام بهتر شد. ناصر ظاهراً کوتاه آمده بود و به این نتیجه رسیده بود که پرستو برخلاف تصور او قصد فریب او را ندارد و میخواهد با او زندگی کند. اگرچه مانند قبل هرشب به خواستهی او تن نمیداد. آرامش خانه و امنیتی که لاله و لادن از حضور پرستو احساس میکردند، برایش اهمیت داشت. دخترها پرستو را پذیرفته بودند. رابطهاشان گرم و صمیمی بود. بارها شاهد بود که هر دو او را بغل میکردند و میبوسیدند. پرستو از جان و دل کمکاشان میکرد. وجود آنها جای خالی دخترش را پُر کرده بود. راهنمای آنها بود. درس و مشقاشان بهتر شده بود. لاله سال آخر دبیرستان بود و با جدیت درس میخواند. مصمم بود که با نمرات خوب دبیرستان را تمام کند. دوست پسر او که حالا دیگر پرستو همه چیز را در بارهی او میدانست، در رشتهی معماری پذیرفته شده بود. لاله خود را برای رشتهی جامعهشناسی آماده میکرد. بنظر او با آن رشتهی تحصیلی راحتتر میتوانست وارد بازار کار شود. هفتهای سه شب بعنوان نظافتچی کار میکرد و هرماه هم هزار و صد کرون حق اولاد. درآمدش خوب بود و تقریباً مستقل بود و به خواهرش هم کمک میکرد. به پرستو گفته بود که چنانچه وارد دانشگاه شود، از آنها جدا خواهد شد. قصد داشت با دوست پسرش زندگی کند. تنها نگرانی او پدرش بود. در مورد تصمیماش کلامی به ناصر نگفته بود. مانع و مشکل آنها مسکن بود. پدر دوست پسرش، هومن به او قول داده بود که اگر سال اول را با موفقیت تمام کند، در تهیهی مسکن به او کمک کند. پدرش رستوراندار بود و وضع مالیاش خوب بود. وقت زیادی به پایان ترم نمانده بود.
لادن یک سال دیگر داشت. برخلاف لاله که سری پُرشور و نترس داشت، آرام و تودار بود. از بهترین شاگردان مدرسه بود و قصد داشت پزشکی بخواند. با جدیت درس میخواند و لحظهای سر از کتاب برنمیداشت. بارها پرستو او را که روی کتاب خواب رفته بود، در اتاقاش دیده بود. هربار چون مادری دلسوز بغلاش کرده بود و روی تخت خوابانده بود. ناصر از چنین رابطهای خبر نداشت. عمق رابطهی پرستو و آن دو نوجوان را نمیدید و نمیتوانست بفهمد. پرستو برای آنها هم مادر بود و هم دوست و هم راهنما. برای خرید لباس از او کمک میگرفتند. سلیقهی پرستو را دوست داشتند. با هم کافه و سینِما میرفتند. پرستو ناصر را مجبور کرد که برای آنها کامپیوتر بخرد. اول یکی خرید. ولی بعد از اینکه همهی اهالی خانه استفاده از اینترنت را یاد گرفتند، ناصر ناچار شد که یکی دیگر بخرد و طولی نکشید که پرستو هم به جمع آنها پیوست و یک جعبهی جادویی برای خود خرید.
پرستو از رابطهاش با لاله و لادن میترسید. میدانست در راهی قدم گذاشته است که دل کندن از آن در آیندهای نچندان دور بسیار دشوار و شاید عذابآور خواهد بود. خلاء عاطفی ناشی از ناامید شدن از دخترش و علی را با مَحبت لاله و لادن پُر کرده بود. از فکر کردن به آینده هراس داشت. خوب میدانست که دیر یا زود لاله جدا میشود و لادن هم ممکن است برای ادامهی تحصیل به شهر دیگری نقل مکان کند. او میماند و ناصر. فکر اینکه باید سالها در زیر یک سقف با ناصر زندگی کند و به خواستهها و زورگوییهای بیپایاناش تن دهد، آزارش میداد. ناصر مرد او نبود، همخانهاش بود. همزیی که با او رابطهی جنسی داشت. رابطهای که یکطرفه بود. از همخوابگی با او لذت نمیبرد. هر روز و هر هفته و هر ماه که میگذشت، اراده و رؤیای زندگی مسقلاش رنگ میباخت. دخترها را دوست داشت، ولی درعینحال آنها را عامل زنجیر شدناش در کنار ناصر میدید. گویا تحمل ناصر هزینهای بود که باید برای سیراب شدن از عشق و مَحبت آن دو نوجوان میپرداخت. سخت کار میکرد، درس میخواند و به کارهای خانه هم میرسید. رسیدگی به وضع مالی خانواده بعهدهی او بود. حساب و کتاب و پرداختن قبضها و فیشهای کرایه خانه و برق در آخر هر ماه را انجام میداد.
در پایان ترم بهاره درس پرستو تمام شد. طولی نکشید که لاله هم در رشتهی جامعهشناسی پذیرفته شد. دوست پسر او هومن هم درسهای سال اول را با موفقیت تمام کرد. لاله رفتنی بود و تصمیم گرفته بود که بعد از پایان تعطیلات تابستان موضوع جدا شدناش را به پدر بگوید. پرستو میترسید. مطمئن بود که ناصر مخالفت خواهد کرد. نظر مثبتی در مورد همزی شدن نداشت. بنظر او همزی شدن یعنی بیبند و باری. لاله گوشاش به این پیشداوریها بدهکار نبود. مصمم بود و میرفت. پدر هومن بقولاش وفادار بود و مصرانه در پی پیدا کردن آپارتمانی مناسب برای پسرش بود. میدانست که هومن دوست دختر دارد، ولی نمیدانست که دوست او لاله است. هومن پسر بزرگ خانواده بود. یک برادر و خواهری کوچکتر از خود داشت که دبیرستان میرفتند. پرستو میترسید که ناصر او را مسئول جدا شدن لاله بداند. همینطور هم شد.
لاله یک روز تعطیل قبل از ترک خانه و رفتن سرکار، بعد از اینکه دوش گرفت و لباس پوشید به آشپزخانه رفت. ناصر و پرستو و لادن در حال خوردن صبحانه بودند که لاله بطرف یخچال رفت؛ لیوانی را از شیر پُر کرد، صندلی را جلو کشید و نشست و بعد از نوشیدن جرعهای شیر رو کرد به پدر و گفت:
”بابا خواستم بگم که، من تا یه ماه دیگه میخوام از اینجا برم”.
”کجا بری؟”
”میخوام با کسی همخونه بشم. میخوام مستقل زندگی کنم”.
”با کی، کجا، از کی تا حالا به این فکر افتادی؟ مگه اینجا چه شه؟”
لاله مکثی کرد و گفت:
”اینجا هیچیاش نیست. خیلی هم خوبه. ولی من دیگه بزرگ شدم. باید روپای خودم بایستم”.
ناصر نگاهی به پرستو، نگاهی به لادن کرد و بعد سرش را جلو آورد و گفت:
”تو تازه میخوای بری دانشگاه، تازه هیجده سالات شده. کجا میخوای بری؟ زندگیاتو میخوای چطور بگذرونی؟ با کی میخوای زندگی کنی؟ دختر کی هست؟”
لاله ساکت شد. گویی خود را آمادهی دفاع میکرد. شک نداشت که با جملهی بعدی او ناصر فریاد خواهد کشید. لیوان شیر را روی میز گذاشت. حرکتی غیر ارادی که از کودکی یاد گرفته بود. ناصر هرگز برای سیلی زدن خبر نمیکرد. دستاش سنگین بود و سریع و بیخبر میزد و بعد از وارد کردن ضربه میگفت:
”فکر کن و حرف بزن احمق”.
جملهای که لاله تا قبل از آمدن پرستو به آن خانه بارها شنیده بود. مخاطب تنها او نبود. لادن، مادرش و خودش خاطرهی تلخی از آن جملهی لعنتی داشتند. به پشتی صندلی تکیه داد تا فاصلهاش با پدر کمی بیشتر شود و آرام گفت:
”دختر نیست. پسریه که دوستاش دارم”.
ناصر خیز برداشت، ولی در همان لحظه نگاهاش با نگاه پرستو تلاقی کرد و عقب نشست. با مشت محکم روی میز کوبید. لیوان شیر کج شد و در حال افتادن بود که پرستو آن را گرفت. ناصر با صدایی که بیشتر نعره بود تا حرف زدن، گفت:
”چی، پسر؟ چشمام روشن. غلط میکنی پتیاره!”
ناصر که حس کرده بود نمیتواند در حضور پرستو از دستاش استفاده کند، چاک دهاناش را باز کرده بود و کلمات رکیکی نثار لاله میکرد.
”پدر سگ یه عمر مواظبات بودم، حالا تو روم بهم میگی میخوای با یه پسر بری؟ مگه شهر هِرتِه؟ غلط میکنی. مگه من مُردم. دهنات بوی شیر میده”.
لاله که قِسر در رفته بود، جرأتاش بیشتر شد و گفت:
”بابا لازم نیست عصبانی بشی. من دیگه بچه نیستم. اصلاً هم بد نیست. شما خودتون بهتر میدونید که اینجا بچهها از پونزده سالگی از خونواده جدا میشن. هومن پسر خوبیه. پدر و مادر خوبی داره. یک ساله که همدیگهرو میشناسیم. دانشکده معماری میره”.
ناصر هومن را میشناخت. بارها از شخصیت و سواد او تعریف کرده بود. پدرش را از سالها پیش میشناخت. در ایران فعال سیاسی بود. یکی از برادران او را اعدام کرده بودند. خودش شانس آورده بود که توانسته بود جان سالم بدر برد. بعد از مهاجرت به سوئد از سیاست کنارهگیری و بیشتر وقتاش را صرف خانوادهاش کرده بود. سخت کار میکرد. بارها به ناصر کمک کرده بود. از معدود دوستان قدیمی بود که بعد از مرگ همسرش او را تنها نگذاشته بود. لاله زیرک بود. مکانیزم دفاع از خود را در طی چند سال یاد گرفته بود و میدانست از چه کلماتی استفاده کند که از سیلی پدر در امان باشد. میدانست که پدر هومن را میشناسد و برای خانوادهی او احترام زیادی قائل است. کلماتاش را دقیق و شمرده گفت. به پدر باج داد تا شاید از عصبانیت او بکاهد. میدانست که ناصر شناخت چندانی از زندگی جوانهای هم نسل او ندارد. معهذا با زیرکی به او گفت که خودش بهتر میداند که جوانها چطور زندگی میکنند و زود از خانواده جدا میشوند. ناصر از اینکه تعریفاش کنند و بشنود که او همه چیز را میداند و میفهمد، لذت میبرد. تأیید شدن پاشنه آشیل او بود. نگاه ناصر به طرف لادن چرخید.
”تو هم میدونستی؟”
لادن لبهایش را جمع کرد و سر را به علامت نه تکان داد. ناصر به او زُل زد و گفت:
”آره ارواح عمهات، تو گفتی و من هم باور کردم، تخم جِن”.
”تو چی؟”
سئوال آخر از پرستو بود. پرستو که منتظر آن پرسش بود، بلافاصله پاسخ داد:
”ناصر آروم باش. با داد و فریاد هیچ مسئلهای حل نمیشه. به فرض هم که من میدونستم. خب که چی؟ مگه من و تو میتونیم جلوی جوونهای امروزو بگیریم؟ مگه خود ماها این کارهارو نکردیم؟ دوست داشتن که جرم نیست. هست؟ تو یه آدم روشنفکر هستی، بعیده ازت اینطوری از کوره در بری”.
پرستو به انبان تجربهی خود مراجعه کرد و هر آنچه را که در چنته داشت، از روش بحث کردن علی تا مقابله با مادر و تکنیکهایی که در دوران انقلاب از رفقای علی یاد گرفته بود را به محک آزمایش گذاشت که ناصر را مُجاب کند. ناصر بار دیگر بدام افتاد. گویی پرستو و دخترها با هم تبانی کرده بودند. طوری با او حرف میزدند که ضمن اینکه او را آدمی فهمیده و روشنبین نشان میدادند و هر حرکت نسنجیدهی او را مغایر با شأن و رفتار او میدانستند. ناصر بعد چند دقیقه داد و فریاد بالاخره نرم شد و لحناش آرامتر شد و گفت:
”پدر و مادرش خبر دارن؟”
لاله پاسخ داد:
”آره فکر میکنم. پدر هومن قراره یه آپارتمان رهنی بخره. چندتا دیدن”.
”لعنت به تو دختر. هر چه عیب دیگرون میکردم سر خودم اومد. باید با پدرش حرف بزنم”.
این جمله را گفت و نگاهی خشمآگین به پرستو کرد. گویی قصد داشت با آن نگاه با زبان بیزبانی به او بگوید که همهی این دودها از گور او بلند میشود. پرستو پیام او را گرفت. همان روز فهمید که روزی باید تاوان آن را پس بدهد. حال کی و چگونه، نمیدانست.
لاله چند ماه بعد جدا شد. ترم اول تازه تمام شده بود که وسایل و لباسهای خود را در چند کارتن ریخت و با وانتی که هومن از پدرش قرض گرفته بود، به خانهی رفت. ناصر آن روز بعدازظهر خانه نیامد. شب دیر وقت بود که به خانه برگشت. بهانهاش این بود که کارفرمای آنها همهی کارگران و کارمندان را به مهمانی سالانه دعوت کرده است. دروغ گفته بود. پرستو و لاله و لادن هم میدانستند که دروغ میگوید. مهمانی سالانهی شرکت هر سال در اواخر بهار بود. چند روز قبل ده هزار کرون به پرستو داده بود و با عصبانیت گفته بود:
”همراش برو و هرچی خواست براش بخر”.
هومن و لاله و لادن و پرستو همراه مادر و برادر و خواهرش با اتومبیل استیشن پدر هومن همهی فروشگاههای شهر را زیر پا گذاشته بودند که هرچه آن زوج جوان دلاشان خواست بخرند. آن روز پرستو پنج هزار کرون از اندوختهی خود را هزینه کرد. هیچوقت به ناصر نگفت. احساس مادری را داشت که برای دختر جواناش وسایل خانه میخرید. لادن متوجه شد و به لاله گفت.
یک ماه بعد از اینکه لاله از خانه رفت پرستو درساش تمام شد. یک هفته بعد رئیساش جدول کاری تمام وقتی را پیشروی او گذاشت و قول داد که در ظرف دو سه ماه او را بصورت رسمی استخدام کند. پرستو خیلی خوشحال شده بود. کار تمام وقت و استخدام رسمی برای او جواز آزادی و استقلال کامل بود. چند ماه بعد هم لادن در رشتهی پزشکی پذیرفته شد. او هم خانه را ترک کرد و برای ادامهی تحصیل به یکی از شهرهای مرکزی سوئد نقل مکان کرد. پرستو ماند و ناصر. خطر را در بیخ گوشاش احساس میکرد. رفتن دخترها تأثیر خوبی روی ناصر نداشت. خود را تنها احساس میکرد. تا زمانی که لاله و لادن در خانه بودند، خود را فرمانده و رئیس خانواده احساس میکرد. حال او مانده بود و پرستو. پرستویی که دیگر چون گذشته نبود و او را از خود میراند.
ناصر بیش از چهار ماه نتوانست خود را کنترل کند. از ماه پنجم بهانهگیری شروع شد. به جزییترین مسایل گیر میداد و غُر میزد. از هرکار او ایراد میگرفت. نامرتب بودن خانه را بهانه میکرد. مدتی بود که پرستو هفتهای دو روز برای تمرین و ورزش به سالنی در مرکز شهر میرفت. هزینهی کارت را کارفرما میپرداخت. ناصر راضی نبود و فکر میکرد که پرستو برای چشمچرانی و دیدن تن و بدن سخت مردان جوان به آنجا میرود. پرستو چندبار برای او توضیح داد که اشتباه میکند، ناصر قبول نمیکرد. بالاخره پرستو با پول خود کارت ماهانهای برای او خرید و از او خواست که همراه او برای ورزش به سالن برود. ناصر دو روز رفت و بعد کارت را در گوشهای انداخت و دیگر حرفی نزد.
لاله و لادن تقریباً هر روز زنگ میزدند و با او حرف میزدند. رضایت گذشتهی ناصر به کینه تبدیل شد. پرستو و راهنماییهای او را دلیل اصلی تنها شدن خود میدانست و هروقت فرصتی بدست میآورد به رخاش میکشید. بالاخره پرستو یک روز با عصبانیت به او گفت که او نه تنها زناش را نمیشناسد، بلکه از فهم و درک دنیای دختراناش هم عاجز است.
ناصر عکسالعمل پرستو در آتن را فراموش نکرده بود. آتش زیر خاکستر بود و منتظر فرصت بود. پرستو هم تنها شده بود. امنیت و آرامش گذشته که با حضور لاله و لادن معنا پیدا میکرد از بین رفته بود. ناصر هم صحبت خوبی نبود. در هر موردی متکلمالوحده بود و او را نادان و کم سواد میدید. حرفی برای گفتن با او نداشت. نه علاقه و سررشتهی چندانی از موسیقی داشت و نه اهل هنر و فیلم بود. هر موضوعی را که با او مطرح میکرد، بعد از یک ربع سخنرانی بی سر و ته و از موضع قدرت او را به کمسوادی و داشتن دیدگاههای عامیانه متهم میکرد. چند ماه زندان او به چماقی سنگین تبدیل شده بود که گاه و بیگاه و وقت و بیوقت بر فرق او وارد میشد. دانش سیاسی پرستو زیاد نبود، ولی زندگی به او آموخته بود که مسائل و وقایع جاری زندگی را آنگونه که هستند ببیند و تفسیر کند. برعکس ناصر معتقد به تئوری توطئه بود و هر حادثه و رخدادی را حاصل توطئهی قدرتهای ویژه و نامرئی میدانست. داستان زندان رفتن و شکنجه شدناش را هزار و یک بار برای او تعریف کرده بود که به او ثابت کند کم تجربه و نادان است. پرستو که خودش نیز کم حوصله شده بود و با رفتن لاله و لادن خلاء ناشی از دوری از دخترش بار دیگر، و این بار با شدتی بیشتر گریبانگیرش شده بود. در دل به او میخندید. ناصر نمیدانست که پرستو در دورانی که در ایران بود، در دورهای که جامعه ملتهب بود و خانهی آنها به پاتوق رفقای علی تبدیل شده بود، در همان روزها و ماههای طوفانی بحثهایی را که ناصر به او تحویل میداد، بارها شنیده بود و گوشاش پُر بود. ناصر نمیدانست که پرستو رنج و محنت و ویرانی کاخ آرزوهایش را محصول همان شیوهی نگاه و سیاست میدانست. ناصر نمیدانست که پرستو از اظهار نظرهای کشدار فیلسوفانه و افلاطونی نه تنها دلخوشی ندارد، بلکه متنفر است. آنچه او میخواست زندگی آرام زمینی با عشق بود، که ناصر فرسنگها از آن فاصله داشت.
کار ثابت داشت. کمک کردن به سالمندان؛ اگرچه مشت و لگد و توهین چاشنی آن بود، را دوست داشت. حس مفید بودن و پرستاری از انسانهایی که سالها نیروی جوانی خود را صرف ساختن جامعهای کرده بودند که حال پناهگاه هزاران انسان مانند او بود، ارضایش میکرد. با مادرش تماس داشت. دلاش که تنگ میشد زنگ میزد و با او کمی درد دل میکرد. مادر خود را بازنشسته کرده بود. برادرش هرمز به دیدنش آمده بود و تلاش میکرد برای مادر ویزا بگیرد که او را همراه خود به آمریکا ببرد. مادر میترسید و قبول نمیکرد. جز خودش هیچکس علت ترساش را نمیدانست. با آرزو و خواهرانش نیز رابطهاش را حفظ کرده بود. گاهی سری به فروشگاه های لباس زنانه میزد و برای آرزو و خواهران ناتنیاش لباس و وسایل آرایش میخرید و میفرستاد. خوشحال میشدند.
اواخر بهار بود که روزی رئیساش که او را ”پرشتو” صدا میکرد، در راهرو بخش از او پرسید:
”پرشتو، به تابلو اعلانات نگاه کردی؟”
”نه، چطور مگه؟”
”یه لیست اونجا هست برای مرخصی تابستون. اگه میخوای تابستون مرخصی بگیری باید از الآن تقاضا کنی”.
رئیس پرستو زن مهربانی بود. از روزی که فهمیده بود دختر پرستو در آتن زندگی میکند، سعی میکرد در موقعیتهای مناسب به او یادآوری کند که میتواند مرخصی بگیرد که اگر دلاش خواست به دیدن دخترش برود. خانهی سالمندان هر سال تابستان با مشکل پرسنل روبرو میشد. بیشتر پرستاران و بهیارانی که در آنجا کار میکردند، ماه ژوئن و ژوئیه مرخصی میگرفتند. ژوئن و ژوئیه دو ماهی بود که مدرسهها تعطیل بودند. در این دو ماه پرسنلی که بچه داشتند یا مرخصی میگرفتند و یا بچههایشان مریض میشدند و خانه میماندند. بعلاوه بیشترشان کلبهی تابستانی داشتند و تابستان را در آنجا سپری میکردند. آن تعداد هم که جایی نداشتند از ماهها قبل بلیط برای سفر به یکی از کشورهای جنوب اروپا رزرو میکردند. تنها پرستو و دو دختر دیگر که یکی اهل شیلی و دیگری آفریقایی بود، اهل مسافرتهای تابستانی نبودند. دو همکار او تمام تابستان را کار میکردند و اغلب روزها نیز اضافهکاری میکردند. تابستان برای آنها فصلی بود که میتوانستند بیشتر کار کنند و پولی برای زمستان پسانداز کنند. پرستو تا آن روز به فکر مرخصی نبود. اولین سالی بود که بعنوان بهیار رسمی در آسایشگاه کار میکرد. چهار هفته مرخصی استحقاقی داشت. پرسش رئیس او را به فکر فرو برد. بقیهی روز را در حالی که کار میکرد و با کمک دو دختر دیگر تن سنگین و سخت زنان و مردان سالمند را از تختی به تخت دیگر جابجا و لباس و پوشکاشان را عوض میکرد، به تابستان و چهار هفته مرخصی فکر کرد. فکر دخترش و ساحل شنی و آفتاب گرم آتن لحظهای رهایش نمیکرد. پول داشت. آنقدر پول در حساب پساندازش بود که نه تنها به آتن، حتی به سفر دور دنیا هم میتوانست برود. ولی با کدام همصحبت؟ آیا باز دخترک چون گذشته او را از خود خواهد راند؟ ناصر چی؟ حاضر است همراه او باشد؟ اگر مخالفت کرد چی؟ تصمیم گرفت با دخترک صحبت کند.
فکر کن و حرف بزن احمق
ناصر تازه از کار برگشته بود و با دلخوری در حال درست کردن غذا بود که پرستو بخانه رسید. لباس عوض کرد و به آشپزخانه رفت.
”زود اومدی؟”
”کار زیاد نبود جیم شدم”.
”چی درست میکنی؟”
”هیچی نیمرو. قربونش برم اینجا که مسجده. چیزی برای خوردن گیر نمییاد”.
ناصر جمله را گفت و ظرف تخممرغهایی را که بهم زده بود، در ماهیتابه ریخت و با قاشق آن را بهم زد که با گوجه مخلوط کند. پرستو در کنارش ایستاد و گفت:
”برو کنار من بهم میزنم. سالاد میخوری؟”
”لازم نیست”.
پرستو که حال و حوصلهی بحث نداشت، پاسخی نداد. یخچال را باز کرد و مواد لازم را برای درست کردن سالاد بیرون آورد و مشغول شد. ناهار-شام را در سکوت خوردند. از زمانی که لاله و لادن خانه را ترک کرده بودند، سه وعده غذای آنها به دو وعده تقلیل یافته بود. صبحانه و ناهار- شام که معمولاً بین ساعت شش و هفت بعدازظهر بود. ناصر انتظار داشت که پرستو چون گذشته، هر روز برای او آشپزی کند. پرستو زیر بار نمیرفت و اهمیتی به خواست او نمیداد. خودش غذای چندانی نمیخورد. غذا زیاد درست میکرد که بتوانند دو تا سه وعده بخورند. ناصر غذای روز قبل را نمیخورد و همین موضوع باعث دلخوری او بود. ساعت هفت بود که تلفن را برداشت و شمارهی آتن را گرفت. آنتی گوشی را برداشت و طبق عادت شروع به گزارش دادن به پرستو کرد. ده دقیقه بدون وقفه گفت. از همه چیز از دخترک از شوهرش که بازنشسته شده بود و از صبح تا شب با دوستاناش سرگرم بازی شطرنج و تختهنرد است، حرف زد. از همسایهها از علی و خلاصه هوای آتن گفت و بالاخره حرفی را بزبان آورد که پرستو تا آن روز اصلاً به فکرش هم نرسیده بود. دخترک آن سال وارد دبیرستان میشد و قرار بود برای تابستان به جزیرهی کِرتا (۴۷) پیش دو خواهرش برود. ضمن صحبت از پرستو دعوت کرد که چنانچه دلاش میخواهد برای تابستان میتواند به آتن سفر کند. او و شوهرش تنها بودند. بعد از نیم ساعت بالاخره فهمید که دخترک خانه نیست و نمیتواند با او صحبت کند. گوشی را گذاشت. تصمیماش را گرفته بود. میخواست تقاضای مرخصی کند و قبل از رفتن دخترش به کِرتا او را ببیند. این بار مشکل ویزا نداشت. شهروند سوئد بود و تنها کافی بود که به ادارهی گذرنامه مراجعه کند. پاسپورت سوئدی او بعد از یک هفته آماده بود. مشکل ناصر بود.
ناصر مخالفت کرد. استدلالاش هم این بود که چرا دخترش به سوئد نمیآید. از طرفی او برای ماه ژوئیه تقاضای مرخصی کرده بود. بحث بالا گرفت. پرستو کوتاه نیامد و خیلی صریح به او گفت که اواخر ماه مه و اوائل ژوئن به آتن خواهد رفت که دخترش را ببیند و بقیهی تابستان را هم میخواهد کار کند. ناصر عصبانی شد و هر آنچه که در طی آن مدت در ذهناش بافته بود، نثار او کرد. پرستو را متهم کرد که میخواهد سراغ علی، شوهر مُفنگی و علافاش برود. پرستو طاقت نیاورد. تحمل نداشت کسی علی را مُفلنگی و علاف بنامد. چشماناش گرد شد و با خشم رو به ناصر کرد و گفت:
”مواظب حرف دهنات باش. اجازه نداری به کسی که ندیدی و نمیشناسی و تازه پدر دختر منه، توهین کنی”.
شاید گفتن این جملات و دفاع از علی برای ناصر زیاد خوشآیند نبود، چون ناصر بیشتر عصبانی شد و گفت:
”چرا نمیگی عزیز دلات؟ چرا دخترتو سپر میکنی، دلات براش تنگ شده؟”
ناصر آن روز غروب در اوج عصبانیت اولین سیلی را به گونهی او زد. پرستو هم کوتاه نیامد و کنترل تلویزیون را برداشت و با تمام تواناش به طرف او پرتاب کرد و به اتاق خواب رفت و در را از پشت قفل کرد. روی تخت دراز کشید و در سکوت گریست. خودش هم نفهمید که چرا از علی دفاع کرد. آن روز برای اولین بار جملهی معروف ناصر را از زبان او شنید: ”فکر کن و حرف بزن احمق”. مدتها بعد پرستو از سیامک شنید که آن جملهای بود که یکی از شکنجهگران معروف در زندان قبل از شکنجه به زندانی میگفته است.
سیلی ناصر جواز دفن رابطهاشان بود. بعد از آن روز غروب هرگز او را به اتاق خواب راه نداد. ناصر چندبار معذرت خواست؛ التماس کرد، خواهش کرد، تهدید کرد فایده نکرد. پرستو این حرفها را تجربه کرده بود. بقول خودش علت التماسها فشار زیرشکم است. فردای آن روز سرکار نرفت. رد انگشتان ناصر روی گونهاش مانده بود. بعد از یک روز غیبت سرکار که برگشت، رئیساش در راهرو او را متوقف کرد و حالاش را پرسید. نیم ساعت بعد او را به اتاقاش خواست. روی صندلی روبروی او نشست، راست در چشمان او زُل زد و گفت:
”لازم نیست دروغ بگی. مریض نبودی، کتک خوردی”.
پرستو سر تکان داد و انکار کرد. رئیس قبول نکرد. زن با تجربهای بود. پرستو اولین کارمند او نبود که کتک میخورد. سالها کار با زنان به او آموخته بود که تأثیر تحقیر و کتک خوردن قبل از هرچیز خود را در روحیات و رفتار شخص نشان میدهد. پرستو نمیدانست که شاید توانسته بود با کمی آرایش اثر فیزیکی سیلی ناصر را پنهان کند، ولی رفتارش را نتوانسته بود از چشم تیزبین آن زن با تجربه و دلسوز مخفی کند. رئیس چارهای نداشت باید به حرف کارمندش گوش میداد. کار بیشتری از دست او ساخته نبود، گرچه مطمئن بود اولینبار، آخرینبار نخواهد بود. همینطور هم شد. پرستو چندبار دیگر طعم تلخ و دردآور مشت و لگد ناصر را چشید. ناصر در آن کار تجربه داشت. تکنیک خاص خود را داشت. او را در حمام گیر میانداخت؛ در حمام را قفل میکرد، دوش و شیر آب را باز میکرد که صدای فریاد پرستو به گوش همسایهها نرسد و بعد کتک میزد.
پرستو ناتوان شده بود. خودش هم نمیفهمید چرا. شاید تحقیر و کتک نیروی ارادهاش را خُرد کرده بود. به او تن میداد که کمتر کتک بخورد. از رفتن به دستشویی و حمام واهمه داشت. حتی وقتی که ناصر هم خانه نبود، میترسید. در حمام را میبست و قفل میکرد. چه چیز در درون او بود که در تصمیم قاطع بود، ولی در عمل کردن متزلزل؟ مگر تصمیم نداشت مستقل زندگی کند؟ چرا هشدارهای لاله را جدی نگرفته بود؟ علت چه بود؟ میترسید؟ از چه میترسید؟ از قضاوت دیگران؟ مگر گُردانا همه چیز را به او نگفته بود؟ چرا از بکار گرفتن راهنماییهای او عاجز شده بود؟ شاید وقت بیشتری لازم داشت که خلق و خوی و فرهنگ آن را یاد بگیرد. آیا شنیدن کافی نبود، باید آن را تجربه میکرد؟
همان روز اولی که ناصر اولین سیلی را به صورت او زد، رئیساش فهمیده بود. رفتار او را زیر نظر داشت. تقریباً هر روز حال او را میپرسید. پرستو از او فرار میکرد. هر روز افسرده تر و گوشهگیرتر میشد. رئیس حس میکرد و میدید. زن تقریباً جوانی بود، بسختی چهل سال داشت. ولی تجربهی یک مدیر شصت ساله را داشت. آسایشگاه را با درایت مدیریت میکرد. بیشتر بهیاران و پرستاران و دیگر کارمندان تحت مسئولیت او زن بودند و بارها مشکلات مشابهی را تجربه کرده بود. با زیردستان خود دوست بود و از وضعیت خانوادگی اکثر آنها آگاه بود. تاریخ تولد همه را در تقویم خود یادداشت کرده بود. هیچکس را از قلم نمیانداخت. روز تولد هریک از آنها دسته گل و شیرینی و یا یک بطری شراب هدیه میداد. انکار پرستو او را فریب نداد. همان روز اول از طنین صدای پرستو در گوشی تلفن متوجه شده بود که پرستو مریض نیست. خانه ماندن او، اعلام زنگ خطر بود و حدس زد که بیمار نیست. ابتدا فکر کرد که اتفاقی برای دختر او افتاده است. ولی روز بعد وقتی که او را دید یقین پیدا کرد که کتک خورده است. رفتار روزها و هفتههای بعد پرستو، چون بلندگویی راز او را جار میزد. زنی که با زیبایی خیره کنندهاش چون اسب خوش قامت عربی با یال بلند و سیاهاش در راهرو آسایشگاه خرامان گام برمیداشت و شادی و شعف و شور زندگی را به اطراف میپراکند، به موجودی افسرده و غمگین تبدیل شده بود که بیشتر ساعات روز را در خود غنوده بود و دریغ از لبخند و یا نیشخندی، حتی از سر دلسوزی و یا اجبار. مگر میشد آن زن کارکشته را فریب داد. پرستو نمیدانست که رئیساش چندبار با مردان سالمندی که مسئولیت آنها بعهدهی او بود، صحبت کرده. مردان دنیا دیدهای که احساس انسانها را نه از زباناشان که خطوط چهرهاشان درک میکنند. اندرش (۴۸) پیرمردی که شدیداً وابستهی محبتهای پرستو بود و بارها به او گفته بود: ”بدترین بدشانسی من در زندگی این بود که در جوانی با تو آشنا نشدم” به رئیس پرستو گفته بود که حال روحی پرستو خوب نیست. اتفاق بدی برای او افتاده، شاید احتیاج دارد که با کسی حرف بزند. رئیس سرتکان داده بود و مانند همهی سوئدیها بدون هیچگونه اظهار نظر اضافهای، گفته بود:
”درست میشه، بهتر میشه”.
رئیس در دل حرف او را تأیید کرده بود و منتظر فرصت بود که در موقعیتی مناسب دست بکار شده و به پرستو کمک کند. حال پرستو روز به روز بدتر میشد. چندبار در تقسیم دارو اشتباه کرد. پوشک یکی از سالمندان را سه روز عوض نکرد. رئیس همه چیز را میدید و کوچکترین گلهای از او نمیکرد. منتظر بود که پرستو خود لب باز کند. ولی چنین اتفاقی نیفتاد. به جای آن به گوشدادن به موسیقی و ترانههای خوانندگان محبوب دوران نوجوانیاش پناه برد.
روزی گُردانا به محل کار او زنگ زد. مدتها بود که از او بیخبر بود. پرستو آن روز تعطیل بود. با رئیس او حرف زده بود. رئیس از سر کنجکاوی و دلسوزی کمی راجع به پرستو و دوستی آنها پرسیده بود. گُردانا کنجکاو شده بود. رئیس که نگران بود، فرصت را از دست نداد، نمیخواست بیشتر صبر کند، میترسید دیر شود. تجربه به او آموخته بود که بیشتر زنان مهاجر بدلیل آموزههای غلط فرهنگی کمتر و یا دیرتر نسبت به خشونت خانگی عکسالعمل نشان میدهند. تعداد زیادی از کارکنان او مهاجر بودند. رئیس آن روز سربسته به گُردانا گفته بود که فکر میکند پرستو در خانه مشکل دارد. همین یک جمله برای گُردانا کافی بود. روز بعد گُردانا دوباره تلفن زد و با پرستو حرف زد. ساعت دو که وقت ناهار پرستو بود، گُردانا در جلوی در ورودی آسایشگاه منتظر او بود. با دیدن پرستو او را بغل کرد و بوسید. منتظر نماند که او لب باز کند. بیمقدمه و رُک و بیپرده از او پرسید:
”چند وقته کُتک میخوری؟”
پرستو نه توان انکار داشت و نه شهامت اقرار. گریه کرد و روی نیمکتی که در کنار در ورودی آسایشگاه بود، نشست. گُردانا از دنیا و فرهنگ دیگری بود. در چنین مواقعی گرگ درندهای بود. بین حرف و عمل او فرقی نبود. به آنچه که فکر میکرد، عمل میکرد. اهل تئوری هم نبود. در خانوادهای تربیت شده بود که حقوق او را از کودکی به او آموخته بودند و گوستاو جوانههای آزاداندیشی او را با فهم و دانش خود آبیاری و بارور کرده بود. تلفن همراهاش را از کیف بیرون آورد و شمارهی پلیس را گرفت. پرستو اول متوجه عکسالعمل او نشد. بمحض اینکه شنید که گُردانا میخواهد با بخش مربوط به زنان کتکخورده صحبت کند، از جا برخاست و تلفن را از دست او قاپید:
”چیکار میکنی؟”
”تو حرف نزن. باید شکایت کنی”.
”صبر کن. من نمیخوام شکایت کنم”.
”چرا؟ میخوای زن حرمسرا باشی؟ برو خایههاشو هم روغن بمال”.
پرستو از پاسخ گردانا خندهاش گرفت. گُردانا عادت داشت. هروقت ناراحت بود و جدی حرف میزد ادب و نزاکت را فراموش میکرد. یک بار که با چند نفر از دوستاناشان سرگرم بحث جدی بود و از حقوق زنان حرف میزد، ضمن به مسخره گرفتن طرز فکر بخش زیادی از فرهنگ مردانهی مردان یوگسلاوی سابق از ضربالمثلی استفاده کرده بود که باعث شده بود فضای متشنج و جدی بحث عوض شود و همه بخندند. بقول گُردانا:
”مردها در یوگسلاوی سابق ضربالمثلی دارند که میگویند، اگر میخواهی خانهات آرام باشد و همه چیز روبراه باشد، باید یه دست بزن و یه آلت تناسلی بزرگ و شق و رق داشته باشی”.
گُردانا ضمن معذرت خواهی توضیح داده بود که در محاورهی روزمره، استفاده از کلمات رکیک در یوگسلاوی بسیار معمول است و در حالیکه انگشت وسط اش را به هوا حواله میداد، اضافه کرده بود:
”چقدر خوبه که اینجا از این خبرا نیست. خایههاشونو میکشیم”.
پرستو به التماس افتاد.
”خواهش میکنم قطع کن. باهات حرف دارم”.
”چه حرفی داری؟ چرا تا امروز صبر کردی احمق؟ مگه نمیدونی مردی که یه بار زد، صد بار دیگه هم میزنه؟”
گُردانا نمیدانست که پرستو طعم تلخ و دردآور کتک را قبلاً هم چشیده است. نمیدانست که علی بارها او را کتک زده.
پرستو تلفن را قطع کرد و گفت:
”نمیخوام شکایت کنم. نه بخاطر اون، به خاطر دختراست. نمیخوام پدرشون بیفته زندون. لاله و لادن را مثل دخترم دوست دارم. اونا بجز پدرشون کس دیگهای ندارن”.
گُردانا با عصبانیت فریاد کشید و گفت:
”احمقتر از تو آدم ندیدم. فکر میکنی اونا کم کتک خوردن؟ کسی که تورو بزنه، بدون بچه هاشو صدبار بیشتر از تو زده. برو تو لباس عوض کن. بیا بریم خونه اسبابتو جمع کن بریم خونهی من”.
گُردانا این را گفت و با دست برای کسی سلام فرستاد. رئیس پرستو پشت پنجره بود و تمام جریان زیر نظر داشت. چند لحظه بعد در جلو در ورودی ظاهر شد. جلو آمد و سلام کرد و گفت:
”تو باید گُردانا باشی”.
گُردانا خودش را معرفی کرد و گفت:
”پرستو احتیاج داره چند روز خونه باشه. میاد خونهی من. حدس شما درسته”.
رئیس در حالیکه سر تکان میداد پاسخ داد:
”حتماً، حتماً”.
جلو رفت پرستو را بغل کرد سر پرستو را روی شانهاش گذاشت و با دست آرام به پشت شانهاش ضربه زد و گفت:
”دختر بیچاره، همه چی درست میشه. برو لباس عوض کن و برو”.
آن روز غروب وقتی که ناصر از کار برگشت، کُمد لباس پرستو خالی بود. اثری از پرستو در آن خانه نبود. پرستو با اصرار و کمک گُردانا هرآنچه را که به او تعلق داشت در چمدان و چند کارتن مقوایی ریخته بود و با خود برده بود. ناصر گشتی در آپارتمان چهار اتاقه که حال بجز او همه آن را رها کرده و رفته بودند، زد. مشتی روی میز آشپزخانه کوبید، بطری ودکایی را که تا نیمه پُر بود از کمد بیرون آورد و لیوانی برای خود ریخت، به اتاق نشیمن برگشت و تلویزیون را روشن کرد. نگران بود. به یاد گفتهی پرستو افتاد که گفته بود: ”فعلاً شکایت نمیکنم. حالا شکایت میکنه؟ پتیاره. میدونستم یه روز میپری. از اول هم معلوم بود”.
آپارتمان بزرگ و کرایهاش برای او زیاد بود. باید از فردا فکر آپارتمان کوچکتری میکرد. پرستو رفته بود و مطمئن بود که لاله و لادن هم دیگر به آن خانه برنخواهند گشت.
روزی که آبجی خبردار شد، دیوانه شد. گوشی تلفن را برداشت و شماره ناصر را گرفت. گفت و گفت. هرآنچه در دل داشت و هر آنچه به زباناش آمد نثار او کرد. ناصر حرف زیادی برای گفتن نداشت. تنها حرفی که زد این بود که:
”تقصیر خودش بود. من که اهل کتک زدن نیستم. مجبورم کرد. رفتار او باعث این مشکلات شد. هرکاری که میخواست براش کردم. لیاقت نداشت. خودش اینو میخواست. زبون دیگهای حالیاش نبود”.
آبجی جوش آورده بود و ناصر را تهدید کرد که همان روز به پلیس شکایت خواهد کرد. کاری که نباید میکرد. پرستو قصد شکایت نداشت.
مدتها بعد آبجی روانپزشک ناصر را که در عروسی آنها شرکت کرده بود، در سمیناری دید. تازه آن روز متوجه شد که ناصر از ناهنجاری روانی و یا عارضهای که در اصطلاح روانپزشکی به آن اختلال و گسیختگی در هویت میگویند رنج میبرد. اینگونه بیماران دارای حداقل دو و یا چند شخصیت و هویت مجزا و جداگانه اند. چنین بیمارانی با هویت و شخصیت اول خود رابطهای تعریف شده و شناخته شده دارند، ولی با شخصیت دوم خود هیچ رابطهای نداشته آن را انکار و تقبیح میکنند. دو شخصیت خوب و بد. اولی شخصیت اوست و مورد پسند است و دومی بیگانه و ناپسند. روانپزشکِ ناصر دو علت را نام برد. یکی عصبی و دیگری تجربیات منفی در زندگی شخصی. بعقیدهی روانپزشکِ ناصر چنین بیمارانی افرادی باهوش اند و توانایی فوقالعادهای در گمراه کردن خانواده و فرزندان و حتی پلیس دارند. افراد دو شخصیتی میتوانند در موارد مختلف کنشهای کاملاً متفاوت و مغایر با یکدیگر از خود بروز دهند. شخصیت دوم آنها گاهی میتواند در دفاع از شخصیت اول اعمالی انجام دهد که شخصیت اول آن را کاملاً نفی و تقبیح میکند.
گُردانا چون خواهری دلسوز از او پذیرایی کرد. پرستو سه ماه در خانهی او ماند. یک هفته سرکار نرفت. گُردانا لحظهای او را تنها نمیگذاشت. خودش و یا دخترش خانه میماندند و مراقباش بودند. گُردانا گرچه دانش چندانی از روانپزشکی و رواندرمانی نداشت، ولی چندان هم بیتجربه نبود. هم خودش و هم گوستاو هر کدام دورهی سختی از ناهنجاری روانی را از سرگذرانده بودند. وضع روحی خودش بعد از مرگ پدر و مادر و برادرش به مراتب بدتر از پرستو بود. در آن روزهای سیاه و سخت گوستاو با حوصله از او مراقبت کرد. گوستاو نیز دوران سخت بیماری روانی و افسردگی را از سرگذرانده بود. در آن دوره نیز گُردانا با دقت راهنماییهای روانپزشک را گوش داده و عمل کرده بود، با این امید که بتواند شوهرش، گوستاوش را بار دیگر به زندگی امیدوار کند. حالا او از دوستی مراقبت میکرد که ناملایمات زندگی چنان به رواناش فشار آورده بود که در چند قدمی پرتگاه ناامیدی و یأس قرار گرفته بود. زنی که در روزهای اول کلاس درس زبان سوئدی دیده بود، با آن زن که حال در زیر یک سقف با او زندگی میکرد از زمین تا آسمان فرق میکرد. آن زن خندان و سرشار از شور زندگی با لبخند ملیح و دلنشیناش به زنی غمگین و گوشهگیر تبدیل شده بود که به سختی پاسخ هر سئوالی را میداد و رغبت و حوصلهی هیچ کاری را نداشت. بهترین سرگرمی او نشستن در گوشهای و گوش دادن به صدای زنی بود که گویا ترانههای عاشقانه میخواند. گُردانا بیم آن داشت که آن زن هم سرنوشت تلخی چون گوستاو داشته باشد. لحظهای او را رها نمیکرد. حتی وقتی که دوش میگرفت، سعی داشت نزدیک درِ حمام باشد که صدای لغزش آب بر تن و بدن او را بشنود و از زنده بودناش مطمئن شود. دلاش رضا نمیداد و نمیخواست به او پیشنهاد کند که به روانپزشک مراجعه کند. تجربهی گوستاو تأثیر چندان مطلوبی بر روح و روان او نگذاشته بود. تصمیم داشت خودش با مَحبت و پرستاری به او کمک کند. اگر گوستاو توانسته بود، او هم میتوانست. زیاد اشتباه نکرده بود. یک هفته بعد پرستو به سرکار خود برگشت و اواسط هفتهی دوم بود که همراه او به ملاقات یک وکیل دادگستری رفت و پرستو تقاضای طلاق کرد. سه روز بعد که آبجی از ماجرا با خبر شد، سراسیمه رفت سراغ او. آبجی اصرار داشت که پرستو را همراه خود به خانهاشان ببرد. گُردانا مخالفت کرد. پرستو ساکت ماند و دخالتی نکرد. دلاش نمیخواست سرشکسته و خوار به خانهی آبجی برگردد. از آن روز به بعد آبجی تقریباً هر روز بعد از کار به دیدناش میرفت. وضع روحی پرستو هر روز بهتر میشد. زمزمهها و محبتهای گُردانا تأثیر مثبتی بر او داشت. تجربهی گُردانا در تیمارداری بیشتر از آبجی بود. گُردانا پیآمد تحقیر شدن و فروریختن کاخ آرزوها، از دست دادن عزیزان و معنای کتک خوردن را خوب میفهمید. او میدانست که پرستو اعتماد بنفس و ارادهاش لگدمال شده است و تنها درمان او تقویت روحیهی او و احیای آن است. تشخیصاش درست بود. یک ماه بعد ناصر بدون کمترین اعتراضی و یا شاید با رضایت کامل برگهی طلاق را امضا کرد و همه چیز تمام شد. لاله و لادن چندبار به دیدن او رفتند. هر دو شرمسار از او عذر خواهی کردند. احساس گناه میکردند. لاله پرستو را بغل کرد و درحالیکه اشک به چشم داشت، گفت:
ایکاش از خونه نمیرفتم. ایکاش شهامت داشتم و در مقابل اون همه مَحبت تو کمی بیشتر راجع به پدر برات میگفتم. ایکاش نمیترسیدم”.
رابطهی پرستو با لاله و لادن تا مدتها ادامه داشت؛ ولی فصل زندگی مشترکاش با ناصر بسته شد، گرچه خاطرهای تلخ و جراحتی را که او نه تنها برجسماش بلکه رواناش تحمیل کرد، هرگز از یاد نبرد. پرستو هرگز نتوانست خود را بخاطر ظلمی که اجازه داد بر روان و جسماش روا شود، ببخشد. گذشت و چشمپوشی و تمکین در برابر اولین ضربه نه تنها از طرف ناصر، حتی علی آزارش میداد و آن را گناهی نابخشودنی میدانست. ”چرا به خودم بد کردم؟ چرا اجازه دادم که با من اینطوری رفتار کنن؟” جملاتی بودند که چون مرثیهای جگرسوز شب و روز در گوشاش تکرار میشد و عذاباش میداد. پس از آن دیگر شعلهی سوزانی که در دروناش میسوخت و گرمای آن او را به زندگی امیدوار میکرد، گرمای گذشته را نداشت. گرچه گرمای آن در مدتی که در سوئد زندگی کرده بود و یا شاید از مدتها قبل آرام آرام فروکش کرده بود. پرستو فکر میکرد که علی؛ دخترش و ناصر هر کدام بگونهای و میزانی در آن نقش داشتند. آیا پرستو سهم خود را هم میدید؟ کجا اشتباه کرد؟ مگر تصمیم نگرفته بود که مستقل باشد و روی پای خود بایستد؟ چرا گُردانا توانست، ولی او موفق نشد؟ چرا سهیمه از اول شروع کرد و توانست؟ سهیمه که از روندا آمده بود. سئولاتی که بارها از خود میپرسید و پاسخی برای آنها نمییافت.