بخش دوم
صدای خلبان که به مسافرین اطلاع میداد هواپیما تا چند دقیقه دیگر در فرودگاه آتن به زمین مینشیند، پرستو را به دنیای واقعی باز گرداند. دخترک در کنارش خواب بود. پرستو از پنجره کوچک کابین هواپیما بیرون را نگاه کرد. آتن پهن و کِدر در کنار دریای مدیترانه دیده میشد. به دخترش نگاه کرد و با لبخند گفت:
“میریم پیش بابائی، اونی که چشای سیاهاش برق میزنه.”
آتن
با توقف آرام هواپیما در کنار خرطومی متصل به ساختمان فرودگاه مسافران به جنب و جوش افتادند. همه تلاش داشتند که هر چه زودتر خود را به در خروجی هواپیما برسانند. گویی عجله داشتند و میترسیدند که دیر به خانه برسند. پرستو عجلهای نداشت. آرام کیف خود و دخترش را از محفظهی بالای سرش پایین آورد و روی صندلی گذاشت. تقریبا آخرین نفر بود که از هواپیما خارج شد. دنبال بقیه راه افتاد. وارد سالن بزرگی شد و منتظر بقیهی وسایلاش ماند. دخترک بیتابی میکرد. تشنه بود، باید او را به دستشویی میبرد. نگاهی به اطراف کرد. در سمت چپ او صفی نسبتاً طولانی در مقابل دستشویی بانوان تشکیل شده بود. با خود گفت:
“چه صف طولانی! مگه نمیتونستن تو هواپیما برن توالت؟”
بعضی از مسافرین روسری و مانتوی خود را در آورده بودند. در انتهای صف ایستاد. خانمهایی که در صف ایستاده بودند همانهایی نبودند که همسفر او بودند. قیافه لباساشان زمین تا آسمان فرق کرده بود. در زیر مانتو و روسری قیافه و شکل و شمایل دیگری داشتند در هواپیما بیشتر شبیه دستهای زوار بودند که به زیارت میرفتند، تا سفر فرنگ. حالا عوض شده بودند لباسهای رنگ و وارنگ و بعضاً دامنهای بالای زانو و شلوارهای جین تنگ و چسباناشان آنها را به آدمهای دیگری تبدیل کرده بود بعضی از خانمها موهای مش و بور خود را مرتب با دست شانه میزدند که کمی بیشتر پف کند و حالت بگیرد.
تنوع رنگ لباس خانمها، تمیزی سالن فرودگاه و پچ پچ آرام و شاد کسانی که در انتظار نوبت ورود به هال کوچک دستشویی زنانه بودند تأثیر مثبتی بر روحیه پرستو گذاشت. از فضای شاد آن جا خوشاش آمد وارد هال که شد تعجب کرد، بیشتر خانمها ایرانی بودند هال کوچک دو در سه متری دستشویی به سالن آرایش عمومی تبدیل شده بود. پیشخوان سفید دستشویی پُر از وسایل آرایش بود. هر کس گوشهای را به خود اختصاص داده بود و سرگرم بود. بعضی پا را فراتر گذاشته و چمدان کوچک خود را باز کرده و لباس عوض میکردند. یکی دو زن جوان با لباس زیر زنانه ایستاده بودند و دامن امتحان میکردند. پرستو خندهاش گرفت. مدتها بود که به این جور لباسها فکر نکرده بود. دو سال بود که هم مادر بود و هم پدر. گره روسری را شل کرد، تکانی به سرش داد روسری از روی موهای سیاه و صافاش لغزید و روی شانههایش افتاد. شیر آب را باز کرد و با لیوان یکبار مصرفی به دخترک آب داد. دستاش را خیس کرد و به صورتاش کشید و با دستمال مرطوب و معطری که در هواپیما به او داده بودند، صورت او را مرطوب کرد. صورت خود را شست و دستهای خیساش را به موهایش کشید و موها را شانه کرد. نگاهی دوباره به اطراف انداخت. همه سرگرم آرایش بودند. شور و شعف زندگی را در چهره تک تک آنها میدید. چرا و برای کی خود را بَزَک میکردند؟ مگر باید برای کسی آرایش میکردند؟ نه، شاید دلاشان میخواست آنطور باشند که خود میخواستند. شاید آنها هم مانند او مفتون رنگهای متنوع و نشاط آور محیط اطراف شده بودند. بیاختیار دست در کیف دستیاش کرد و روژلبی را که در فرودگاه خریده بود بیرون آورد. آرام چون دختربچهی شرمگینی که دزدکی از وسایل آرایش مادرش استفاده میکند، نگاهی به اطراف کرد و روژلب را به لب کشید. لبها را بهم مالید که رنگ صورتی آن یکدست شود. جرأتاش زیاد شد و مداد چشمی را نیز که در کیف داشت بیرون آورد و سایه کمرنگی در پشت چشمها نقش کرد. یک لحظه به چهره خود در آینه خیره شد. همچنان جوان و زیبا بود. از آینهی مقابل متوجه نگاه دزدانه زنی که در کناراش ایستاده بود شد. آیا او هم زیبایی او را تحسین میکرد؟ دخترش را بغل کرد و از دستشویی خارج شد.
چمدانها روی باندی سیاه و لاستیکی در حرکت بودند. مسافران در اطراف آن جمع شده بودند و با نگاههای کنجکاو چمدان خود را جستجو میکردند. چمدانها را شناخت. اولی را برداشت و روی زمین گذاشت، ولی دومی را از دست داد. کمی دستپاچه شد. چمدان غلطتزنان به درون محفظهای رفت و ناپدید شد. نگران شد. با خود فکر کرد، حالا چکار کنم؟ به اطراف نگاه کرد که شاید از کسی بپرسد، ولی طولی نکشید که چمدان دو باره از سمت دیگر روی باند ظاهر شد. خوشحال شد. کمی جلوتر رفت که فرصت بیشتری داشته باشد. چمدان را برداشت و با زحمت در حالی که دخترک را در آغوش داشت آن را روی زمین گذاشت. مرد میانسالی در کنار او ایستاده بود. جلو آمد و با متانت سلام کرد. پرستو با حرکت سر پاسخ داد. گویا رفتار او را زیر نظر داشت. پرسید آیا به کمک احتیاج دارد؟ پرستو تشکر کرد. مرد که گویا متوجه مشکل او شده بود، منتظر نماند. رفت و پس از چند لحظه با چرخ دستی برگشت. کمک کرد و چمدانهای او را روی چرخ گذاشت و با دست بخش کنترل پاسپورت را به او نشان داد. پرستو تشکر کرد و به طرف باجه کنترل پاسپورت و امور گمرکی براه افتاد. دو قسمت بود. کمی مترصد شد که از کدام طرف برود. سعی کرد تابلو را بخواند. به دو زبان انگلیسی و یونانی نوشته شده بود. یونانی که اصلاً نمیفهمید. انگلیسی را هم با دشواری میتوانست بخواند. تازه معنی کستوم ـ گمرگ ـ را هم خوب نفهمید. پلیس او را متوقف کرد. پاسپورت و بلیط اش را به او نشان داد. پلیس لبخندی زد و او را به طرف خروجی دیگر راهنمائی کرد. در باجه پلیس زن مو سیاه نچندان جوانی نشسته بود. زن که آرایش ملایمی داشت با لبخندی ملیح و چهرهای مهربان سلام کرد. پرستو برای اطمینان رضایتنامه شوهر و سند ازدواجاش را نیز از کیف دستی بیرون آورده بود که در صورت نیاز به پلیس نشان دهد. پلیس زن تنها پاسپورت او را گرفت و پس از کنترل ویزا و مشخصات او با مهربانی به چشمهای او نگاه کرد و با لبخند گفت:
“ایران، پرشین، گرت امپرور، ـ پارس، امپراطوری بزرگ ـ به یونان خوش آمدی. بفرمایید.”پاسپورت را مهر زد و با دست راه خروج را به او نشان داد. پرستو در حالی که با یک دست دخترش را در آغوش گرفته بود و با دست دیگر چرخ دستی را به جلو هول میداد از بخش ترانزیت و گمرگ خارج شد. نمیتوانست باور کند که به این راحتی هم میشود به کشور دیگری وارد شد. هیچ سئوال اضافهای از او نکردند. بعلاوه به او خوشآمد هم گفتند. از ترانزیت که خارج شد و وارد سالن اصلی فرودگاه شد، جمعیت زیادی را دید که در پشت نردهها در انتظار عزیزان خود بودند. مکثی کرد و با نگاهی کنجکاو جمعیت را از نظر گذراند. علی که از ساعتی پیش به فرودگاه آمده بود در کنار نردههای سمت راست در خروجی منتظر او بود. هم این که نگاهاش از چپ به راست چرخید او را دید. دسته گلی در دست و لبخندی بر لب به او خیره شده بود. برای لحظهای قدمهایش سست شد. خودش هم نفهمید چرا. نمیتوانست باور کند. علی بود. بلند و راست و خندان به او نگاه میکرد. شلواری کِرم و پیراهنی آستین کوتاه و تمیز به تن داشت. موهای سیاهاش را که کمی بلند شده بودند به طرفی شانه کرده بود. چشمهای سیاهاش را نتوانست از پشت عینک آفتابی بخوبی ببیند، ولی خودش بود. علی بود که بار دیگر از ته دل به او لبخند میزد. عرق سردی به تناش نشست. بیشتر از دو سال بود که او را از نزدیک ندیده بود، تنها صدایش را در تلفن شنیده بود. علی بود که منتظر او و دخترش بود. علیِ نه دو سال پیش و نه علی چهار سال پیش. هر دو آنها بود. آن مرد را تنها از صورت و چهرهاش نمیشناخت. روح و احساس او را در خود حس میکرد. علی روزهای آشنائی و عطش و تمنای خواستن و علی روزهای سقوط و زانو زدن هر دو را دید. علی دیگر آن جوان چند سال پیش نبود، کمی پیرتر و سیمایاش مردانهتر شده بود. صورتاش بشاش و آفتاب سوخته بود. به طرفاش رفت. علی با تمام وجود لبخند میزد. پرستو و دخترش را، هر دو را با هم در آغوش گرفت. با احتیاط لبهایش را به گونههای پرستو نزدیک کرد و چند بار او را حریصانه بوسید. پرستو مقاومتی نکرد. در واقع خود را در آغوش او رها کرد. دستهایش آزاد نبودند، سرش را روی سینهاش گذاشت. احساس غریبی داشت. تحریک شده بود، ولی تناش داغ نشد. شاید غریزهاش از حضور دیگران خجالت کشید. و یا شاید دو سال دوری از آن مرد، سدی نامرئی بین آنها ایجاد کرده بود. اهل تظاهر نبود و قصد فریب خود و احساساش را نداشت.
دعوا و کتکخوردنها و دو سال زندگی مستقل تأثیر زیادی برشخصیت او گذاشته بود. تصمیم نداشت که دیگر “به تمامی تسلیم”او باشد. آیا میتوانست؟ رفتارش این را نشان میداد. قرار بود دو باره شروع کنند و به زندگی مشترکاشان شانسی دیگر بدهند، پس باید همه چیز را یک بار دیگر امتحان میکرد. در ضمیر و کولهبار خاطراتاش دو علی در جدال بودند. علی آرام و مهربانی که برق چشمان سیاهاش تا اعماق وجوداش را میلرزاند و شیفته و بردهوار در پی او روان بود، و علی که ناخنهایش سیاه بودند و به صورت او سیلی زده بود. نه آن را میخواست و نه دیگری را. علی خودش را میخواست. مردی را آرزو میکرد که همراهاش باشد. دنبال تکیهگاه نبود. سرد و گرم زندگی به او تحمیل کرده بود بفهمد که باید و میتواند خودش باشد و روی پای خود بایستد. کسی را میخواست که همراه او گام بردارد و با او ما شود. صاحب برده هر قدر هم که مهربان باشد، بازهم کنیزش را با اراده و نیاز خود این جا و آن جا میکشاند. آیا این قانون را فهمیده بود؟ و یا تنها از روی غریزه میخواست به آن عمل کند؟ چنین حسی از هر چه و هر کجا مایه میگرفت، آگاهانه و یا ناآگاهانه در برخوردش با علی خود را نشان داد. فاصلهای که در اولین تماس دو باره با علی در رفتار خود احساس کرد، به خودش و علی فهماند که در روی پاشنه قبلی نمیچرخد. چیزی تغییر کرده بود که نه خود میدانست و نه علی. پرستوی زیبا و دلفریب کنیزک چند سال پیش نبود. خطوط چهره و برق چشمان سیاهاش حکایت دیگری را روایت میکرد. تغییر کرده بود. زن کاملی بود، با چهرهای مصمم که دیگر نمیخواست مفعول زندگی باشد. مادر دختری بود که میخواست شدن و بودن را خود فاعل و کننده باشد. در پاسخ علی که با صدائی لرزان گفت:
“دلام برای تو و دخترم یک ذره شده بود.”
تنها گفت:
“خوشحالام که سلامت و سرحالی.”
علی گلها را به او داد و دخترش را بغل کرد. دختر با اکراه به آغوش پدر رفت. پرستو تشویقاش کرد.
“برو بغل بابا دخترم. مگه نگفتی میخوای بابارو یه ماچ گنده بکنی؟ برو دخترم.”
دخترک با شک و تردید در حالی که نگاهاش به مادر بود، خود را در آغوش آن مردِ تقریباً غریبه که شاید تنها خاطرهای گنگ و کمرنگ مربوط به دو سال پیش از او در ذهناش بود، رها کرد. حس کودکانهاش به او میگفت که آن مرد مهربان که بوی ادکلن میداد قصد آزار او را ندارد. علی در حالی که دخترش را بغل کرده بود، چرخ دستی را از پرستو گرفت و با هم از سالن فرودگاه خارج شدند.
آفتاب تُند و آسمان آبی آتن اولین چیزی بود که توجه پرستو را به خود جلب کرد. لکهای ابر در آسمان دیده نمیشد. گویا در آتن زمین از آسمان و عرش کبریائی فاصلهی بیشتری دارد. رنگ لاجوردی و زیبای آن انسان را به ستایش وادار میکند. شاید به همین علت بوده که مردم در یونان باستان آسمان را محل زندگی خدای خدایان زئوس میپنداشتهاند و رعد و برق و باد و باران را از قدرتهای ویژه او میدانستهاند. پرستو در جائی خوانده بود که زئوس خدای خدایان یونان باستان بوده و پس از نبردهای فراوان توانسته بود فرمانروائی خود را به زمین نیز گسترش دهد. زئوس که خدای باد و تُندر و باران هستیزا و ویرانگر بود در آسمان آبی و بلندای کوهها سکونت داشت. رنگ لاجوردی آسمان نشانی از جبروت، قدرت و نیز طبع هوسباز او است. زئوس در افسانههای یونان باستان سمبل شخصیت اخلاقی هم بوده و همه صفات پسندیده را در خود گرد آورده بود. او قادر مطلق بوده و بر زمین و آسمان و دریا و جنگل حکمرانی میکرد است. رومیان بعدها او را بعنوان ژوپیتر خدای جاودانه میپرستیدند. زیبائی آسمان یونان سمبل عشق آسمانی و بارگاه زئوس است. در افسانهها آمده است که او در ابتدا خدای نور و آسمان بود ولی بتدریج خدای خدایان شد. هیچ چیز نمیتوانست بر خلاف میل او باشد. چنانچه عملی بر خلاف میل او بود، زمین و آسمان را میلرزاند. رعد و برق و بارانهای تُند و آتشفشان نشانههای خشم زئوس بودهاند. البته او را خدائی عاقل و خردمند نیز نامیدهاند. زئوس بوده که خوبی؛ بدی، تندرستی، شادی و غم را به بشر داده و بدکاران را کیفر میداده. همچنین در افسانهها آمده است که زئوس خدائی هوسباز بوده و مهارتی خاص در عشقورزی داشته است. هرکول یکی از پسران زئوس است. هخامنشیان از نوادگان او هستند. آسمان آبی و دریای مرجانی زیبا و هوای گرم و مطبوع این سرزمین منبع زایش افسانههای فراوانی از عشق و دلدادگی خدایان بوده است. در افسانههای یونان باستان آمده است که پدر دانائه شنیده بود او پسری بدنیا خواهد آورد که پدر بزرگ خود را خواهد کشت. او دختر خود و ندیمهاش را در برجی زندانی کرد که نتواند با هیچ مردی همبستر شود. اما زئوس که طالب دانائه بود بصورت باران طلا از رخنهی بام بدرون اتاق وارد شد و با دانائه درآمیخت. حاصل این معاشقه پسری بنام پرسئوس از جنس زمین بود و مقام نیمه خدائی داشت. یونانیان باستان هخامنشیان را از نوادگان پرسئوس میدانستند و نام پارس و پارسی را از مشتقات نام این خدا میدانستند. بدین ترتیب سنت پادشاهی هخامنشی را مستقیماً به خدای خدایان یعنی زئوس میرسانند. در ادبیات یونانی از خشایارشاه و داریوش بعنوان نوادگان زئوس نام برده شده است.
پرستو وقتی به آسمان آبی آتن نگاه کرد مجموعهای از افکار متناقض و پراکنده که آمیختهای از عشق و هوس و نیروی ستیز بودند از ذهناش گذشت. بر خاکی پا میگذاشت که در ماههای تنهایی و سرگردانی و بویژه چند ماه آخری که منتظر ویزای سفر به آتن بود، افسانههای زیادی در بارهی آن خوانده و شنیده بود. پرستو از همان اولین روزی که خود را متقاعد کرد که بار دیگر به علی بپیوندد سعی کرده بود تا آنجا که وقت به او اجازه میداد در مورد یونان که قرار بود محل زندگی او باشد، بیشتر بداند. چند کتاب در مورد تاریخ و فرهنگ و زبان یونان خواند. نمیخواست گیج و بیگانه قدم به آن جا بگذارد. نیروئی از درون به او میگفت که حضور علی دیگر نمیتواند چون گذشته چتری از آرامش و امنیت برای او باشد. خاطرهی تلخ و دردناک روزهایی که علی بخاطر شکست در سیاست او و دخترش را تنها گذاشت و برای تسلی روح زخم خوردهی خود به بطری عرق و مواد مخدر پناه برد، هنوز در خاطراش بود. بیتوجهی به خواستههای او که شریک زندگیاش بود و غرق شدن در ماتم خود به او فهماند که تنها یک نیمه از علی سهم اوست نه بیشتر. علی، قبل از آشنا شدن با او با باور و اعتقادات سیاسیاش ازدواج کرده بود. تا آن زمان که دنبال او روان بود، همه چیز خوب و خوش بود. ولی وقتی که از او خواست که مرد زندگی او باشد، همه چیز عوض شد و ورق برگشت. چنین ذهنیتی موجب شد که تا آنجا که میتوانست خود را برای شروع دو باره و زندگی جدید آماده کند. تصمیم داشت که به خود و خواستههای خود احترام بگذارد. نمیخواست که دیگر برای او تنها یک مادر خوب و همسری باشد که به خواستههای او گردن مینهد. برخورد پرستو در آن روز این را نشان داد.
با سئوال علی در مورد پرواز بخود آمد.
“همه چیز خوب و راحت بود. بعد از سوار شدن به هواپیما مثل این که وارد دنیایی دیگهای شدیم. مهماندارها همه خوب و مهربان بودن. غذا هم خوب بود. برای بچه اسباببازی آوردن، که البته همهاش خواب بود. راستی عزیزجون و آقاجون خیلی سلام رسوندند.”
پرستو خیلی کوتاه و شمرده ناراحتی پدر و مادرش را برای علی تعریف کرد. به طرف پارکنیگ راه افتادند. علی چرخ وسایل را در کنار اتومبیلی متوقف کرد و صندوق عقب را باز کرد. پرستو در فکر سئوال کردن بود که علی توضیح داد که ماشین او نیست و آن را از دوستی قرض گرفته. علی بی تاب بود و سعی میکرد مهربان باشد. پرستو کودکی را میماند که آرام آرام به شخص غریبهای نزدیک میشد. محتاط بود و خیلی کوتاه به سئولات علی پاسخ میداد. دست خودش نبود. آن شور و شعف چند ساعت پیشِ هنگام سوار شدن به هواپیما، با دیدن علی رنگ باخته بود. گویا دیدن او همهی خاطرات تلخ گذشته را در او زنده کرده بود. دخترش را در صندلی عقب نشاند و خود در کنار علی نشست. علی از کوچکترین فرصت استفاده میکرد که با او صحت کند. از هوا و آتن و مردماش برای او حرف میزد. از پدر و مادر و اوضاع ایران میپرسید. از خانهاشان در تهران سئوال کرد. نمیتوانست خوشحالی خود را پنهان کند. بعد از طی مسافتی نسبتاً طولانی علی اتومبیل را در مقابل ساختمان سه طبقهای پارک کرد. پیاده شد و درِ ماشین را برای پرستو باز کرد.
“خوش آمدی. این هم محلهی ماست. اینجا زندگی میکنم، تو این ساختمان. زیاد بزرگ نیست ولی تمیزه. امیدوارم خوشات بیاد. آتن مشکل مسکن داره. خونه براحتی گیر نمیآید.”
آپارتمان را چند ماه پیش با کمی رشوه کرایه کرده بود. کار آسانی نبود.
“توریستهای خارجی که بیشتر اشون وضع مالی خوبی دارن، روی دست همه بلند میشن. مردم ترجیح میدن که خونههاشونو به اونها کرایه بدن. خارجیها هم خوب پول میدن و هم این که کم دردسر اند. تازه اغلب برای مدت کوتاهی میمونن.”
علی در حالی که حرف میزد دخترک را از ماشین بیرون آورد رو کرد به پرستو و گفت:
“امیدوارم از این محله خوشات بیاد.”
با دست منظرهی اطراف را به او نشان داد:
“طبیعت آتن با تهران کلی فرق داره این جا کمی خشکتره. زمستون زیاد سرد نمیشه. هواش عالیه. فرهنگ مردم یونان خیلی به فرهنگ ما نزدیکه.”
وارد حیاط کوچکی شدند که مساحت آن کمی بیشتر از بیست متر مربع بود. دو تاک مو از داربست چوبی خود را بالا کشیده بودند و برگهای سبز آنها سرتاسر سقف داربست را پوشانده بود. در سمت دیگر حیاط دو بوته گل کاغذی خود نمایی میکردند. از پله بالا رفتند. از آسانسور خبری نبود. خودش برگشت و وسایل پرستو را بالا برد. آپارتمان علی در طبقه اول بود. زن صاحبخانه که گویا آمدن آنها را از پنجره دیده بود در را باز کرد و با دیدن پرستو شروع کرد به زبان یونانی با او حرف زدن لبخند گرم و چهرهی مهرباناش نشان میداد که به او خوشآمد میگوید. پرستو که از حرفهای او چیزی دستگیرش نشد با لبخند و سر تکان دادن پاسخ او را داد. علی با لکنت زبان توضیح داد که پرستو یونانی نمیفهمد. زن لبخندی زد و به صحبت خود ادامه داد. پرستو تنها یک کلمه از حرفهای او را که انگلیسی بود، متوجه شد. ـ بیوتیفول ـ خوشگل.ـ لبخندی زد و با سر تشکر کرد. علی برای او توضیح داد که آن زن چون مادری مواظب اوست. چند روز قبل به او اطلاع داده که همسر و دخترش قرار است از ایران بیایند. روز قبل راه پله و حیاط را جارو کرده بود و شسته بود. یک قابلمه غذای یونانی، موساکا، درست کرده که علی مجبور نباشد غذا درست کند. زن صاحبخانه که علی او را آنتی صدا میکرد، به پرستو میگفت که نگران نباشد، خودش مواظب اوست. تو خیلی خوشگل هستی. مثل دخترای خودم مواظبت هستم. دو دختر داشت که هر دو در جزیره کِرتا مشغول کار بودند. کارشان خوب بود و از درآمدشان راضی بودند. آنتی هر شب با آنها تلفنی حرف میزد. خیلی مواظباشان بود. بقول آنتی بعضی از توریستهای خارجی خیلی هیز اند. فکر میکنند چون پول دارند میتوانند هر وقت دلاشان خواست با دخترای یونانی بخوابند. اصلاً این طوری نیست. فرهنگ ما با فرهنگ آنها فرق میکند. پیر زنای انگلیسی و آلمانی میان این جا تا با جوونای یونانی بخوابند. مرداشون هم میان اینجا تا دخترای ما را تور کنن. خودم مواظبت ام. هیچ نگران نباش. مثل دخترای خودم ازت مواظبت میکنم.”
فرصت حرف زدن و حتی تشکر به علی نداد و بعدش با لحنی آمرانه اضافه کرد:
“حالا ببرش بالا منام میرم براش قهوه میارم.”
هم این که زن به آپارتمان خود رفت، علی نفس راحتی کشید. علی بعداً برای پرستو تعریف کرد و گفت:
“زن بسیار خوب و آگاهیه. شوهرش کارمند بانکهِ. دو دختر دارد که یکی مدیر هتل و دیگری مدیر یک رستوران بزرگ در کِرتاست. تمام روز تنهاست و منتظره که کسی را گیر بیاره که باهاش حرف بزنه. امکان نداره که هفتهای یک یا دو روز برام غذا نیاره. شوهرش هم مرد بسیار با وقار و فهمیدهایه. کلی راجع به ایران و تاریخ ایران مطالعه کرده. در سالهای حکومت نظامی بعد از کودتای نظامی تو یونان مدتی طولانی در یکی از جزایر اطراف زندانی بوده. هر وقت کمی سرش گرم میشه، از دوران اسارتاش حرف میزنه. ایران و ایرانیها را خیلی دوست داره. همیشه میگه فرهنگ و تمدن غرب و شرق از دو کشور یونان و پارس ریشه گرفته. متاسفانه امروز کشورهای سلطهگر هم ایران و هم یونانو با هم غارت میکنن و هر وقت هم بنفعاشون باشه حمله اسکندر به ایران را به رخ ایرانیها میکشن و هر وقت بخواهند یونانیها را علیه کشورهای آسیایی تحریک کنن حمله خشایارشاه به یونان را علم میکنن. ساختمان مال خودشونه. وضع مالی اشون بد نیست. پسر ندارن. آنتی از روزی که من اینجا اومدم همهاش میگه تو مثل پسرم هستی. بعضی روزها میرم براش خرید میکنم. البته خیلی دوست داره که با هم بریم. ولی آنقدر حرف میزنه که سر درد میگیرم. همهی مغازهدارها و کسبه را به اسم میشناسه. صد بار منو معرفی کرده. همه مغازهدارها از قصاب و سبزی فروش و تا لبنیاتی تو بازار سرپوشیده اسم منو یاد گرفتن. فکر کنم نصف فروشندههای بازار خبر دارن که تو امروز مییایی. نگران نباش همین امروز فردا دست تو را هم میگیره و میبره بازار که به همه معرفی کنه.”
حدس علی درست بود. آنتی فردای آن روز در حالی که کالسکهای که تقریباً برای دختر پرستو کوچک بود؛ همراه داشت، زنگ آپارتمان را بصدا در آورد. منتظر تعارف پرستو نشد و وارد آپارتمان شد و یکراست به سراغ دخترک رفت و او را بغل کرد. دخترک اول غریبی کرد ولی همین که کالسکه را دید کمی نرم شد. آنتی مرتب حرف میزد و چیزهائی برای پرستو تعریف میکرد که پرستو یک کلمه از آنها را نمیفهمید. ولی از حرکات دست و اشارات او متوجه شد که آنتی تصمیم دارد او را برای خرید با خود به بازار ببرد. چارهای جز اطاعت نداشت. علی خانه نبود. مدتی بود که صبحها به کلاس زبان میرفت و بعدازظهرها در مغازه یکی از دوستان قدیمیاش کار میکرد. اتومبیل را هم از او قرض گرفته بود. از رفقای سابقاش بود که سه سال زودتر از علی به یونان مهاجرت کرده بود. علی برای پرستو تعریف کرد که وضع مالیاش خوب است. علی سفید و سیاه پیش او کار میکرد. آن روز شنبه بود و مغازه از دیگر روزها شلوغتر بود. علی رفته بود مغازه. خرید و جا به جا کردن اجناس وظیفه او بود. ساعت نُه مغازه را باز میکرد و دوستاش بعد از یک ساعت میآمد. کار راحتی نبود ولی مجبور بود. به اعتبار همین کار نیمه وقت بود که توانسته بود در آتن زندگی کند. پس از گرفتن اقامت و اجازه کار ناچار بود با کمک هزینه مختصری که از دفتر پناهندگان سازمان ملل میگرفت در جزیرهای که اردوگاه پناهندگان در آنجا بود، زندگی کند. بدون داشتن کار نقل مکان به آتن تقریباً غیرممکن بود. در آتن کمک هزینهای به او تعلق نمیگرفت. بنابراین با کمک گرفتن از رفقای قدیمی موفق شد این کار را پیدا کند. بیکاری در آتن، بویژه در بین مهاجرینی که به زبان یونانی و انگلیسی مسلط نبودند، بیداد میکرد. در بعضی از جزایر توریستی دستفروشی حرفه رایج مهاجرین بود، که اغلب با مزاحمت پلیس همراه بود. علی شانس آورده بود. آن روز به پرستو قول داده بود که بعدازظهر زودتر برگردد. از یکشنبه چهار روز مرخصی داشت.
پرستو گرچه هنوز خستگی سفر از تناش بیرون نرفته بود؛ چارهای جز اطاعت نداشت، از خانه ماندن بهتر بود. لباس پوشید و همراه آنتی رفت بیرون. خانهاشان تقریباً در مرکز شهر بود. یکراست رفتند بازار. زن صاحبخانه؛ که پرستو به پیروی از علی تصمیم داشت او را آنتی صدا کند، سر هر چهار راه میایستاد و با اشارهی سر و دست چیزهایی را به او نشان میداد.چند کلمه انگلیس بلد بود که در هر موردی از آنها برای راهنمایی پرستو استفاده میکرد. تابستان بود و خیابانها پُر از توریست بود. توریستهایی که بیشتر از کشورهای اروپای شمالی و مرکزی بودند، اغلب شلوارهای کوتاه و تی شرت به تن داشتند. پوست برنزه آنها حکایت از آن داشت که ساعتها در آفتاب دراز کشیدهاند. شاید چند سال دیگر وقت لازم داشت که بفهمد چرا این مردم از دیگر کشورهای اروپایی به یونان میآیند که آفتاب بخرند. تا آن روز نمیدانست در اروپا کشورهایی هستند که تقریباً شش ماه از سال آسماناشان تیره است و خبری از آفتاب نیست. دیدن توریستها برای پرستو جالب بود و مفتون زنان خوش هیکل و بعضاً نیمه برهنهای که در خیابانها فارغ از هرگونه هراس و دغدغهای قدم میزدند، شده بود. روز دوم بود که تهران را ترک کرده بود. نه از گشت خبری بود و نه کسی مزاحم میشد. هضم چنین تفاوت فاحشی برای او دشوار بود. طبق عادت و یا شاید ترسی که طی چند سال به ضمیرش تحمیل شده بود، هر از گاهی به اطراف نگاهی میکرد و بی اراده دستاش را به پیشانی میکشید. گویا میخواست روسریاش را پائین بکشد، اگر چه سرش برهنه بود و روسری نداشت. معذب بود. حس میکرد کسی مواظب اوست. پیراهن آستین بلند گلداری به تن داشت که تا بالای ساق پاهایش را پوشانده بود. کیف دوشیاش را محکم با دست گرفته بود. گویا میترسید کسی آن را برباید. آنتی به زبان بی زبانی به او فهمانده بود که باید مواظب جیببرها باشد. وارد بازار سرپوشیده بزرگی شدند که محل فروش سبزی و گوشت و ماهی و انواع و اقسام پنیر و زیتون و میوه بود. فروشندههای زن و مرد سرگرم چانه زدن با مشتریهای خارجی خود بودند. در بیرون از بازار دکهای بود که اختاپوس کباب میکرد و میفروخت. بنظر میرسید که دو نوع قیمت در آنجا وجود دارد. آنتی پرستو را به قصاب و پنیر فروش معرفی کرد. آنها که کمی بیشتر از آنتی انگلیسی بلد بودند، خوشآمد گفتند و کمی با او شوخی کردند. زنی که سبزی میفروخت جلو آمد پرستو را بغل کرد و خم شد و دخترش را بوسید. پرستو حیران بود. نمیتوانست باور کند. انتظار چنین برخورد دوستانهای از مردم عادی را نداشت. در اخبار و روزنامههای ایران شنیده و خوانده بود که در کشورهای اروپایی مردم با مهاجرین خارجی بدرفتاری میکنند. در کشورهای اروپای غربی آنها را “کله سیاه”صدا میکنند و به اشکال مختلف آنها را مورد تحقیر و توهین قرار میدهند. در تلویزیون دیده بود که فاشیستها و گروههای نژادپرست به اردوگاههای محل اسکان پناهندگان غیر اروپایی و آسیایی حمله کردهاند و حتی آنها را به آتش کشیدهاند. کدام درست است؟ این یا آن؟
توریستها بیشتر میوه و پنیر و زیتون میخریدند. فروشندگان یونانی که بیشترشان تا حدی به زبان دیگر کشورهای اروپایی آشنایی داشتند سرگرم کار و کاسبی بودند. بوی میوه و سبزی تازه با بوی ماهی و گوشت فضای بازار را پوشانده بود. آنتی با اشاره دست به پرستو فهماند که او هم باید چیزی برای نهار بخرد. پرستو بعد از این که متوجه شد، به این فکر افتاد که چه بخرد؟ فرصت نکرده بود که حتی نگاهی به یخچال بیاندازد. تازه فهمید که زندگی او از آن روز به بعد دو باره به روال گذشته باز گشته است. علی بعدازظهر از کار برمیگشت، باید غذا در خانه باشد. یعنی روز از نو روزی از نو؟ نه، آمادگی آن را نداشت. فکرش را نکرده بود. باید با علی صحبت میکرد. شب قبل خسته بود و زود خوابید. علی هم مزاحم او نشد. تصمیم گرفت کمی خرید کند. پول همراهاش بود. علی هزار درخما روی میز تلویزیون گذاشته بود. بعلاوه خودش هم بیشتر از چهار هزار دلار پول از ایران آورده بود. وضع مالیاش خوب. پدرش کلی پول به او داده بود. آقاجون هم همینطور. با اشاره دست به آنتی فهماند که قرار است با علی بیرون غذا بخورند. آنتی خوشحال شد و در حالی که هر دو دستاش را تکان می داد گفت: “او، او، رمانتیکو.”کمی میوه و یک هندوانه که خیلی دوست داشت خرید. آنتی به فروشنده که دوستاش بود سفارش کرد که هندوانهای سرخ و شیرین به او بدهد. موقع حساب کردن آنتی خودش از پرستو پول کرفت و به فروشنده داد. از میز دیگری پنیر و زیتون هم خرید. در راه بازگشت به خانه، آنتی در جلو مغازهای ایستاد و با صاحب آن بعد از معرفی پرستو کمی حرف زد. مغازدار در حالی که لبخند میزد و سر تکان میداد دو جعبه کوچک از پیشخوان برداشت و به پرستو داد. پرستو تنها کلمه حلوا را متوجه شد. آنتی با اشاره به او فهماند که شیرین است و دخترک دوست دارد. طرفهای ظهر بود که رسیدند خانه.
دو سه ساعتی بیرون بودند. هوا گرم بود. پرستو عرق کرده بود. در حمام را باز کرد. زیاد بزرگ نبود. حمام و توالت در کنار هم بودند. پردهی پلاستیکی ضخیمی توالت و حمام را از یکدیگر جدا کرده بود. ماشین لباسشویی در گوشهای از حمام بود. دیوارهای حمام موازاییک سفید و کف آن با موزاییک مشکی بزرگ فرش شده بود. حمام تمیز بود. معلوم بود علی حمام و توالت را قبل از آمدن او حسابی تمیز کرده است. موزاییکها برق میزدند. لبخندی زد و از حمام بیرون رفت. روز قبل فرصت نکرده بود آپارتمان را نگاه کند. سری به اتاق نشیمن زد. مبل سفیدی که به شکل حرف انگلیسی ال بود در کنار دیوار بود. در مقابل آن میزی شیشهای با پایههای آلمنیوم سفید دیده میشد. در زیر میز تعدادی روزنامه فارسی و یونانی بود. کف اتاق را فرشی پشمی کلفت سفید رنگی پوشانده بود. نگاهی به آن کرد، فکر کرد این فرش مناسب این اتاق نیست. تو این فصل سال خیلی گرم است. تلویزیون سیاه ۲۸ اینچ روی میزی ایستاده بود. در بالای تلویزیون علی تابلوی بزرگی از عکس عروسی اشان که در گوشهای از عکس دخترک بود را آویزان کرده بود. در گوشه اتاق بر روی میز گرد کوچکی آباژور قشنگی و در کنار آن گلدانی با کاکتوسی بزرگ و زیبا خودنمائی میکرد. از دقت و سلیقه علی در انتخاب و تزیین اتاق خوشاش آمد. انتخاب کاکتوس، طبیعت خشن و سرسختی آن به دلاش نشست. اتاق نشیمن به بالکن منتهی میشد. در بالکن را باز کرد. زیاد بزرگ نبود. دوصندلی و میزی گرد در گوشهای از آن بود. زیرسیگاری تمیز و خالی بود. از بالکن به مناظر اطراف و آتن بزرگ نگاهی کرد. دلاش گرفت. “من این جا چکار میکنم؟ چرا باید این جا باشم؟”آسمان آبی و صاف بود. پرندگان سرخوش و سیر از درختی به دیگر میپریدند و با نغمههای شاد خود غوغایی بپا کرده بودند. گرچه آپارتمان تقریباً در مرکز شهر بود، ولی آسمان آبی را میشد دید. دود حاصل از ترافیک سنگین به اندازه تهران نبود. گرمای هوا در بالکن که حالا آفتاب آن را رها کرده بود، چندان آزار دهنده نبود. روی صندلی نشست و به خیابانهای اطراف نگاه کرد. همه چیز آرام و خوب بنظر میرسید. شاید فنجانی چای و یا یک نوشیدنی خنک میتوانست اولین جشن او در غربت و آشنایی و آمیزشاش با آن شهر باشد. تشنه بود، ولی رغبت چندانی در رفتن به آشپزخانه و آوردن نوشابه و یا یک لیوان آب سرد احساس نکرد. شاید هنوز دلبستگی چندانی به آن محیط و آن خانه پیدا نکرده بود. آیا وقت بیشتری لازم داشت؟ آن زیبایی، آسمان آبی و حضور پرندگان که نه در حال سفر، بلکه در آنجا زندگی میکردند، هنوز برای او بیگانه بودند. از جنس و رنگی نبودند که روحاش با دیدن آنها آرام میگرفت. به او تعلق نداشتند. از او نبودند. پرندگان، آسمان و درختانی که مونس او بودند، از جنس دیگری بودند. بوی دیگری داشتند، بوی آقاجون، عزیزجون، پدر، مادراش و حتی بچههای زن پدراش، بوی خانه پدریاش ایران را میدادند. خود را بیگانهای یافت که به شهری پر همهمه وارد شده است. از دیروز که تهران را ترک کرده بود، بجز چند ساعتی که علی در خانه بود با کسی فارسی حرف نزده بود. چند ساعتی که با آنتی بیرون بود، چون آدمهای لال با حرکات دست و لب منظور خود را به دیگران فهمانده بود. علی تنها انگیزه او از سفر به آتن بود. آیا قرار بود زندگی آینده او به همین شکل ادامه یابد؟ به اتاق خواب، که هنوز نامرتب بود، رفت. تخت را مرتب کرد. دخترک دنبال او روان بود و بهانه میگرفت. خسته شده بود. به تنهایی عادت نداشت. تلویزیون را روشن کرد و سعی کرد که کانال سرگرم کننده برای او پیدا کند. یکی از کانالها توم و جری نشان میداد. دخترک را در جلوی تلویزیون نشاند و کمی نان و حلوا در بشقابی در جلوی او گذاشت. رفت آشپزخانه. نگاهی به قفسهها انداخت، تقریباً خالی بودند. مجموعه ظرفها به چند عدد بشقاب و لیوان و یک قابلمه و ماهیتابهای خلاصه میشدند. در یخچال را باز کرد. چند سوسیس و یک بسته کالباس و کمی نان و پنیر و چند عدد میوه در آن بود. یک پاکت شیر نیز بود. به تاریخ آن نگاه کرد. علی تازه آن را خریده بود. لیوانی شیر برای دخترش ریخت و به اتاق نشمین بازگشت. تازه متوجه شد که هنوز به آقاجون و عزیزجون زنگ نزده است. قول داده بود که به محض رسیدن، زنگ بزند. به ساعت نگاه کرد. ساعت یک بعدازظهر بود. علی قول داده بود که حدود ساعت دو برگردد. باید با او صحبت میکرد. چمداناش را باز کرد و لباسها را روی تخت ریخت. حوله و لباس زیر برداشت و به طرف حمام رفت. در حمام را باز گذاشت و به دخترک گفت که در حمام است. وقتی از حمام بیرون آمد، دخترک در جلو تلویزیون خواب رفته بود. ملافهای روی او انداخت و سرگرم مرتب کردن لباسها شد. سوغاتیهای علی را کنار گذاشت. یک بسته سوهان و مقداری پسته برای آنتی برداشت. یک دست لباس تمیز و مرتب روی تخت پهن کرد و به آشپزخانه رفت. آب گلها را عوض کرد و گلدان را به اتاق نشیمن برد و روی میز گذاشت. تازه روی مبل دراز کشیده بود که صدای چرخش کلید در قفل در را شنید. علی با دو کیسه مواد غذایی و یک دسته گل میخک سفید وارد شد. سلام کرد و کفشها را در آورد و به طرف پرستو رفت. پرستو خود را روی مبل جا به جا کرده بود و نشسته بود. گونه او را بوسید و بعد خم شد و آرام با دست گونه او را نوازش داد. با صدایی آرام احوال پرستو را پرسید. علی فکر کرده بود که او تازه از خواب بیدار شده است. اشتباه میکرد. پرستو جریان بیرون رفتناش با آنتی را مفصل تعریف کرد. علی خوشحال شد و گفت:
“پس روزات بد نبوده. از آتن خوشات اومد؟ کمی مثل تهرانه، مگه نه؟”
“آره، مردم خون گرم و خوبی داره. حداقل من این طور متوجه شدم. خیلی محیط اش باز و آزاده.”
علی در حالی که حرف میزد به طرف آشپزخانه رفت تا مواد غذایی را جا به جا کند. آشپزخانه زیاد بزرگ نبود. یک میز و دو صندلی در گوشهای در کنار پنجره بودند. کیسههای مواد غذایی را روی میز گذاشت و گلها را به پرستو که دنبال او به آشپزخانه رفته بود داد.
“از خونه خوشات اومده؟ کوچیکه ولی تمیز و خوبه. به همه جا نزدیکه. لازم نیست اتوبوس سوار بشی. همه جا میشه پیاده رفت. شانس آوردم که این خونه گیرم اومد. بیشتر یونانیها ترجیح میدن اینجور خونهها رو به توریستها کرایه بدن. ولی آنتی و شوهرش دل خوشی از توریستها ندارن.”
پرستو در دنیای دیگری بود. شهر را نمیشناخت. برای او فرقی نمیکرد، که خانه در کدام نقطه از شهر واقع شده است. غربت، غربت است. کسی که به محیط آشنا نیست، همه جا برای او یکسان است. تنها احساس او در آن روز این بود که آتن، تهران نبود و بوی آقاجون و عزیزجون و بقیه را نمیداد.
علی از هر دری با پرستو حرف میزد. از کارش میگفت. از برخورد مشتریها و خلاصه هرآنچه که فکر میکرد جالب است، برای او میگفت. او در حالیکه مواد غذایی را در یخچال میگذاشت رو کرد به پرستو و پرسید:
“آقاجون مثل گذشته میره حُجره؟ از آبجی خبر داره؟”
“میره، ولی چه رفتنی. دلاش به کار نمیره. همهاش فکر شماست. فقط میدونه آبجی زندهاس، ولی خبر خاصی نداره. دیروز که منو میرسوند فرودگاه خیلی ناراحت بود. همهاش گله میکرد. دل تو دلام نبود. میترسیدم پاسدارها بشنون و براش دردسر درست کنن.”
“آقاجون حق داره. هرچی بگه کم گفته.”
پرستو در حالی که کیسههای پلاستیکی خالی را از روی میز برمیداشت گفت:
“راستی یادم رفت بگم، من به آقاجون قول دادم که به محض رسیدن زنگ بزنم. الآن دل تو دلاش نیست. اگه بتونی یه تک زنگی بزنی خیلی خوبه.”
علی نگاهی به ساعتاش کرد و گفت:
“خوب شد یادم آوردی. تا دیر نشده برم زنگ بزنم. میخوای تو هم بیایی؟”
نه تنها برو، بچه خوابه. سلام زیاد برسون و از طرف من تشکر کن.”
علی شیشهی خالی مربایی را از کمد آشپزخانه بیرون آورد که پُر از سکه بود. محتوای آن را در جیباش خالی کرد و به قصد تلفن زدن از خانه خارج شد.
“زود برمیگردم، باجه تلفن سرکوچهاس.”
علی زود برگشت. کمی گرفته بود. پرستو پرسید:
“چی شد تلفن زدی؟ خوب بودن؟”
“آره، خوب بودن. عزیزجون گریه میکرد. بیتاب بود. خیلی سلام رسوندند. دلام برای این پیرمرد و پیرزن کباب شد.”
لباس درآورد و به طرف حمام رفت.
“باید دوش بگیرم. تنام، از بس عرق کردم بو گند میده.”
با سه شماره دوش گرفت و برگشت. پرستو روی مبل نشسته بود و تلویزیون نگاه میکرد. صدای تلویزیون را بسته بود. برنامهها بیشتر به زبان یونانی بود که او هم چیزی از آنها دستگیرش نمیشد. علی آمد و در کنارش نشست. نگاهی به پرستو کرد و گفت:
“دیشب نتونستم خوب ببینمت. بزنم به تخته مثل قالی کاشون میمونی. اصلاً پیر که نشدی هیچ، خوشگلتر هم شدی.”
پرستو تا بنا گوش سرخ شد. انتظار نداشت که علی بدون مقدمه تا این حد پیش بره. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت.
علی تحمل داشت. تصمیم گرفته بود صبر کند. کمی راجع به برنامه تلویزیون حرف زد و رو کرد به پرستو و پرسید:
“چای میخوری؟”
پرستو نیم خیز شد.
“بشین من میرم اجاقو روشن میکنم. سرکار بودی خستهای.”
علی بلند شده بود و در راه آشپزخانه بود. پرستو یادش آمد که در گذشته اینطور نبود. رابطهاشان شکل دیگری بود. از پنجره آمدن او را انتظار میکشید. چای آماده بود. با وارد شدن او چون پروانه دورش میگشت و با او حرف میزد.
“چی شده؟ چرا آدمها اینطوری عوض میشن!”
چقدر رابطهاشان تغییر کرده. در گذشته آمدن او را لحظه شماری میکرد.با انگشتان دست تا صد میشمارد. چندبار پنجره را باز میکرد و به خیابان نگاه میکرد تا شاید او را که در حال پارک کردن ژیان است، ببیند. با کوچکترین تماس فیزیکی او، از خود بیخود میشد. در آن روزهای خوب و حتی بعد از تولد دخترشان تا قبل از این که علی در زیر آور شکست و ویرانی کاخ باورهایش خم شود، وقتی به او نزدیک میشد و با دستهای گرماش صورتاش را لمس میکرد، تناش گُر میگرفت. ولی آن روز که علی گونهی او را بوسید و یا از زیبایی او تعریف کرد، تناش گرم نشد، بلکه بیشتر خجالت کشید. گویی مرد بیگانهای به حریم خصوصی او وارد شده بود. آیا او را بخشیده بود و واقعاً تصمیم داشت با او زندگی کند؟ خودش هم نمیدانست. تنها چیزی را که خوب فهمیده بود و به آن باور داشت این بود که به آتن برای خانهداری نیامده که در انتظار آمدن شوهرش لحظهها را بشمارد. چنین باوری به فصلی از زندگیاش تعلق داشت که آن را پشت سر گذاشته بود. حال تصمیم داشت که تنها همسر او باشد و او را دوست داشته باشد. دیگر نمیخواست هم همسر و هم مادر و تیماردار او باشد. تا قبل از آمدن احساس غریبی در گوشهای از قلباش به او فشار میآورد و بهانه علی را میگرفت. دو سال زندگی دور از علی چون ده سال بر او گذشته بود. حال که در کنار او بود نمیدانست که آن مرد آیا همان علی بود که قلباش بهانهاش را میگرفت؟ دلشوره داشت. مطمئن بود که دیر یا زود با آن لحظه روبرو خواهد شد. برق چشمان علی به او فهمانده بود که با همه وجودش تمنای او را دارد. بیشتر از دو سال از علی دور بود. آیا نگاه و باور علی به زندگی مثل او تغییر کرده بود؟ آیا او هم چون پرستو فهمیده بود که او دیگر آن دختر دبیرستانی گذشته نیست؟ در گذشته پرستو هر روز غروب قبل از آمدن علی چای را آماده میکرد. درست زمانی آب جوش را در قوری میریخت که چای با ورود علی به خانه حسابی دم کشیده بود. حالا چطور؟
علی با سینی چای وارد شد و گفت:
“تو اروپا مردم مثل ما ایرانیها چای دم کشیده نمیخورند. بیشتر از چای کیسهای استفاده میکنند. آب را میجوشانند و یک کیسه چای تو هر لیوان میندازند، چای حاضره. مزه چای نمیده. بیشتر آب جوش رنگیه تا چای. چای همون چای خودمون. مخصوصاً وقتی که تو دم کرده باشی. شکل حرف زدن، تعارف و تعریفهای بی مایهی علی به دل پرستو نمینشست. برای لحظهای آرزو کرد، ایکاش علی بیشتر خودش باشد، مثل همان روزهای خوب اول زندگی مشترکاشان. آن روزهایی که علی هرگز بیخودی از پرستو تعریف نمیکرد. نگاه و رفتارش بود که عمق احترام و عشقاش را به او میفهماند. کلام و حرفی لازم نبود. آن را حس میکرد و میفهمید. ذره ذره وجودش محبت و احترام او را میبلعید.
علی بعد از چای رو کرد به پرستو و گفت:
“شام میریم بیرون. میز رزرو کردم. میریم یه رستوران خوب غذا میخوریم. هروقت آمادهای بگو که بریم.”
طرفهای غروب بود که از خانه بیرون رفتند. خیابانها همه شلوغ بودند. دخترک را در کالسکه نشانده بودند. هوا هنوز گرم بود. از چند خیابان که گذشتند نسیم خنک دریا را احساس کردند. خیابان موازی ساحل پُر از بار و رستوران بود. همه شلوغ بودند. طول خیابان را قدم زنان طی کردند. کمی خلوت شد. رستورانی که علی در آنجا میز رزرو کرده بود، کنار ساحل بود. تراس رستوران رو به دریا بود. رستوران تقریباً پُر بود. بیشتر توریستها برای دیدن غروب آفتاب به آنجا میآمدند. علی از قبل میز رزرو کرده بود. دختر جوانی آنها را تا میزشان راهنمائی کرد. میز آنها در انتهای تراس و رو به دریا بود. همه چیز برای یک شام بقول آنتی “رومانتیکو”آماده بود. دختر جوان پس از چند لحظه با لیست غذا و دو سبد کوچک نان گرم و کره و ماست خیار مخصوص یونان برگشت. علی لیست غذا را با حوصله و سطر به سطر برای پرستو خواند و ترجمه کرد و منتظر ماند که پرستو تصمیم بگیرد. پرستو کباب فیلهی مرغ همراه با سالاد و سیبزمینی سرخ شده سفارش داد. علی غذای مخصوص آن رستوران را که از چند سیخ کباب گوشت و مرغ و میگو و سوسیس و چند نوع سبزی بود سفارش داد. برای دخترک همبرگر و سیبزمینی سرخ شده سفارش داد. برای پیش غذا هم یک ظرف بادمجان سرخ شده با گوجه و سبزی و یک ظرف میگو کباب شده. دختر گارسون همه را با دقت یادداشت کرد. علی از پرستو پرسید:
“نوشابه چی میخوای؟”
منتظر پاسخ او نماند و اضافه کرد:
“موافقی یه بطر شراب سفارش بدیم؟”
“یه بطر؟ چه خبره؟ من که مشروبخور نیستم.”
“زیاد نیست. سه لیوان بیشتر نیست.”
یک بطر شراب مخصوص رستوران و یک کوکاکولا را هم به لیست غذا اضافه کرد. بعد از چند دقیقه مرد جوانی با یک صندلی مخصوص بچه در جلو میز آنها حاضر شد. طولی نکشید که دختر گارسون با شمع و شراب برگشت. علی جاماش را بلند کرد و گفت:
“بذار اولین جرعه را به سلامتی اومدن تو و این دخترک ملوسام بخوریم.”
منظرهی غروب آفتاب از تراس رستوران واقعاً زیبا و بقول آنتی رومانتیک بود، تا حدی که پرستو نتوانست در برابر آن مقاومت کند. بی دلیل نبود که توریستها و حتی خود یونانیها نیز آنجا را انتخاب میکردند. پرستو نتوانست از کنار آن همه زیبائی بی تفاوت بگذرد. دوربینی را که در کیف داشت بیرون آورد و چند عکس از علی و دخترش گرفت. دختر جوانی که وظیفه پذیرائی از آنها به عهده او بود جلو آمد و دوربین را از او گرفت و خودش شروع به عکس گرفتن از آنها کرد. دو عکس سه نفری و یک عکس دو نفری از پرستو و علی، یک عکس از پرستو و دخترش و با اصرار زیاد چند عکس تکی از پرستو گرفت. بعد از هر فلاشی لبخند به لب میگفت: “فنتاستیسکو”. شیفتهی پرستو شده بود. دختر جوان گویا زیبائی پرستو را مناسبتر از هر کس دیگر برای همگرا شدن با آن منظره زیبا میدید. عکسهائی که هر کدام از آنها در زندگی آیندهاشان وظیفهای بعهده گرفتند. همه چیز خوب بود. شام عالی بود. علی که خوشحال و سرخوش شده بود به حرف درآمد. از زندگیاش در آتن و هر آن چه که تا آن روز از سر گذرانده بود گفت. غمی پنهان که نشان از پشیمانی او بود در تمام مدتی که حرف میزد در چهرهاش موج میزد. پرستو برای او از روزهای سخت زندگیاش در ایران گفت. لحناش آرام بود و بدور از هر نوع گلهگزاری و شکایت. گویا برای دوست دوران کودکیاش درد دل میکرد. علی سرا پا گوش شده بود و به حرفهای پرستو گوش میداد. دلاش میخواست ساعتها در برابر آن زن بنشیند و به حرفهای ساده و بیآلایش او که از اعماق قلب و احساساش سرچشمه میگرفتند گوش کند. پرستو در آن شب بعد از سالها یک بار دیگر در چهرهی علی که غرق تماشای او بود تصویر کمرنگی از علی محبوباش را که در کنار او بودن برایش دنیایی از آرامش و امنیت بود، علی که حاضر بود با پای پیاده تا جهنم هم همراه او برود، دید. یک لیوان شراب او را گرم کرده بود. اولین بار بود که شراب میخورد. علی جام دوم را هم تا ته سر کشید. جام پرستو را تا نیمه پُر کرد. پرستو اعتراض نکرد. قصد داشت همپای مردش باشد. میخواست جرأت کند و از تصمیماش برای علی بگوید.