لاله
چند روز بود که لاله گرفته بود. چون گذشته سرزنده و شوخ نبود. کمتر حرف میزد و بیشتر در خود بود. پرستور رفتار او را زیر نظر داشت. میدانست دختری در سن و سال او به راهنمایی و کمک نیاز دارد. وارد خانه که میشد، برخلاف گذشته یک راست به اتاقاش پناه میبرد. در را پشت سرش میبست و ضبط را روشن میکرد. لادن چیزهایی میدانست ولی سکوت کرده بود. رازدار خواهرش بود. پرستو بیصبرانه منتظر فرصتی بود که شاید لاله لب باز کند. دلاش نمیخواست خود را به او تحمیل کند. میدانست که نمیتواند جای خالی مادرش را پُر کند. ناصر هم از روزی که پرستو وارد زندگی آنها شده بود دخترها را به حال خود رها کرده بود و بیشتر در فکر تمدد اعصاب بود. از کار که برمیگشت غذایی میخورد و هنوز اخبار تمام نشده بود که راهی اتاق خواب میشد و خود را برای مشق شبانه آماده میکرد. دخترها هم به موضوع پی برده بودند و گویا با هم توافق کرده بودند که مانع و مزاحم پدر نباشند. سرگرم بودن پدر بنفع آنها بود. پرستو میترسید. هزار فکر و خیال به مغزش خطور میکرد. شنیده بود که دختران جوان در چنین سن و سالی ممکن است دچار افسردگی شوند. از گسترش اعتیاد بین جوانها و سواستفاده جنسی از دختران جوان در اخبار روزنامه و تلویزیون چیزهایی خوانده و شنیده بود. دلاش میخواست به هر طریق که شده به او کمک کند. ولی لاله همهی درها را بسته بود. و یا حداقل پرستو اینطور فکر میکرد. اگر اتفاقی برای او افتاده باشد و ناصر بشنود، چه میشود؟ ناصر اهل ملاحظه نبود. قطعاً عکسالعمل او از نوع راهنمایی و آموزش نبود. حد وسط برای او وجود نداشت. مسایل و وقایع برای او یا خوب بودند و یا بد. همه را با هم تنبیه میکرد.
آن روز بعدازظهر لاله زودتر از معمول بخانه آمد. سلام کرد و به پناهگاه خود رفت و در را بست. چند لحظه بعد حوله بدست به طرف حمام رفت. پرستو سرگرم آشپزی بود. ناصر اضافهکاری داشت و ساعت یازده شب میآمد. پرستو از آن بابت خیالاش راحت بود. آن شب میتوانست هم اخبار را تا آخر گوش کند و هم اگر فیلمی از تلویزیون پخش میشد تماشا کند. برنج را آبکش کرد و بعد از اینکه آشپزخانه را تمیز کرد، فنجانی چای برای خود ریخت و به اتاق نشیمن رفت و روی مبل نشست. اولین جرعه را سرکشیده بود که لاله با موهای خیس از حمام بیرون آمد. پرستو فرصت را مناسب دید و پرسید:
”زود اومدی؟”
”معلم نداشتیم. بچهاش مریض بود. کس دیگهای هم نداشتن”.
پرستو طبق عادتی که داشت پرسید:
”همه چیز خوبه؟”
لاله سری تکان داد و گفت:
”سو در”. (۴۶(
لاله بلافاصله رو برگرداند و به طرف اتاق رفت. پرستو یاد گرفته بود که در زبان سوئدی ”سو در” یعنی همه چیز آنطور که باید و شاید خوب نیست. یا بعبارت دیگر بدک نیست. خواست بپرسد که چرا ”سو در” که لاله از جلو چشم او دور شده بود ولی برخلاف معمول در اتاق را نه بسته بود. کمی صبر کرد، فنجان چای را تا نیمه سرکشید، دل به دریا زد، از جا برخاست و به طرف اتاق رفت. ضربهای آرام به در زد و وارد شد. لاله با شکم روی تخت دراز کشیده بود و حوله را روی سرش کشیده بود. با ورود او حرکتی نکرد، تنها سرش را گرداند که ببیند کی وارد اتاقاش؛ که گویا حریم خصوصیاش بود، شده است. پرستو تازه متوجه شد که تا آن روز هرگز وارد اتاق او نشده. اولین بار بود. راستی چرا تا آن روز به خود اجازه نداده بود که به اتاق او برود و چند دقیقهای را در کنار آن دختر تنها که تمام وجودش مَحبت و هم صحبتی را طلب میکرد، بنشیند؟ غبطه خورد. حداقل میتوانست بعنوان یک دوست این کار را بکند، نه مادر و زنپدر. مگر خودش چنین دورهی دشوار و طاقت فرسایی را از سر نگذرانده بود؟ چه غفلتی؟ روی لبهی تخت در کنار او نشست. دستی به موهای نیمه خیس او که از زیر حوله بیرون آمده بودند، کشید و پرسید:
”از چیزی ناراحتی؟”
لاله که گویا مدتها بود کسی با چنین لحن محبتآمیزی چنین سئوالی از او نکرده بود، نیم غلتی زد و در حالی که به چشمان پرستو نگاه میکرد گفت:
”نه، چیزی نیست. تموم میشه”.
”چی تموم میشه؟ از من ناراحتی؟”
لاله لبخندی زد و گفت:
”نه، مگه کسی میتونه از تو ناراحت باشه”!
پرستو یاد روزهایی افتاد که مادرش آنها را ترک کرده بود و ذره ذرهی وجودش مونسی را فریاد میزد.
”چی تموم میشه. حرف بزن. مدتیه که ساکتی. چیزی عذابات میده؟ شاید من بتونم کمکات کنم”.
”کسی نمیتونه کمکام کنه. دست هیچکی نیست”.
”چی دست هیچکی نیست؟ من هم که سن تو بودم خیلی تنها بودم. فکر میکنم میتونم درکات کنم. من از تو کوچیکتر بودم که مادرم ما را تنها گذاشت. خیلی سخت بود. همیشه دلام میخواست با کسی حرف بزنم، ولی هیچکس نداشتم. با زن پدرم هم چون جای مادرمو گرفته بود، رابطه نزدیکی نداشتم. میدونم برات سخته که با من حرف بزنی، ولی اگه فکر میکنی من میتونم کمکات کنم، تعارف نکن. بعضی وقتها حرف زدن خیلی به آدم کمک میکنه”.
لاله در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود با صدایی گرفته گفت:
”ماها باید خیلی خوشحال و ممنون باشیم که تو زن ناصر شدی. از سر ما هم زیادی”.
پرستو خم شد و لاله را در آغوش گرفت. تناش یخ کرده بود. با دست موهایش را نوازش کرد. گویا مدتها بود که لاله در انتظار چنین لحظهای بود. بغضاش ترکید و در میان هق هق آرام گریه همه چیز را برای پرستو تعریف کرد. لاله از همان شب جشن عروسیِ ناصر و پرستو دلباختهی جوان خوشتیپ مو کوتاه شده بود. چند ماه بود که با هم رابطه داشتند. چندبار به خانهی او رفته بود. یک ماه پیش با هم دعوا کرده بودند. لاله فکر میکرد که دانیل دوست دختر دیگری گرفته و بهمین دلیل کمتر سراغ او را میگیرد. دانیل بارها به او گفته بود که هیچ دختر دیگری را دوست ندارد و فقط درس دارد و باید خود را برای وارد شدن به دانشگاه آماده کند. لاله قبول نمیکرد. دو هفته پیش بعد از مشاجرهای سخت به او گفته بود:
”اگه اینطوری فکر میکنی دیگه به من زنگ نزن”.
لاله وحشت کرده بود و فکر میکرد دانیل را برای همیشه از دست داده است. ترس از پدر بیشتر از جدایی از دانیل عذاباش میداد. پدرش از رابطهی آنها چیزی نمیدانست. هنوز هیجده سال نداشت. پدرش بارها از بی بند و باری دخترهای نوجوان گله کرده بود. به نسل دیگری تعلق داشت. پرستو هم این موضوع را میدانست. ناصر بارها گفته بود که از دیدن رفتار بی ملاحظهی این جوانها در خیابان و مترو حالاش بهم میخورد.
”نه پدری، نه مادری. دهنشون بوی شیر میده، مثل دو تا سمور آبی بهم میچسبن و دست تو همه جای هم میکنن”.
پرستو در پاسخ با شوخی گفته بود:
”بزرگترها بهتر نیستن. اونا تو خفا میکنن، بچهها علنی. زمونه عوض شده. ماها بچههای سی سال پیش هستیم”.
ناصر نگاهی از سر غیض به او کرده بود و چیزی نگفته بود. ساکت کردن ناصر وظیفهی او بود. در آن لحظه تنها دلنگرانی او دلداری و آرام کردن لاله بود.
”حالا میخوای چیکار کنی؟”
”چیکار میتونم بکنم، هیچی. گفته زنگ نزن”.
پرستو نگاه اش کرد و پرسید:
”چرا فکر میکنی کس دیگه ای رو دوست داره؟”
”آخه روزها و ماه اول دم و ساعت زنگ میزد و منو میدید. ولی حالا هروقت بهش زنگ میزنم میگه درس دارم”.
”خوب شاید درس داره؟”
لاله کمی سکوت کرد و سرش را پایین انداخت و گفت:
”چرا قبل از اون چیزا درس نداشت؟”
”کدوم چیزا؟”
با این سئوال پرستو، لاله دوباره بغضاش ترکید و با هقهق گریه گفت:
”تورو خدا چیزی به بابا نگو. منو میکشه”.
پرستو ترسید و با خود فکر کرد نکنه حامله شده باشه. هر دو جواناند و بی تجربه و بی ملاحظه. با لحنی جدی و تقریباً محکم پرسید:
”مطمئن باش. این راز بین من و تو میمونه. فقط دلام میخواد همه چیزو بگی. اگه مشکل دیگهای داری بگو که تا دیر نشده فکری بکنیم. حامله نیستی؟”
لاله یکه خورد. مثل اینکه تا آن لحظه به آن موضوع فکر نکرده بود. چند ثانیه ساکت ماند. گویا در ذهناش رابطهی چند هفتهی گذشتهاش با دانیل را مرور میکرد. سری تکان داد و گفت:
”نه. غیرممکنه. ما زیاد از اون کارها نمیکردیم. دانیل خیلی مواظب بود”.
”تو چی؟”
سئوال پرستو کمی لاله را بفکر فرو برد. پرستو فکر کرده بود لاله هم قطعاً مثل پدرش است. ولی اشتباه کرده بود. نسل بعد از خود را خوب نمیشناخت. معیارها و خواستههای بچههایی که در سوئد متولد و تربیت شده بودند با معیارهای نسل او و ناصر کاملاً فرق میکرد. سکس و همخوابگی برای آنها معنایی دیگر داشت. باید هر دو تمایل داشته باشند. تنها ارادهی یکی کافی نبود. وظیفه نبود، بلکه تمایل و کششی دوطرفه بود.
”خوب معلومه، منام مواظب بودم. تازه خیلی هم میترسیدم. همهاش بفکر بابا بودم. بابا اصلاً مارو نمیشناسه. تو سه سال گذشته دو بار بیشتر نیومده انجمن والدین. ما مدرسهی خوبی میریم. هروقت جلسهاس همهی پدر مادرها مییان. سالن پُر میشه. بابا هر وقت نامه میگیره، قول میده که بیاد ولی بعد یادش میره”.
حرفهای لاله تمامی نداشت. پرستو یاد گفتههای گرُدانا افتاد که چطور بعد از اعدام پدر و برادرش دنبال حامی و تکیهگاهی بود و چگونه به گوستاو پناه برد. آیا لاله و لادن هم در پی یافتن حامی بودند؟ آیا دانیل پناهگاه لاله بود؟
”لاله، من تورو میفهمم. تو اصلاً کار بدی نکردی. منام اگه تو سن تو بودم و اینجا زندگی میکردم، همین کارو میکردم. دو نفر که همدیگه رو میخوان باید با هم حرف بزنن. قهر کردن چیزیرو حل نمیکنه. تو نباید از بابات بترسی. چندماه دیگه هیجده ساله میشی. میتونی برای خودت خونه بگیری و جدا زندگی کنی. اینجا ایران نیست. کمی بیشتر فکر کن. اگه فکر میکنی دانیل تورو دوست داره، بهش زنگ بزن عیبی نداره. چیزی ازت کم نمیشه. ارزش داره”.
لاله اشک هایش را با حوله پاک کرد و گفت:
”ظهمهاش به دانیل فکر میکنم. قلبام درد میکنه. سر کلاس حواسام جمع نیست. تورو خدا به بابا چیزی نگو”.
”چرا فکر میکنی من همه چیزو به بابا میگم؟ من و تو دوست هستیم. من ام یه دختر دارم که حالا هم سن و سال لادنه و تو آتن زندگی میکنه. جای دختر منو داری. خیالات راحت باشه. رو قول من حساب کن. نترس. شجاع باش. دوست داشتن فداکاری میخواد. به دانیل زنگ بزن. حداقل فایدهاش آینه که خیالات راحت میشه. اگه تموم شده که شده”.
لاله مکثی کرد و نگاهی سرشار از مَحبت و قدردانی به پرستو کرد و پرسید:
”بابارو خوب نشناختی. وقتی عصبانی بشه هیچی حالیاش نیست. از اون روزی که تو اومدی خیلی خودشو کنترل میکنه. قبلانا با کوچکترین چیز عصبانی میشد. به هیچکی رحم نمیکرد. حتی به مامان. همیشه یه جای تناش کبود بود. بیچاره مامان، خیلی میترسید. چندبار خواست بره پلیس شکایت کنه. همهاش فکر ما بود. دلاش نمیخواست که ما از بچگی بی پدر بشیم. از روزی که تو اومدی بابا عوض شده. سرکار میره و کمتر با ما دعوا میکنه. نمیدونم تا کی میتونه خودشو کنترل کنه؟ شاید تصمیم گرفته طور دیگهای زندگی کنه. کسی نمیدونه. چرا زن بابا شدی؟”
سخت ترین سئوالی بود که لاله میتوانست از او بکند. ازدواج مصلحتی و از سرناچاری برای لاله و لادن مفهومی نداشت. چنین واژهای در فرهنگ لغت نسل آنها وجود نداشت. بار معنای آن منفی بود و تنها زمانی آن را در اخبار و روزنامه شنیده و خوانده بودند که خبری مربوط به کشورهای آسیایی و آفریقایی بود. فکری کرد و گفت:
”نمیدونم. شاید دست سرنوشت و تقدیر ما را به این مسیر کشاند. شاید هم نیاز”.
پرستو انتظار نداشت که لاله تا این حد به او اعتماد کند و حرفهایی را که مدتها بود برای او راز بودند، به زبان بیاورد. حدساش درست بود. ناصر نشئهی عشق و هوس بود و از شخصیت واقعیاش فاصله گرفته بود. دیر یا زود ماه عسل او تمام میشد و قطعاً ناصر واقعی آدم دیگری بود. ولی پرستو هم حساب کار خود را داشت و تصمیم داشت تا آنجا که میتواند ناصر را تشنه و نشئه نگاه دارد. نُه ماه دیگر میتوانست اقامت دائم سوئد را بگیرد، در آن صورت ناصر که هیچ، هیچ مرد دیگری نمیتوانست با او بد رفتاری کند. لاله در حرفهایش گفته بود که هروقت دلاش بخواهد میتواند آپارتمان مستقلی بگیرد و از آنجا برود. تنها بخاطر لادن و کمی هم از سر دلسوزی بخاطر پدر بود که تا قبل از آمدن پرستو در آن خانه مانده بود. با هر دو دست گونههای پرستو را گرفت و چند بار صورت او را بوسید.
”مرسی که با من حرف زدی”.
از صحبت کردن با لاله راضی و خرسند بود و میدانست که حداقل فایدهی حرف زدن با لاله آن خواهد بود که به او کمک کرده که با عشقاش تصفیه حساب کند. گرچه در ضمیرش احساس غریبی به او یادآوری کرد که آیا خودش هم به اندازهی کافی گذشت کرده بود.
غروب دو روز بعد لاله شاد و خندان وارد خانه شد. سلام کرد کیف مدرسه را روی مبل انداخت و به آشپزخانه رفت و دست انداخت گردن پرستو و با ولع گونههای او را بوسید و گفت:
”دیروز بهش زنگ زدم. خیلی خوشحال شد. معذرت خواهی کرد. همدیگهرو امروز دیدیم. دو ساعت حرف زدیم. رفتیم مک دونالد. همه چیز خوبه. ممنون که با من حرف زدی”.
————-
کار
پرستو هم راه خود را پیدا کرد. تلاش او و کمک آبجی نتیجه داد. چند ماه بعد بعنوان بهیار موقت در خانهی سالمندان مشغول کار شد. کارش تمام وقت نبود. هروقت نیاز داشتند به او زنگ میزدند. هفتهای بیست ساعت به او میدادند. راضی بود. شبها به کلاس دورهی تکمیلی زبان سوئدی میرفت. با گُردانا و سهیمه تماس داشت و گاهی آنها را میدید. از مهری و ناتاشا خبری نداشت. تنها محرم اسرار و مونس او کماکان آبجی بود. کار، درس و خانهداری نیروی زیادی از او میگرفت ولی خوشحال و راضی بود. شبها خسته و از پا افتاده زودتر از ناصر به اتاق خواب پناه میبرد و هنوز سر روی بالشت نگذاشته بود که خواب میرفت. ناصر از وضعیت جدید شاکی بود؛ ولی چارهای نداشت، به هفتهای دو شب رضایت داده بود. پولی که پرستو بخانه میآورد گرچه زیاد نبود، ولی کمک خرج بود و با آن میتوانست به لاله و لادن کمک کند. دخترها بزرگ شده بودند و چون بقیه نوجوانان هم سن و سال خود لباسهای مارکدار میخواستند. پرستو آرام و بی صدا به آنها پول میداد. ناصر مخالف بود و خواستههای آنها را نه نیازشان بلکه بدآموزی جامعهی مصرفی میدید. پرستو بارها دیده بود که لاله و لادن روزها و هفتهها زار میزنند که ناصر پولی برای خریدن یک شلوار جین و یا یک بلوز مارکدار به آنها بدهد.
کار در خانهی سالمندان راحت نبود. تر و خشک کردن زنان و مردان سالمند سخت بود. کار بدنی بود و نیرو میگرفت. بعضی از سالمندان دلخوشی از خارجیها نداشتند. روز اولی که شروع کرد دو زن سالمند که بیشتر اوقاتشان را با یکدیگر میگذرانند، به رئیس مراجعه کردند و از او خواستند که پرستو مددکار آنها نباشد. بقول خودشان: ”به این کله سیاه لعنتی اعتماد ندارند. ممکنه پول و یا طلای آنها را بدزدد”. رئیس پرستو که زنی با تجربه بود با او حرف زد و ضمن اشاره به پیشداوری نادرست آن دو از او خواست که برای مدتی کاری به کار آنها نداشته باشد.
”اینها از نسل دیگه اند. همهی عمر را در ده محل تولدشان زندگی کردهاند و طولانیترین سفر آنها گوتنبرگ بوده که پنجاه کیلومتر از دهاشان فاصله داره. از دیدن آدمهای جدید با فرهنگ دیگر واهمه دارند. باید همه چیز را خود امتحان و تجربه کنند. قول بهت میدم که بعد از مدتی نظرشون عوض میشه و بجز تو هیچ بهیار دیگهای رو قبول نکنن”.
پرستو کارش را با دقت و دلسوزی انجام میداد. حرف رئیس درست بود. چند هفته نگذشته بود که نظر هر دو عوض شد و هر روز که پرستو سرکار نبود و یا بدلیلی او را نمیدیدند از بقیهی کارکنان سراغ او را میگرفتند. رئیس از او راضی بود. پرستو برخلاف بعضی از همکاراناش پوشک و لباس زیرشان را بموقع و با دقت عوض میکرد. زخم پا و پشت آنها را پانسمان میکرد. کمکاشان میکرد که دوش بگیرند. غذای آنها را سر وقت میداد و حتی در غذا خوردن به آنها کمک میکرد. سوئدیها از بچگی یاد گرفتهاند که غذا را با چنگال و کارد بخورند. غذا خوردن با چنگال برای آنها بدلیل لرزش دست دشوار بود. پرستو تنها مددکاری بود که جرأت کرد و از قاشق استفاده کرد. گوشت را با کارد میبرید و بعد کمی پورهی سیبزمینی را همراه با تکهای گوشت با قاشق به دست آنها میداد. غذا خوردن با قاشق برای آنها راحتتر بود. پرستو به تجربه یاد گرفته بود که پارهای کارهای کوچک که شاید بنظر بسیاری از همکاراناش پیش پا افتاده و کم ارزش بودند، برای آن سالمندان بسیار مهم و ارزشمند است. همان کارهای به ظاهر کم اهمیت رضایت آنها را جلب میکرد. مردان سالمند عاشق پرستو بودند. علتاش این بود که او هرگز کروات و اُدکلن آنها را فراموش نمیکرد. هر روز بعد از صبحانه اولین کارش مرتب کردن لباس آنها بود. کمکاشان میکرد که صورت خود را اصلاح کنند کراوات اشان را گره و بعد اُدکلن بزنند. مویشان را با دقت شانه میکرد. گویی هر روز صبح با دوست دختر خود قرار ملاقات داشتند و یا اینکه قرار بود در کنفرانس و یا جلسهی مهمی شرکت کنند. از توجه و تیمارداری پرستو لذت میبردند. احساس جوانی میکردند. بعضی از آنها دچار فراموشی بودند و هیچکس و هیچچیز را بیاد نمیآوردند. پرستاری از آنها آسانتر بود. بیشتر وقتها بهیار را با عشق گذشته و یا دختر و پسر خود اشتباه میگرفتند و قربان صدقهاش میرفتند.
مشت و کتک خوردن بخشی از کار روزانهاش بود. ریتا هشتاد و پنج ساله زنی فنلاندی تبار بود که در سوئد بزرگ شده بود و از جوانی در کارخانهی بربرینگ سازی اس، ک، اف کار کرده بود. عضو حزب سوسیال دمکرات بود و در چند سال آخر قبل از بازنشستگی یکی از مسئولین شورای شهر حزب در گوتنبرگ بود. دو سال بود که دچار فراموشی شده بود. همه چیز را فراموش کرده بود. سوئدی و فنلاندی را قاطی میکرد. هر جمله را نصف سوئدی و نصف فنلاندی میگفت. تشخیص اینکه چه میگوید و چه میخواهد سخت بود. بیشتر همکاران پرستو از نزدیک شدن به او واهمه داشتند. دست بزن داشت. بیملاحظه میزد. برای او فرق نمیکرد که مشت اش به کجا اصابت میکند. چشم و صورت و بازو فرقی نمیکرد. بارها لیوان آب و بشقاب غذا را به سر و صورت مددکار خود پرت کرده بود. تقریباً همه از او میترسیدند. پرستو از همکاراناش شنیده بود که والدین او مهاجر فنلاندی بودهاند که در زمان جنگ فنلاند به سوئد پناهنده شده بودند. پدر و مادر او انسانهای چندان مهربانی نبودهاند. ریتا کودکی آرامی را تجربه نکرده بود. پرستو تنها بهیاری بود که حاضر شده بود از او مراقبت کند. غذای او را در بشقاب و لیوان و قاشق و چنگال یکبار مصرف سرو میکرد. روزهایی که سرحال بود او را در صندلی چرخدار مینشاند و برای گردش در طبیعت به حیاط آسایشگاه که سر سبز و با صفا بود، میبرد. در وسط حیاط برکهی کوچکی بود که تعداد زیادی پرنده و مرغابی در اطراف آن زندگی میکردند. پرستو متوجه شده بود که ریتا از دیدن پرندگان و غذا دادن به آنها لذت میبرد. روزهایی که برای گردش در طبیعت میرفتند، کیسهی کوچکی نان همراه خود میبرد. نزدیک برکه که میشدند نان را تکهتکه به ریتا میداد و او با شوق و لذت تکه نان را ریز میکرد و برای پرندگان پرتاب میکرد. غذا دادن به پرندگان بهترین سرگرمی ریتا بود. پرستو هربار با دشواری و صد نیرنگ او را از کنار برکه به آسایشگاه برمیگرداند. ریتا اخم میکرد و چون دختر بچهای خُردسال گله میکرد و با پایش به صندلی چرخدار خود میکوبید. ریتا عاشق قصه کودکان بود. شنیدن قصه از بهترین سرگرمیهای ریتا بود. پرستو در قفسهی کتاب خانهی سالمندان چند کتاب بچهها پیدا کرده بود. آنها را با دقت میخواند و هر جا که لازم میدید وقایع و سرگذشت قهرمانان داستان را دستکاری میکرد و برای ریتا میخواند. ریتا لذت میبرد. پرستو ناخنهایش را لاک و لبهایش را ماتیک میزد. موهایش را شانه میکرد و روبانی قرمز به موهایش میبست. عاشق گل سر بود. پرستو هر روز یکی از چند گل سری را که برای او تهیه کرد بود در موهای او فرو میکرد و آینه را جلوی او میگرفت. ریتا از دیدن روبان قرمز و گل سر غرق در شادی و شعف کودکانه میشد.
رفتار پرستو با ریتا برخورد مادری مهربان با دختر خُردسالاش بود و همین رفتار رضایت ریتا را جلب میکرد. هیچ یک از همکاران پرستو راز موفقیت او را نمیدانستند. تنها خودش میدانست که نیازی را پاسخ میداد که ریتا سالها پیش از آن محروم شده بود و حال که از مرز هشتاد و چند سالگی گذشته بود کماکان در عطش آن میسوخت. علیرغم همهی خدمت و محبتی که پرستو به ریتا میکرد، از خشم و ضربههای او در امان نبود. بارها اتفاق افتاده بود که بدون کمترین اخطار چند ضربهی جانانه نثار سر و صورتاش کرده بود. همکاران پرستو از سر شوخی و شیطنت لقب کیسه بوکس به پرستو داده بودند. هر روز موقع ناهار با او شوخی میکردند و میپرسیدند:
”امروز چندتا مشت خوردی؟”
پرستو با خنده جواب می داد:
”تا روند سوم یکی تو بازو، دوتا هم تو کمر. ولی هنوز ناک اوت نشدم”.
تکه کلام ریتا واژهی ”پَرکَله” بود که در زبان فنلاندی بمعنای لعنتی حرامزاده بود. ریتا بعد از هر جمله یک ”پَرکَله” نثار مخاطب میکرد. گاهی که ریتا فراموش میکرد، پرستو طبق عادت خودش آن را به زبان میآورد. ریتا از شنیدن آن کلمه از زبان پرستو بُراق میشد و به چهرهی او خیره میشد. کارش را دوست داشت. احساس مفید بودن و کمک به سالمندانی که نیاز به پرستارداری داشتند، بخشی از خلاء عاطفی او را پُر میکرد، ولی کافی نبود.