اتفاق
آبجی بعد از گذراندن یک دورهی یکساله، مدتی بود که بعنوان پرستار متخصص در درمانگاهی در حوالی مرکز شهر مشغول بکار شده بود. کار در درمانگاه گرچه پُرمسئولیت و سنگین بود، ولی هم به خانهاش نزدیک بود و هم این که شنبه و یکشنبه و بقول سوئدیها همهی روزهای سرخ را هم تعطیل بود. حقوقاش هم بیشتر بود. کار جدیدش را دوست داشت و با جدیت و دلسوزی بیماران را معاینه میکرد. دکتر مسئول درمانگاه نیز به تشخیص او اعتماد داشت.
آن روز صبح تازه کارش را شروع کرده بود. اولین مریض او زن شصت سالهی سوئدی بود که چند روز بود از درد دست چپاش رنج میبرد. آبجی او را با دقت معاینه کرد. بیمار فکر میکرد که ناراحتی او قلبی است. آبجی بعد از این که ضربان قلباش را گرفت و به توصیهی دکتر او برای چند آزمایش فرستاد، روانهاش کرد. قلب او سالم بود. آبجی با شوخی به او گفت:
”قلب شما از قلب دختر هیجده سالهای هم بهتر کار میکند”.
بیمار برای او تعریف کرده بود که در تعطیلات آخر هفته با بیل خاک باغچهی خانهاش را زیرو رو کرده است. ماهیچههای او را معاینه کرد و متوجه شد که علت درد، نه قلب بلکه کار زیاد و کشیدگی عضله است. پماد مسکنی برای او تجویز کرد و مرخصاش کرد. نگاهی به نام و نام خانوادگی بیمار دوم کرد. حدس زد باید ایرانی و یا عراقی باشد. نام خانوادگی او کمی آشنا بود. مردی حدود هفتاد و یک ساله؛ مجرد، راننده تاکسی. علت مراجعه به درمانگاه، درد شدید بیضه همراه با ادرار قطرهای و مکرر در طول شب. سابقهی بیماری سفید. سیگار، نه. مشروب، نه. فکری کرد و حدس زد که ممکن است از عوارض پروستات باشد. تا آن روز چنین بیماری را معاینه نکرده بود. قبلاَ چیزهایی در مورد پروستات خوانده بود. در دانشکده نیز چندین بار در آزمایشگاه چگونگی معاینهی چنین بیمارانی را به او یاد داده بودند. آن روز اولینبار بود که با بیمار پروستات روبرو میشد. ژورنال در دست سراغ دکتر رفت و توضیح داد. دکتر تشویقاش کرد و گفت:
”اشکال نداره. بیارش تو با هم معاینهاش میکنیم”.
ژورنال را برداشت و به سالن انتظار رفت. سه نفر نشسته بودند. دو زن و یک مرد. به طرف او رفت و پرسید:
”اسماعیل؟”
”بله”.
سلام کرد و خود را معرفی کرد و او را به طرف اتاق دکتر راهنمایی کرد. در همان نگاه اول سیمای تکیده، چشمان نافذ و مو وسبیل نقرهای و پُرپشت آن مرد به دلاش نشست. مردی در آن سن و سال؛ شاغل، و فارغ از هرگونه اعتیاد و یا مشروب باید آدم منظمی باشد. با هم وارد اتاق شدند. دکتر خود را معرفی کرد و بعد چند سئوال، که معمولاً از همهی بیماران میکرد، از او پرسید. پاسخ همه مثبت بود. اسماعیل از دکتر پرسید که آیا علت درد او میتواند پروستات باشد؟ دکتر مکثی کرد و گفت:
”هم آره، هم نه. باید دقیقتر معاینهات کنم. بزرگ شدن بیضه و بعضاً پروستات در سنین بالاتر از پنجاه عادی است. اول معاینه میکنیم و بعد چند آزمایش میگیریم. اشکال نداره اگه پرستار هم اینجا باشه؟ باید بیضههاتو معاینه کنم”.
اسماعیل بدون لحظهای مکث گفت:
”ابداَ”.
دکتر بیضههای او را از پشت در حالی که دستکش به دست کرده بود از راه معقد معاینه کرد و سپس چند سئوال دیگر از او کرد و گفت:
”اندازهی بیضههات طبیعیه. شبها قبل از خواب آب زیاد میخوری؟”
اسماعیل جواب داد:
”آب نه، ولی چند لیوان چای میخورم”.
”چند لیوان زیاده. بهتره دو ساعت قبل از خواب چای را متوقف کنی، چون چای خودش تحریک میکنه و مجبور میشی شب چندبار بری دستشویی. با پرستار بُرو و چند آزمایش بده. هفتهی دیگه جواب میگیری. نگران نباش، فکر میکنم چیز خاصی نیست. ممکنه عوارض سرماخوردگی باشه”.
اسماعیل همراه آبجی از اتاق خارج شد و به اتاق دیگر رفت. آبجی در حالی که سرگرم گرفتن آزمایش خون بود از روی کنجکاوی پرسید:
”از کدوم کشور میایی؟”
”ایران”.
آبجی مثل اینکه دوستی را دیده باشد، با خوشحالی پرسید:
”ایرانی هستید، چقدر خوب. خیلی وقته سوئدی؟”
”ده پونزده سالی میشه”.
آبجی با لبخند گفت:
”سوئدی خوب صحبت میکنید”.
سر صحبت باز شد. کنجکاوی آنها گویا متقابل بود. اسماعیل کنجکاو شده بود. چهرهی پرستار عجیب شبیه کسی بود که سالها پیش او را میشناخت و چون برادر کوچک و فرزند دوستاش داشت. سالها بود که از او بیخبر بود. شباهت آن زن با او وسوسهاش کرده بود. سئوالی در مغزش میچرخید و تحریک شده بود که آن را به زبان بیاورد. نگاهی به اسم و فامیل پرستار که روی پلاکی برسینهاش سنجاق شده بود، کرد. نام خانوادگی همان بود. به خطوط چهرهی آن زن، موهای سیاه و چشمان درشتاش خیره شد. خواست سئوال کند که پرستار بطری کوچکی را به او داد و از او خواست به اتاقکی که در مجاور اتاق آزمایش بود رفته و بعد از اینکه بطری را از ادرار پُر کرد آن را در محقظهای که درِ آن به اتاق آزمایش باز میشد، بگذارد. اسماعیل را راهنمایی کرد و اتاق را ترک کرد.
اسم و اسم فامیل آن مرد در ذهناش نشسته بود. تصمیم گرفت که همان شب از سیامک بپرسد. اسماعیل برخلاف او تقریباً مطمئن بود که آن زن را میشناسد. دو بار او را در سنین نوجوانی دیده بود. خودش بود. خواهر علی. فرصت را از دست داده بود. ایکاش سئوال کرده بود. وقتی بطری کوچک را در محفظه گذاشت از توالت خارج شد و دو باره به اتاق آزمایش رفت. پرستار آنجا نبود. با افسوس درمانگاه را ترک کرد.
نام اسماعیل تمام آن روز بعدازظهر در گوش و ذهن آبجی تکرار میشد. نگاه دقیق آن مرد به پلاک روی سینهاش را متوجه شده بود. یقین داشت که نگاه اسماعیل به پلاک روی سینهاش تنها از روی کنجکاوی یک هموطن نبود. نگاهاش دقیق بود. گویا میخواست از چیزی مطمئن شود.
”آن مرد با آن رفتار گرم و صمیمی و فروتنانه کی میتونه باشه؟”
دلاش میخواست هرچه زودتر کارش تمام شود که بتواند از سیامک سئوال کند.
سئوال
سیامک تازه از راه رسیده بود و طبق عادت روی مبل نشسته بود و اخبار روز را در پیام نمای تلویزیون میخواند. آبجی با سینی و دو فنجان چای به اتاق نشیمن آمد. سینی را روی میز گذاشت و کنار او نشست. سیامک به صفحهی تلویزیون خیره شده بود و اخبار مربوط به فلسطین را میخواند. صفحه را که تمام کرد، پوزخندی زد و گفت:
”زخم چرکینی که دنیا به وجود اون خو گرفته. مثل اینکه قراره تا ابد، تا زمانی که یه فلسطینی زندهست، ادامه داشته باشه. کشورهای غربی با بیغیرتی چشم و گوشاشونو بستن و میخوان به حساب نابودی مردم فلسطین به یهودیها تاوان جنگ جهانی دومو بدن”.
آبجی که مدتها بود دیگر به پیامنما و تفسیرهای آنچنانی کم توجه شده بود، سری تکان داد و گفت:
”این روزها مشکل غرب رسیدگی به وضعیت و حقوق سگ و گربه و مهد کودک آنهاست. کی بفکر حقوق مردم فلسطینه”.
جملهاش تازه تمام شده بود که فنجان چای را از سینی برداشت و مقابل سیامک روی میز گذاشت و بلافاصله گفت:
”راستی قبل از اینکه صفحه عوض کنی، یه سئوال دارم”.
”یاابولفضل، باز مهمانی و یا کامپیوتر بچهها؟”
آبجی فوراً گفت:
”نه، نه! اصلاً راجع به این چیزا نیست. یه نفرو به اسم اسماعیل متین میشناسی”.
”نه، چی شده؟ مُرده یا سرطان گرفته؟”
گفت و فنجان چای را به دهان برد. آبجی به چهرهی او خیره شد. مطمئن بود که سیامک در حافظهاش در جستجوی پاسخ درست است. عادت داشت. هر وقت سئوالی از او میشد، اول پاسخی سرسری میداد که فرصت کافی برای فکر کردن داشته باشد، بعد از چند لحظه دو باره جواب دیگری میداد.
”نمرده و نه سرطان گرفته. فکر کن ببین میشناسیش. از رفقای زندانات نیست؟”
سیامک آرام شروع به سوت زدن کرد. آبجی مطمئن شد که او را میشناسد. گویا دستگاه جستجوگر مغزش به کار افتاده بود و در سختافزار مغزش دنبال ردیف کردن اطلاعات لازم بود. بعد از چند لحظه سیامک کمی لب پائیناش را به دندان گرفت و چشم چپاش را کمی جمع کرد و گفت:
”چرا، اسماش آشناست. خیلی هم آشناست. کجا دیدیش؟”
”به کسی نگی، مسئولیت دارم. امروز اومده بود درمونگاه. قیافهاش برام آشنا بود. اونم مثل اینکه منو شناخت”.
سیامک سری تکان داد و گفت:
”باید تورو بشناسه. از رفقای قدیمی برادرته. پدر خوندهی علیست. یه دوره خیلی معروف بودژ اسم و رسمی داشت. میگن از بچگی فعال بود. شایع بود کشته شده. جز اولین کسایی بود که از سیاست حزباش انتقاد کرد. طردش کردن. چو انداخته بودن کشته شده. از معدود حزبیهایی بود که قبل از انقلاب تو ایران فعال بود و با چند نفر دیگه نشریه میزد. علیرو خوب میشناسه”.
همان مختصر برای آبجی کافی بود. شکاش برطرف شد. قطعاً اسماعیل او را شناخته است. کورسویی از امید در دلاش روشن شد. چرا، خودش هم نفهمید. آن را به فال نیک گرفت و تصمیم گرفت که جواب آزمایشها را حتی اگر منفی باشند؛ نه از طریق پُست، بلکه حضوری به او اطلاع دهد، اگرچه کار درستی نبود. معمولاً پاسخ آزمایشهای مثبت را حضوری میدادند. چنانچه پاسخ منفی بود باید از طریق پُست به بیمار اطلاع میدادند.
چند روز بعد نتیجهی آزمایش ها را دریافت کرد. سریع آنها را خواند. همه منفی بود. خوشحال شد. گویی جواب آزمایش برادرش را گرفته بود. برگه را در دست گرفت و به اتاق دکتر رفت. دکتر نگاهی به آنها کرد و گفت:
”این مرد با این سن و سال از من هم سالمتره. بدناش مثل ساعت سوئیسی کار میکنه. جواب را براش بفرست که خیالاش راحت بشه و شبها کمی بیشتر چای بخوره”.
آبجی جواب آزمایشها را پُست نکرد. بجای آن یادداشتی با این مضمون ”نتیجه آزمایشهای شما منفی است، ولی بهتر است برای پارهای راهنماییها روز چهارشنبه ساعت ده به درمانگاه بیائید” نوشت و پُست کرد.
چهارشنبهها دکتر نبود و دستاش باز بود و میتوانست با خیال راحت کمی بیشتر با او حرف بزند. اسماعیل سر ساعت آنجا بود. کلاه سیاه مدل پارتیزانیاش را در دست داشت و آرام و بی حرکت روی صندلی نشسته بود. آبجی نگاهاش که به کلاه افتاد همه چیز را بخاطر آورد. در آن سالها نیز اسماعیل از همان نوع کلاه استفاده میکرد. خودش بود. همان مردی بود که یکبار او را در پشت در خانه اشان در حیاط دیده بود و بار دیگر در خانهی پرستو و علی. هر دو بار سرگرم پچپچ با برادرش بود. قد و قوارهاش تغییری نکرده بود. تنها صورت و موهایش گذر زمان و گرد و غبار آن را روی خود ثبت کرده بود. چه میخواست به او بگوید؟ در آن مورد فکر نکرده بود، ولی عجیب مشتاق گفت و گو با او بود. سلام کرد و با او دست داد و او را به اتاقاش راهنمایی کرد. اسماعیل با همان نگاه محجوب پاسخ سلام او را داد و همراه او به اتاق رفت. وارد که شدند، آبجی در را بست و روبروی او نشست. چشمان پرسشگر او به دهان آبجی دوخته شده بود. منتظر بود که او شروع کند. در قید نتیجهی آزمایش نبود. فکر و ذکرش علی بود. کجاست؟ علی را چون برادر و پسری که هرگز فرصت نکرده بود، داشته باشد، دوست داشت. ”پسرم کجاست؟ چکار میکند؟” او بود که علی را از محفل عرقخوری روشنفکرانهی سالهای قبل از انقلاب بیرون کشیده بود و نشریه در دستان او گذاشته بود. او بود که مُجدانه رمز و راز مبارزهی مخفی، آن مهرهی سرخ را، به بازوی او بسته بود. او بود که در سالهای سخت و فرار از ترسجان، شب و روز نگران علی بود. علی پینوکیوی او بود که جان و روح در جسم او دمیده بود. ”علی کجاست؟ زنده است؟” سئوالهایی بودند که در انتظار شنیدن پاسخ آنها بیقرار بود و اگر آبجی چند لحظهی دیگر زبانباز نمیکرد، بدون شک خودش شروع میکرد.
”آقای متین، خوشبختانه نتیجهی تمام آزمایشهای شما منفیایه. بزنم به تخته شما از سلامت کامل برخوردارید. بقول دکتر قلب و ریههای شما مثل ساعت سوئیسی کار میکنه. جای هیچ نگرانی نیست”.
اسماعیل فرصت نداد که حرف آبجی تمام شود و گفت:
”ممنون در نامهاتون نوشته بودید. راستاش خواستم سئوالی از شما بکنم که به مریضی من مربوط نیست”.
آبجی سئوال را میدانست. شک نداشت که آن مرد تنها به همان منظور آن روز به درمانگاه آمده است.
”بفرمایید”.
اسماعیل کلاهاش را که روی زانو گذاشته بود، در دست گرفت. گویا خود را آماده کرد که اگر خبر ناگواری شنید کلاه را در دستان خود بفشارد که آبجی متوجه لرزش دست او نشود. کمی به جلو خم شد و پرسید:
”شما خواهر علی هستید؟”
”بله”.
”زندهاس؟ کجاست؟ چکار میکنه؟ خبری ازش داری؟ خانماش چطوره؟”
چند سئوال در یک سئوال. اسماعیل راست به چشمان او خیره شده بود و با نگاهاش از او میخواست که هرچه زودتر هر آنچه که در بارهی علی میدانست برای او تعریف کند.
”زندهاس آتن زندگی میکنه”.
اسماعیل نفس راحتی کشید و به پشتی صندلی تکیه داد و پرسید:
”حالاش خوبه؟”
آبجی مکثی کرد. به آن مرد چه بگوید و چگونه بگوید که دچار عذاب وجدان نشود؟ سیامک به او گفته بود که اسماعیل پدرخواندهی علی بوده. معنای پدرخوانده را خوب میدانست. برای او معنای پدرخوانده این بود که اسماعیل علی را جذب فعالیت سیاسی کرده. او بوده که او را وارد تشکیلات کرده. حال چگونه میتوانست برای او تعریف کند که برادرش، کسی که اسماعیل اولین نشریهی سیاسی را به دست او داده، در گوشهای از آتن زندگی میکند، همسرش را کتک زده، دخترش را رها کرده و شب و روزش را در خُماری سپری میکند؟ دلاش به حال او سوخت. آیا تحمل شنیدن حرفهای او را خواهد داشت؟ آیا میتوانست بعد از شنیدن همانطور خونسرد و با وقار و محکم در مقابل او بنشیند و شمرده و ساده حرف بزند؟ چارهای نداشت. باید حرفاش را میزد. انگیزهی خواستن او به درمانگاه همان بود. امیدوار بود. خودش هم هنوز پس از گذشت سالها و تجربه کردن مشکلات و ناهنجاریهای بسیار احترام فوق العادهای برای رفقایی که در آن سالهای پُر شر و شور راهنمای او بودند، داشت. میدانست و هنوز هم معتقد بود که پیوند عاطفی بین مبارزین با تجربه و جوانانی که در آن شرایط ویژه جذب فعالیت سیاسی میشدند، بسیار عمیق و دیرپاست. آبجی میدانست که جوانانی که جذب سازمانهای سیاسی میشدند، سازمان به خانه آنها و رهبران و اعضای آن جای پدر و مادر و برادر و دیگر اعضای خانوادهی آنها را میگرفت. وابستگی تنها سیاسی نبود. آنها تنها بلحاظ سیاسی وابسته نمیشدند، بلکه شور و صداقت انقلابی موجب میشد که بلحاظ عاطفی هم وابسته باشند. پیوندی که تا حد تعصب خشک و پیروی کورکورانه پیش میرفت. میدانست که گُسست از افکار سیاسی آن سالها تلاش و تجربه و دانش زیادی طلب میکرد، ولی بریدن پیوندهای عاطفی کار آسانی نبود. با تار و پود وجودشان پیوند میخورد. خودش هم هنوز نتوانسته بود پیوندهای عاطفیاش را با رفقای سابقاش قطع کند. امیدوار بود. شاید آخرین تیر ترکش بود. اگر به هدف میخورد، میتوانست کمکی هم به علی و دخترش و شاید به پرستو و خودش باشد. آبجی از صندلی برخاست. به راهرو رفت. درمانگاه خلوت بود. به همکاران اش سپرد که مریض برای او نفرستند. بعد از چند لحظه با دو فنجان چای برگشت و روبروی اسماعیل نشست. هر آنچه که میدانست و در دل داشت، در مورد علی؛ سرنوشتاش، رابطهاش با دخترش و همسرش، طلاق آنها، اعتیادش و دربدری و سرگردانیاش گفت و اشک ریخت. اسماعیل جمع شد؛ عرق کرد، طبق عادت دستمال پارچهایش را از جیب بیرون آورد، پیشانیاش را پاک کرد. کلاه در دستاش مچاله شد. شاید شنیدن خبر مرگ و یا اعدام علی برایش آسانتر بود. لب باز نکرد. سر تا پا گوش بود. منتظر بود که شاید داستان غمانگیز علی پایان خوشی داشته باشد. ولی چنین نشد. آبجی گفتههایش را با این جمله تمام کرد:
”زندگی علی با مرگ در ذلت و خواری فاصلهی چندونی نداره. همهاش فکر میکنم که یه روز آنتی زنگ میزنه و خبر مرگ اونو گوشهی یکی از خیابونهای آتن بهم میده”.
باور کردن گفتههای آبجی برایش دشوار بود. اگر از زبان کس دیگری شنیده بود، بدون شک آنها را تهمت و افترا میدانست. ولی اشک و دردی را که در چهرهی آن خواهر مهربان، صادق و صبور میدید، حقیقی بود. علی که حاصل چند سال کار او بود، به انسانی معتاد که زناش؛ همسرش را که روزگاری عاشقانه میپرستید، کتک زده. چه بر او گذشته؟ آیا او اشتباه کرده بود؟ علی را خوب نشناخته بود؟ گفتههای آبجی، قضاوت و کار او را زیر سئوال میبرد. به سختی میتوانست آنها را باور کند. نه خودش اینطوری بود و نه علی. علی را چون کف دستاش میشناخت. شناخت و درک او از علی بیشتر از پدر و مادر او بود.
گفتههای آبجی که تمام شد، سعی کرد حرفی بزند. ولی کدام حرف. چه داشت بگوید؟ سکوت سنگینی بر اتاق حکمفرما شد. رعشه بردستاناش افتاده بود. کلاهاش را با تمام نیرو میفشرد که تا شاید لرزش دستان را از نگاه تیز آبجی پنهان کند. گلویش خشک شد. حرفی بیرون نمیآمد. واژهها از مغزش میگریختند. واژهای پیدا نمیکرد، واژهای نبود که به کمک آن بتواند احساس و تأثیر گفتههای آبجی را بیان کند. آبجی سرش پایین بود. گویی او هم تا آن روز با هیچکس، حتی با شوهرش، رنج و درداش را نگفته بود. اسماعیل خیره به موهای سیاه و قامت کشیدهاش که همه یادآور علی بودند، نگاه میکرد. علی در برابر او نشسته بود. کسی که با جدیت و پشتکار او به کادری ورزیده و مورد اعتماد که حاضر بود جان اش را در راه آرماناش فدا کند، تبدیل شده بود. فکر اینکه علی به موجودی تباه شده تبدیل شده است، جگرش را به آتش کشیده بود. غیرممکن است.
چقدر میتوانستند در آن حالت بنشینند؟ چارهای نداشت، باید حرفی میزد.
”رابطهی ما تنها سیاسی نبود. اگر خبر مرگ او را به من داده بودی، فهم و هضم اش برایم راحتتر بود. آدرسی، تلفنی ازش داری؟”
کلاماش شمرده نبود. محکم بود. گویا پدری در مورد پسرش حرف میزد. دستاش میلرزید. عارضهای که دو سال بود دچار آن شده بود. خبر و یا حادثهی ناگواری که میشنید، دستاناش شروع به لرزیدن میکردند. آبجی آدرس و شماره تلفنی از علی نداشت. تنها شماره تلفن آنتی و آدرس مغازهی دوستاش را داشت. اسماعیل هر دو را در ورق کاغذی یادداشت کرد و بلافاصله خداحافظی کرد و از درمانگاه خارج شد.
گویی هر دو از مراسم خاکسپاری عزیزی برگشته بودند. افسرده و درهم از یکدیگر جدا شدند. آبجی بعد از رفتن اسماعیل دل و دماغ کار نداشت. به همکاراناش اطلاع داد که حالاش خوب نیست. روپوش کارش را درآورد و درمانگاه را ترک کرد. سریع به ایستگاه مترو رفت و سوار شد. حالاش خوب نبود. میخواست برود شهر که شاید با دیدن مردم و تنفس هوای تازه حالاش بهتر شود. نمیخواست با آن حال زار خانه برود. در کنار پنجره نشسته بود و مناظر اطراف را تماشا میکرد. مترو با سر و صدا در حرکت بود. مسافت زیادی از ایستگاه دور نشده بود که در پیاده رویی که بموازات مسیر قطار بود، اسماعیل را دید که شتابان در حالی که کلاهاش را در یک دست میفشرد و با دستی دیگر سیگاری را به لب میبرد، با گام های بلندی میرفت. گویا عجله داشت. شانههایش افتاده بود. کجا میرفت؟ به چه فکر میکرد؟ چرا کلاهاش را در دست میفشارد؟ پاییز بود و سوز سردی میوزید.
دیدار با زوربا (۵۳)
اسماعیل دمق و گرفته از درمانگاه خارج شد. از نزدیکترین کیوسک پاکت سیگار و قوطی کبریتی خرید و پیاده راه افتاد. کس و کاری نداشت. نه پدری، نه مادری و نه فرزندی. علی و یکی دو رفیق دیگر تنها کسانی بودند که مهر آنها چون روزها و سالهای قبل از انقلاب هنوز در دلاش بود. در روزهایی که شرایط به او تنگ شده بود و نزدیکترین رفقایش او را طرد کرده و تنها مانده بود و هر لحظه بیم دستگیری و اعدام عذاباش میداد، آنها او را تنها نگذاشته بودند. علی هم دوستاش بود، هم پسرش. از همان روزهای اولی که با او آشنا شده بود، جوهر و خمیرمایهی او بهدلاش نشسته بود. او را رفیقی دیده بود که میتوانست در سختترین شرایط به او تکیه کند و تا آن روز هم به آن باور داشت. علی پُشت نمیکرد. علی برای او انسان بود. چرا علی، پسر او، چنین تن به خواری و ذلت داده است؟ پاسخی برای آن سئوال آزاردهنده نمییافت. مطمئن بود که هیچیک از اطرافیان علی هم نمیتوانستند پاسخ سئوال او را بدهند. هیچکس علی را بهتر از او نمیشناخت. میدانست و یقین داشت که علی از سر خوشی و بیخیالی به آن منجلاب کشیده نشده است. هنوز اغتشاش فکری و سردرگمی علی را در آخرین ملاقات اشان بیاد داشت. علی به همه چیز شک کرده بود. باورش ترک برداشته بود. بهمین خاطر برای دیدن و خبر گرفتن از او به شرکت رفته بود. تعصب به تشکیلاتی که عضو آن بود و اعتماد به رهبران، در آن روز مانع از آن شد که گفتههای او را تأیید کند. همه چیزش را در طشت رهبری گذاشته بود و باخته بود. شاید همان باور کور امروز موجب عذاب وجدان او شده و برای خلاصی از آن به همه چیز و همهکس پشت کرده. علی برای او روئینتن بود. پای علی زحمت کشیده بود. شکستن او را باور نداشت و نمیتوانست قبول کند. خودش سه دوره از مبارزهی سیاسی را تجربه کرده بود. در کودکی با حزب آشنا شده بود و ۲۸ مرداد را دیده بود. ۱۵ خرداد را تجربه کرده بود و کار در چاپخانه و فعالیت مخفی قبل از انقلاب و چاپ نشریه و سرد و گرم روزهای بعد از انقلاب را چشیده بود. با همه تیپ آدم و رفیق کار کرده بود. به قدرت تشخیص خود اعتماد داشت. فرق مس و طلا را خوب تشخیص میداد. علی هنوز برای او طلا بود.
درنگ نکرد. از همان لحظهای که از صندلی برخاست و خداحافظی کرد، تصمیماش را گرفته بود. تنها کاری که باید انجام میداد، سپردن یکی از تاکسیها دست یک راننده مطمئن بود. دو تاکسی دیگر شوفر داشتند و خیال اش راحت بود. سومی را هم اگر کسی پیدا نمیکرد، تصمیم داشت پارک کند. به درآمد آن نیازی نداشت. وضع مالیاش بد نبود. از روزی که وارد سوئد شده بود، کار کرده بود. ابتدا نظافتچی هتل بود. مدتی در چاپخانه کارآموز بود و بعد از اینکه عذرش را خواستند کوتاه نیامد و گواهینامهی تاکسی گرفت. بلافاصله شروع به کار کرد. سه پلاک تاکسی داشت که آنها را در شرکتی به اسم خودش ثبت کرده بود. دو راننده ثابت داشت و چند دوست و رفیق که در صورت نیاز از آنها کمک میگرفت. خرج چندانی نداشت. نه زن داشت و نه بچهای. خودش بود و خودش. چندبار تصمیم گرفته بود که همه چیز را بفروشد و آپارتمان کوچکی در ترکیه بخرد که حداقل به ایران نزدیکتر باشد. آذری را خوب حرف میزد. ولی سوئد را هم دوست داشت. به دمکراسی و رفاه اجتماعی و آزادیهای فردی در سوئد خو گرفته بود و همین امر موجب دلبستگی او به سوئد بود. در ماه های اخیر هفتهای سه روز بیشتر کار نمیکرد. میترسید. لرزش دست آزارش میداد.
به چهارراه خیابان اونی که رسید وارد بانک شد. شماره گرفت و منتظر ماند. دختر جوانی که پشت میز ایستاده بود کار او را پرسید. اسماعیل کار زیادی نداشت. از او خواست که چنانچه میتواند مبلغ شصت هزار کرون از حساب پساندازش به حساب کارتاش منتقل کند و بعلاوه پرسید که آیا میتواند با کارت ویزایش در خارج از سوئد خرید کند. کارمند جوان بعد از چند لحظه جستجو در کامپیوتر به او اطلاع داد که میتواند و مشکلی ندارد. مقداری یورو خرید و از بانک خارج شد.
سه روز بعد در یک ظهر گرم در حالی که ساکی در دست داشت، در فرودگاه آتن آدرس هتلی را که رزرو کرده بود به رانندهی تاکسی نشان داد. زبان انگلیسیاش خوب نبود. در گذشته چندبار با کمک دوستانی که اهل قلم و ترجمه بودند و با استفاده از فرهنگ لغت، سعی کرده بود چند مقاله در ارتباط با رابطهی آزادهای فردی و دمکراسی با توسعه در جوامع در حال توسعه ترجمه کند. کار خوبی از آب درنیامد. رفقایش مجبور شدند که مقالهها را از اول بازنویسی کنند، که البته مسئولین حاضر به چاپ آنها نشدند. با چند سردبیر مجلهی هفتگی و روزنامه که از قبل آشنایی داشت نیز تماس گرفت. بنا به دلائلی و یا شاید ملاحظاتی آنها نیز چاپ نکردند. دانش انگلیسی او بیشتر از سیکل دوم دبیرستان و همان چند مقاله نبود. با همان دانش کم سعی کرد با راننده حرف بزند. طولی نکشید که متوجه شد که راننده هم زبان انگلیسی نمیداند. هر دو چند لحظهای ساکت ماندند. ولی طبیعت کنجکاو او باعث شد که با حرکت دست و چند کلمهی انگلیسی که میدانست سر صحبت را با راننده باز کند. از موسیقی شروع کرد. زوربا، این تنها چیزی بود که در آن لحظه به ذهناش رسید. راننده که گویا اولین تجربهاش نبود، بلافاصله نواری را از داشبورت برداشت و آن را در دستگاه ضبط ماشین جا داد. زوربا، موزیکی بود که اسماعیل عاشق آن بود. بارها آن را گوش داده بود.
فیلم زوربا ملودی درام تیرهای بود که بر اساس اقتباسی از رمان نیکوس کزانتزاکیس ساخته شده بود. داستان فیلم در ارتباط با هنر زندگی کردن و لذت بردن از لحظه بود. بیتس نویسندهی جوان انگلیسی به کِرت میرود که معدنی را که از پدر یونانیاش به ارث برده، بازگشایی کند. در بندر با زوربا، دهقان درشت هیکلی آشنا میشود که او را برای راه انداختن مجدد معدن استخدام میکند. رابطهی زوربای بیخیال و نویسندهی جوان انگلیسی آداب دان و خشک یکی از بهترین تمهای فیلم است. آنتونی کوئین که نقش زوربا را با استادی تمام در این فیلم بازی میکرد، موفق میشود که راه و رسم لذت بردن از زندگی را به بیتس انگلیسی بیاموزد. اسماعیل عاشق صحنهای بود که زوربا به بیتس در کنار ساحل همراه با موزیک معروف میکس تئودوریکس میآموزد که چگونه میتوان رقصید و از زندگی لذت برد. رابطهی عاشقانهی بیتس و بیوهی کاتولیک و نیز سلاخی دلخراش زن به دست پدر مردی که عاشق او بود، نمادی از حسادت و افکار عقب ماندهی مردم روستایی که همه کاتولیک بودند، نیز از صحنههایی بود که اسماعیل هنوز بعد از گذشت بیش از نیم قرن بخوبی آن را بیاد داشت. بارها به آن فکر کرده بود که چگونه تحجر و تعصب و ناآگاهی میتواند مردم عادی را به موجوداتی بیتفاوت و بعضاً قصاب همنوع خود تبدیل کند. همین رابطه در مرگ زن سرایدار که عاشق زروبا بود نیز بتصویر کشیده میشود. کتاب را چند بار خوانده بود.
فیلم ”زد” را هم خیلی دوست داشت. این فیلم نیز اشارهای غیرمستقیم به کودتای سرهنگان در یونان بود که موزیک آن را تئودوراکیس ساخته بود که در دههی هفتاد مورد استقبال روشنفکران بود و آن را نوعی دهن کجی به رژیم شاه میدانستند. از ادبیات یونان بیشتر از چند کتاب نخوانده بود. که مهمترین آنها همان زوربا ـ برای من بنواز زوربا ـ بود. آخرین کتابی که از نویسندگان یونانی خوانده بود در دورهای بود که به کلاس زبان سوئدی میرفت. رمانی بنام آخرین روشنایی بود که به زبان سوئدی خوانده بود. اثری از نویسندهی یونانی تبار تئودور کالیفیدس.
از تاریخ یونان چیزهای زیادی میدانست. تاریخ یونان باستان را خوانده بود. در بارهی یونان بعد از جنگ دوم جهانی و نیز کمک کشورهای غربی به یونان برای جلوگیری از سقوط آن در دست کمونیستها و نیز کودتای سرهنگان در دههی هفتاد مطالب فراوانی خوانده بود. یونان برای او غریبه نبود. ولی در آن لحظه پی برد که دانش و آشنایی او ذهنی است و هیچ ابزاری برای ارتباط با راننده بجز آن چند واژهی انگلیسی در دست ندارد. خود را به شنیدن موزیک زوربا قانع کرد و برای اینکه علاقهی خود را به راننده نشان دهد با استفاده از چند لغتی که میدانست مرتب میگفت: ”خیلی قشنگ”. راننده هم گفتهی او را با تکان دادن سر تأیید میکرد. نیم ساعت بعد تاکسی در مقابل در ورودی هتل دو ستارهای که چندان هم لوکس نبود، ایستاد. بیست یورو به راننده داد. راننده خواست دو یورو به او برگرداند که اسماعیل با حرکت دست به او فهماند که لازم نیست. قبل از اینکه راننده حرکت کند، تقویماش را باز کرد و آدرس آنتی را به او نشان داد و با حرکت دست آدرس را پرسید. راننده سر تکان داد و با کمک گرفتن از دستها و ساعتاش به اسماعیل فهماند که از هتل تا آنجا ده دقیقه پیادهروی است. خیالاش راحت شد. آژانسی که بلیط هواپیما و هتل را برای او رزرو کرده بود، راست گفته بود. از محل هتل تا خانهی آنتی مسافت چندانی نبود.
اتاق کوچک بود و کولر نداشت. کُتاش را روی صندلی انداخت و پنجره را باز کرد که هوای اتاق عوض شود. اوائل اکتبر بود. پاییز در سوئد شروع شده بود، ولی آتن هنوز گرم بود. بروشور راهنمای هتل را برداشت و آن را ورق زد. به دو زبان انگلیس و یونانی بود. هتل برای کتری برقی، پنکه و یا قهوه جوش و گاو صندوق پول میگرفت. هفتهای ده یورو. به گاو صندوق و پنکه احتیاج داشت. برای ده شب اتاق رزرو کرده بود. ”پانزده یورو پول زیادی نیست. درعوض لازم نیست پاسپورت و پولام را همه جا با خودم ببرم”.
بعد از یک ساعت استراحت، لباس عوض کرد و به قصد پیدا کردن آدرس آنتی از هتل خارج شد. جوان مو سیاهی که در پشت پیشخوان هتل ایستاده بود، نقشهی کوچکی به او داد و با خودکار مسیر او را از هتل تا خانهی آنتی روی نقشه مشخص کرد. راه زیادی نبود. ده تا پانزده دقیقه پیاده. خانه را پیدا کرد. در زد کسی جواب نداد. کمی صبر کرد. دو باره زنگ زد. جوابی نشنید. آدرس درست بود. کسی خانه نبود. ساعت چهار بعدازظهر بود. تصمیم گرفت در همان اطراف قدم بزند شاید کسی بیاید. ده دقیقه قدم زد. خبری نشد. گرسنه بود. تصمیم گرفت غذایی بخورد و برگردد. وارد رستورانی شد و غذا سفارش داد. چهار سال بود که مرخصی نگرفته بود. گرچه در چند ماه آخر هفتهای دو، سه روز بیشتر کار نکرده بود، معهذا حتی روزهایی را که خانه بود، درگیر حساب و کتاب و کارهای اداری مربوط به شرکت بود. احساس خوبی داشت. گارسون با دو عدد نان گرم و کره بازگشت و از او پرسید که آیا نوشیدنی میخواهد یا نه؟ اسماعیل بناگاه یاد اوزو (۵۴) عرق معروف یونانی افتاد و بدون لحظهای فکر کردن دو استکان سفارش داد. تا آن روز مزه نکرده بود. گارسون چیز دیگری از او پرسید که معنایش را نفهمید، ولی با سر جواب مثبت داد. طولی نکشید که پیشخدمت با دو استکان اوزو و یک ظرف کوچک پای اختاپوس کباب شده برگشت. غذا را با ولع خورد. واقعاً گرسنه بود. غذایش تازه تمام شده بود که یادش آمد، میخواهد به دیدن آنتی برود و بهتر بود اوزو نمیخورد. چارهای نبود. حساباش را پرداخت و به طرف خانهی آنتی راه افتاد. زنگ در را بصدا درآورد. بلافاصله زنی تقریباً مسن پنجره را باز کرد و به زبان یونانی چیزی گفت که او نفهمید. از همان پایین با صدایی نچندان بلند گفت:
”علی، علی”.
زن پنجره را بست و بعد از چند دقیقه آمد پایین. اسماعیل سلام کرد و در حالیکه تقویم و آدرسها را به او نشان میداد گفت:
”من از سوئد اومدم. علی”. (۵۶(
زن تازه متوجه شد و گفت:
”علی نه”.
آدرس دوم را که دید اشارهای به اسماعیل کرد و دو باره داخل خانه شد و در را از پشت بست. اسماعیل ماند و در حالیکه تقویماش را در دست داشت هاج و واج به اطراف نگاه کرد. ”چکار کنم؟ این هم که ول کرد و رفت” ولی اشتباه کرده بود. طولی نکشید که زن لباس عوض کرده برگشت. زن راه افتاد و از اسماعیل خواست که همراه او برود. نیم ساعت طول کشید. به خیابانی شلوغ رسیدند که پُر از کافه و رستوران بود. نزدیک مغازهای شدند. آنتی از بیرون مغازه با صدایی بلند فریاد زد:
”مداد، مداد”.
مردی با موهای جو گندمی و قامتی کوتاه از مغازه بیرون آمد و به آنتی سلام کرد. آنتی به یونانی چند کلمهای با او حرف زد و بعد از اسماعیل خداحافظی کرد و رفت. مرد در مقابل اسماعیل ایستاده بود و خیره به او نگاه میکرد. اسماعیل که حدس زده بود صاحب مغازه باید ایرانی باشد، سلام کرد. مرد پاسخ سلام او را به فارسی داد. حدساش درست بود.
”مهرداد، هستم، امری”.
”من اسماعیل متین هستم. از سوئد اُمدم. دنبال علی میگردم. آدرس شما را از خواهرش گرفتم”.
همینکه اسماعیل خود را معرفی کرد، شک صاحب مغازه برطرف شد. او را شناخت. لبخندی زد و او را به داخل مغازه دعوت کرد. مغازه تقریباً خالی از مشتری بود. دو توریست در حال گشت زدن و انتخاب نوشابه و مواد غذایی بودند.
”بفرمایید اینجا”.
اسماعیل را به پشت پیشخوان دعوت کرد و بعد کمی بیشتر خود را معرفی کرد و ادامه داد:
”ذکر خیر شما را خیلی از علی شنیدهام. همیشه با غم و اندوه از شما یاد میکنه، البته هروقت سرحاله و حواساش سرجا شه. فکر میکنه شما را اعدام کردهاند. ما هم همینطور فکر میکردیم. اسمتون هیچ جا نبود. خیلی خوشحالام که شما را میبینم. اسم شما را زیاد شنیدهایم”.
اسماعیل از این نوع حرفها زیاد شنیده بود. مسئلهاش علی بود. کمی از هر دری حرف زدند و بالاخره پرسید:
”کجا میتونم علی را ببینم؟ شماره تلفنی ازش داری؟”
مهرداد فکری کرد و گفت:
”کجا که دقیقاً نمیدونم. تا مدتی قبل کنار ساحل کار میکرد. یعنی صبحهای زود زبالههای کنار ساحل را جمع میکرد. بعد چون نمیتونست زود بیدار بشه، گویا بیروناش کردن. شاید تو بولوار کنار ساحل پیش دستفروشهای آفریقایی بتونی پیداش کنی. یه شماره تلفن ازش دارم. اگه تلفناش کار کنه؟”
مهرداد شماره تلفن را روی کاغذی نوشت و به اسماعیل داد و بعد به طرف یخچال رفت و یک قوطی آبجو را در لیوانی خالی کرد و در مقابل اسماعیل روی پیشخوان گذاشت. اسماعیل تشکر کرد و پرسید:
”چطور میتونم خودمو به بلوار برسونم؟”
مهرداد راه را با دست به او نشان داد. اسماعیل نقشهای را که همراه داشت به او نشان داد. مهرداد مسیر را با خودکار روی نقشه مشخص کرد. اسماعیل نیم ساعت دیگر در مغازه ماند. مهرداد از اوضاع سیاسی پرسید. اسماعیل که دل و دماغ بحث سیاسی نداشت، کمی کلی گویی کرد و بالاخره از او خداحافظی کرد و به طرف بلوار راه افتاد. قبل از اینکه مغازه را ترک کند، مهرداد گفت:
”راستی دوستی داره به اسم ذکریا. جوان خوبیه. اهل نیجریه اس. فوتبالیست بوده. گویا شبها خونهی او میخوابه. رفیق اسماعیل بازم اینطرفا بیاین. رفقا از دیدن شما خوشحال میشن. شما از معدود رفقایی بودین که ارزیابی درستی داشتین. اگه اجازه بدین به رفقا میگم که شما اینجا هستین. تو کدوم هتل هستین؟”
اسماعیل گرچه از تعریفهای آنچنانی سالها بود که فاصله گرفته بود و دل خوش چندانی نداشت، معهذا از مَحبت او تشکر کرد و بعد از مکثی اسم و آدرس هتل محل زندگیاش را به مهرداد داد و از مغازه خارج شد و بطرف بولوار راه افتاد. بلوار شلوغ بود. ترکیب مردم با خیابانهای مرکزی شهر فرق داشت. بیشتر توریست بود و دستفروش. جوانان سیاهپوستی که جا به جا بساط کرده بودند و ساعت و کیف و کفش و پوشاک مارکدار میفروختند. با دقت انبوه جمعیت را وارسی میکرد که شاید علی را پیدا کند. غیرممکن بود. از چند جوان سیاهپوست که کفش و لباس میفروختند، در بارهی ذکریا پرسید. کسی او را نمیشناخت و اگر هم میشناخت، شاید بخاطر ترس از پلیس و باج گیرها، حرفی نزدند. ساعت ده شب خسته و درمانده به هتل برگشت. دوش گرفت و به رختخواب رفت. اتاق گرم بود. خواباش نمیبرد. چندبار غلت زد. فایده نداشت. پنجرهی اتاق را باز کرد و سیگاری آتش زد. سیگاری نبود. بجز دورانی که در بدر و فراری بود و بیشتر رفقای همرزماش بخاطر نظرات بقول آنها انحرافیاش بایکوتاش کرده بودند و از شهری به شهر دیگر میگریخت، این دومین بار بود که به سیگار رو آورده بود. سن و سالی از او گذشته بود، ولی در قید و بند سلامتی نبود. از زندگی علیرغم تمام ناملایماتاش راضی بود. بد زندگی نکرده بود. هرگز در زندگی برده و فرمانبر کسی نبود. سالها در چاپخانه کار کرده بود. تا آنجا که وقت و تواناش اجازه داده بود، مطالعه کرده بود. رفقای بسیار خوبی را تربیت کرده بود. آنها را فرزندان خود میدید. از این بابت خشنود بود. بجز دورهای کوتاه، هرگز همسر و یا معشوقی نداشت. سالهایی که به رفیق و همسری در زندگی نیاز داشت، چنان سرگرم فعالیت سیاسی بود، که عواطف و احساسات عاشقانه جایی برای رشد و خودنمایی در زندگیاش پیدا نکردند. در ایران فرصت نکرد و در سوئد هم سن و سالاش به او اجازه نداد. رفقای او به شوخی لقب ،پیرمرد همیشه جوان، به او داده بودند. واقعاً هم همینطور بود. کماکان هفتهای دو روز ورزش میکرد. سه ساعت پیاده روی میکرد و یک کیلو اضافه وزن نداشت. از روزی که با آبجی صحبت کرده بود، بار دیگر سراغ سیگار رفته بود. فکر علی لحظهای رهایش نمیکرد. نمیتوانست باور کند. تا آن روز فکر میکرد که راه و ایدئولوژی چون سدی آنها را در مقابل اینگونه انحرافات روئینتن میکند.
اسماعیل معتقد بود که تنها سه گروه به آن راه قدم میگذراند. کسانی که باور دارند و راه را تا آخر ادامه میدهند. کسانی که فرصتطلب اند و با حساب و کتاب به این راه قدم میگذارند. این گروه بمحض اینکه احساس خطر کنند، عقب مینشینند. و گروه سوم کسانی هستند که احساساتیاند و تنها انگیزهی آنها احساسات و هیجان است. بنظر اسماعیل این گروه هم بمحض اینکه شور و احساسات آنها فروکش میکند پس میزنند و به زندگی عادی برمیگردند. منشاء تعصب و ناراحتی او همین باور بود. در نظر او علی به گروه اول تعلق داشت. اسماعیل هرگز نتوانسته بود پاسخ درستی نه به خودش و نه دوستاناش در خصوص حضور دستهجمعی رهبران تشکیلاتی که روزگاری به آن وابسته بود، در تلویزیون و اعترافات آنها بدهد. نمیتوانست قبول کند که ظرف طاقت و تحمل هر انسانی گنجایش معینی دارد. هرگز زندان و شکنجه را تجربه نکرده بود. خودش بود و خودش. شاید تجربهی علی میتوانست درس خوبی برای او باشد. علاقه و عذاب وجدان تنها انگیزهی او در یافتن علی نبود.
روز بعد صبحانه را در هتل خورد و برای گشت زنی در خیابان هتل را ترک کرد. یادش آمد که علی دختری دارد و زنی که به او کمک کرد سرپرستی او را بعهده دارد. تصمیم گرفت که بار دیگر سراغ مهرداد برود. مهرداد میتوانست به او کمک کند. مهرداد به آنتی زنگ زد و از او خواست که اگر دختر علی میتواند با پدرش تماس بگیرد و آمدن اسماعیل را به او اطلاع دهد. مهرداد تلاش کرد که او را برای ناهار دعوت کند. چند نفر از رفقا مشتاق دیدار با او بودند. اسماعیل نه آمادگی و نه باور چندانی به بحثهای کشدار خارج از کشور داشت. زمانه برای او هم تغییر کرده بود.
دو روز بود که همهی سوراخ و سنبههای ساحل و پارک و بلوار را وجب به وجب گشته بود. از علی خبری نبود. چگونه میتوانست در آن شهر شلوغ علی را پیدا کند؟ معمایی بود. عقلاش به جایی نمیرسید. تنها شانس میتوانست به او کمک کند. آنتی به مهرداد گفته بود که علی از دو سه هفته قبل تا آن روز با دخترش تماس نگرفته، ولی دو شب پیش پرستو زنگ زده و با دخترش صحبت کرده است.
روز چهارم بود. خسته شده بود. قدم زنان به میدان مشروطه رفت، جایی که معمولاً توریستها به آنجا میرفتند و عکس یادگاری میگرفتند. سلانه سلانه قدم میزد، به بازار مرکزی شهر که بازاری سرپوشیده بود، رسید. بازاری که بیشتر شبیه بازارهای سرپوشیدهی اصفهان بود. وارد بازار شد. کمی میوه خرید. گران بود. اهمیت نداد. حداقل فایدهاش این بود که میوهها بوی میوهی واقعی میدادند و با میوههای سوئد که به کمک حرارت و نور چراغ آنها را میپختند و رنگ و لعاب میدادند، خیلی فرق داشتند. قدم زنان از در دیگر بازار خارج شد. چند قدم نرفته بود که چشماش به مردی که روی لبهی سکویی نشسته بود و لیوان یک بار مصرف قهوهی مک دونالدی را در دست داشت، افتاد. قیافهاش آشنا بود. چند قدم نزدیکتر رفت و به او خیره شد. در طی چها روز گذشته، دو بار مردان دیگری را اشتباهی گرفته بود و شانس آورده بود که قبل از اینکه آنها را صدا کند، متوجه اشتباه خود شده بود. نیمرخ مرد خیلی آشنا بود. معطل نکرد و بدون توجه به ترافیک عرض خیابان را طی کرد و همین موجب شد که اتومبیلهایی که از دو طرف میآمدند، بوق ممتد بزنند. عملی که اشاره به حماقت کسی است که بی توجه به چراغ عابر پیاده عرض خیابان را طی میکند. دستاش را به علامت عذر خواهی بلند کرد و به سکو نزدیک شد و در چند قدمی او ایستاد. ”چقدر پیر شده؟” آرام نزدیک شد و به فاصلهی یک متری از او روی سکو نشست. مرد غرق در افکار خود بود و اهمیتی به حضور او نداد. چند ثانیهای نگاهاش کرد، مطمئن شد. علی بود. علیِ شکسته و پیر شده. ده سال از سناش پیرتر بنظر میرسید. نمیخواست فرصت را از دست دهد. رو کرد به او و گفت:
”رسم رفاقت اینه، میری و هیچ خبری به ما نمیدی؟”
علی رو برگرداند و با ناباوری به او خیره شد. چشماناش را مالید. فکر کرد اشتباه میکند. همه چیز واقعی بود. اسماعیل در یک متری او نشسته بود. صدایی خفه از گلویش بیرون آمد که اسماعیل معنای آن را نفهمید. لیوان را به زمین انداخت و او را در آغوش گرفت.
”اینجا چکار میکنی؟ لامصب گفتن اعدام شدی”.
تنگ در آغوشاش گرفت. چند توریست بیخیال از کنار آنها گذشتند و نیم نگاهی از تعجب و کنجکاوی به آن دو مرد که یکدیگر را تنگ بغل کرده بودند، انداختند. ”حتماً همجنس بازند”. پیرزن کنجکاوی که آن صحنه؛ دیدنی و جالب بنظرش رسیده بود، با دوربینی که از گردناش آویزان بود، عکسی از آنها به یادگاری گرفت. آن دو مرد در آن لحظه چنان غرق یکدیگر بودند که به هیچ یک از آن اتفاقاتی که در اطرافاشان گذشت، توجهی نکردند.
علی با دو دست شانههای اسماعیل را گرفت، کمی از خود دورش کرد و با صدایی گرفته و خسته گفت:
”بذار ببینمات، خودتی؟ چرا خبر ندادی که اینجایی؟”
اسماعیل به چهرهی تیره، ته ریش و چشمان سیاه علی که کمی پف کرده بودند، خیره شد و پاسخ داد:
”چطور خبر بدم؟ به کی خبر بدم؟”
علی ساکت شد.
”خوب تعریف کن، چکار میکنی، چند وقته آتن هستی؟”
”چهار روزه اومدم. تو هتل زندگی میکنم. اُمدم دیدنیها و آثار باستانی اینجارو ببینم. چه خوب شد تورو دیدم. اصلاً فکر نمیکردم تورو اینجا پیدا کنم. شنیده بودم آتن زندگی میکنی”.
اسماعیل جملهی آخر را بیاراده و به دروغ گفت. سر و وضع و ریش نتراشیده، چشمان قی گرفته و پف کردهی علی به او فهمانده بود که حال و روز علی بدتر از آن است که فکر میکرد. احساسی ناخوشآیند به او میگفت که کمک به علی کار آسانی نیست. صبر ایوب میخواهد. آیا اسماعیل صبر ایوب داشت؟ آیا علی آمادگی پذیرش کمک را داشت؟
بقیهی روز را تا شب با هم بودند. شام خوردند و در بلوار چون پدر و پسری قدم زدند. علی سر تا پا گوش بود و چون مریدی که در پای منبر مرشدی نشسته باشد، به حرفهای معبودش گوش میداد. چهرهاش باز شده بود. برخورد اسماعیل با او بگونهای بود که گویا همان علی چند سال پیش را دیده بود، اگرچه از همان اولین لحظهی دیدار از بوی آزار دهندهی الکل مانده، فهمیده بود که علی خُمار است و دیر یا زود برای نوشیدن جیرهی روزانهاش به نزدیکترین مشروب فروشی مراجعه خواهد کرد. در چند ساعتی که با هم بودند هیچ اشاره و اهمیتی به سر و وضع آشفته و بوی چرک و کهنگی لباساش نداد. علی هم با تمام وجودش خود را کنترل کرده بود و علیرغم خمیازههای پی در پی تلاش و یا حرکتی برای خریدن و یا نوشیدن مشروب از خود نشان نداد. حتی موقع شام وقتی که اسماعیل در پاسخ سئوال پیشخدمت تنها دو عدد کوکاکولا سفارش داد، اعتراضی نکرد. شب دیر وقت بود که در مقابل در ورودی هتل از او خداحافظی کرد و شمارهی اتاقاش را گفت و برای روز بعد با او قرار گذاشت. آدرس و شماره تلفن او را نپرسید. میدانست که علی جا و مکان درستی ندارد.
ساعت ده صبح بعد از اینکه دوش گرفت و اصلاح کرد از هتل خارج شد. علی در آن طرف خیابان منتظر او ایستاده بود. با دیدن او از عرض خیابان گذشت و به طرفاش آمد. سر و وضعاش با روز قبل کلی فرق کرده بود. ریشاش را اصلاح کرده بود، حمام گرفته بود و لباس مرتب و تمیزی به تن داشت. علی آن روز صبح با علی روز قبل زمین تا آسمان فرق میکرد. بوی خوش اُدکلن ارزانقیمت میداد. علی روز پیش که چند ساعت بوی آزار دهندهی لباساش را تحمل کرده بود، بیشتر ولگرد الکلی را میماند که در کنار توریستی قدم برمیداشت که شاید بتواند او را چند یورو برای الکل و معاش روزانهاش سرکیسه کند.
آن شب ساعتها با خود فکر کرده بود که چرا علی به آن روز افتاده. علی در زندگی هیچجیز کم نداشت. زنی مهربان و زیبا، که عاشق او بود، دختری دوست داشتنی و پدر و مادری دلسوز داشت. باسواد بود. از معدود رفقایی بود که خوش فکر بود و قدرت فهم و تحلیل بالایی داشت. قرص بود و به سعادت و بهروزی انسان عمیقاً باورمند بود. چرا به آن روز افتاده؟ آخرین دیدارش با او بعد از دستگیری رهبران بود. بعد از آن روز دیگر خبری از او نداشت. آن روز خاطرجمع بود، میدانست پدر علی آدم فهمیده و با تجربه و با نفوذی است و قطعاً به او کمک خواهد کرد. تنها نگرانی او سخت سری و اعتماد بنفس زیاد او در ادامهی مبارزه و رو آوردن به مبارزهی مخفی بود. علی اعتقادی به خارج رفتن نداشت. بقول خودش آب در هاونگ کوبیدن است. بنظر او خارج رفتن یعنی بیهودگی و چُخ بختیاری زندگی کردن بود. در دوران انقلاب با تعداد زیادی از کادرهای قدیمی که از خارج برگشته بودند، صحبت کرده بود. از برخورد و شیوهی تحلیل و نگاه آنها به مسائل زیاد راضی نبود. بقول خودش ”کتاب خوب خواندهاند، ولی مردم را نمی شناسند”. حال هر دو به او تحمیل شده بود. هم مبارزه در ایران را از دست داده بود و به خارج پرتاب شده بود. مضافاً اینکه همسر و دخترش را هم قربانی کرده بود. از علی چه مانده بود؟ جسمی بدون روح و انگیزه. در آخرین دیدارشان علی شک کرده بود، ولی باورش به ادامهی راه و مبارزه برای مردم ترک نخورده بود. آیا آن را هم از دست داده است؟
بعد از سلام و احوالپرسی قدم زنان راه افتادند. علی پیشدستی کرد و گفت:
”از امروز من بعنوان گاید ـ راهنمای ـ تو، هرجا که بخواهی همرات مییام. تمام دیدنیهای آتن را بهت نشون میدم. بفرما بگو از کجا شروع کنیم؟”
اسماعیل خندهای کرد و گفت:
”عالیه، پس خیالام راحته. ولی قبل از این که کار روزانه اتو شروع کنی، بهتره بریم یه جایی و یه صبحونهی دبش بزنیم”.
خیابانهای آتن پُر از رستوران و کافه بود. سوسیس سرخ شده همراه با تخم مرغ و لوبیا پخته و ژامبون همراه با آب پرتقال و قهوه که به صبحانهی انگلیسی معروف است، چهار یورو، سر تیتر تابلوی تبلیغاتی بیشتر رستورانها بود. علی که تقریباً همهی گوشه و کنار شهر را بخوبی میشناخت، گفت:
”پس با صبحونه شروع میکنیم، ولی نه اینجا. بریم من جاهای بهتری بلدم”.
قدم زنان به طرف بخش قدیمی شهر راه افتادند. جایی که آتن حقیقی بود و یونانیها زندگی میکردند. جایی که پای توریستها کمتر به آنجا میرسد. در منطقهای که وضع زندگی مردم بگونهای دیگر است. فقر و تنگدستی عیانتر، خانهها کوچک و خیابانها تنگ اند. در هر خانه دو و یا سه خانوار زندگی میکنند و بخش اعظمی از مهاجرین نیز در آنجا زندگی میکنند. رستورانها ارزانند و غذای آنها واقعی و بدون دکور و با کیفیت است.
اسماعیل همهی فکر و هماش ترغیب کردن علی به حرف زدن بود. نمیخواست از او سئوال کند. مطمئن بود که اگر از او سئوال کند، نه تنها حرفی نخواهد زد بلکه گارد خواهد گرفت. اسماعیل نگاه حسرت بار و غم نهفتهای را در چهره اش میدید. قصد نداشت به غدهی چرکین او نیشتر بزند. میخواست به علی فرصت دهد که خود لب باز کند. غدهی او خودش باید میرسید و سر باز میکرد. اگر موفق میشد، میتوانست به او کمک کند. گفتن درد بخش مهمی از درمان بود. ترجیح داد که بیمار خودش درداش را بگوید. اسماعیل از خودش شروع کرد. از کارش در سوئد. از شرکت و سن وسالاش و نیازش به یک رفیق و همکار که بتواند شرکت را اداره کند. اسماعیل برای علی تعریف کرد که میداند دو رانندهای که تاکسیها را به آنها سپرده، گاه و بیگاه چند مسافر را سیاه سوار میکنند و پول آن را بجیب میزنند. او دقیقاً میدانست که تاکسی در چه فصلی و در چه ساعتهایی از روز مسافر زیاد دارد. رانندهها از رفقای قدیمیاش بودند. رفقایی که بقول خودش:
”با گذشت زمان، عادات و خصلتهای آنها هم متأثر از روند مدرنیته شده و کیفیتاً تحت تأثیر اقتصاد بازار قرار گرفتهاند”.
گله نمیکرد، بلکه با شوخی و خنده میگفت هم اینکه خرج ماشین و حقوق خود را کاسباند و کمی هم به او میرسد، راضی است. اسماعیل زیاد در قید درآمد تاکسیها نبود. حقوق بازنشستگی میگرفت و تاکسی خودش درآمدش خوب بود. زیاد بدهکار نبود. اسماعیل آرام و با حوصله بحث را به ایران کشاند و برای علی تعریف کرد که چطور دو سال در ایران در بدر بود و از ترس جاناش از شهری به شهر دیگر میگریخت. چند ماه را در گرمای چهل درجهی اهواز در میدان تربار کار میکرده و پادوی یک حاجی بوده که مهمترین سرگرمی او ضیغه کردن دخترهای جوان جنگزده بود. اسماعیل با کمک چند آشنا توانسته بود به پاکستان فرار کند. مدتی را در آنجا سرگردان بود و بالاخره با کمک یک افغانی توانسته بود خود را به سوئد برساند. اسماعیل داستان سفرش را برای علی از اول تا آخر، با هدف منقلب کردن او، تعریف کرد:
”چهرهی نجیب و دوستداشتنی حکمت را هرگز فراموش نمیکنم. آدم خوبی بود. طبق گفتهی خودش تا آن روز که مرا به سوئد فرستاد، حداقل به صد ایرانی کمک کرده بود که پاکستان را به مقصد آلمان، سوئد و یا کانادا ترک کنند. حکمت قبل از حوادث انقلاب ثور که خودش آن را شبیخون ناجوانمردانهی عوامل روس مینامید، معلم بود و در شهر هرات تدریس میکرد. بعد از اِشغال افغانستان توسط قوای روس او هم مانند بسیاری از افغانها هرات را ترک میکند و به پاکستان میرود با این امید که کار کند و زندگی خود و خانوادهاش را سر و سامانی دهد. در پاکستان دیو بی پولی و فقر روزگارش را سیاه میکند. تنها دخترش بر اثر بیماری میمیرد. زناش تا مرز جنون پیش میرود. حکمت به همهکس رو میزند که شاید به او کمک کنند. هیچکس به دادش نمیرسد. بالاخره با یک دانشجوی ایرانی آشنا میشود. او که سال آخر دانشگاه را میگذرانده، به او کمک میکند. دانشجوی ایرانی که خود سالها در پاکستان درس خوانده بود، با خیلیها رابطه داشت. پلیس او را میشناخت و سررشتهای در کار جعل پاسپورت و تهیهی بلیط داشت. عزت اول زن حکمت را به سوئد میفرستد. او که خودش قصد مهاجرت به کانادا را داشت، به حکمت پیشنهاد میکند که اگر دلاش میخواهد، میتواند به جای بدهیاش در جمع کردن مسافر به او کمک کند. حکمت قبول میکند. کارش سر زدن به هتل و رستورانهای محل رفت و آمد ایرانیها و افغانی و جمع کردن مسافر برای عزت بود. هر مسافر صد دلار دستمزد حکمت بود. بعد از مدتی حکمت بدهیاش را به عزت میپردازد. عزت که خودش نیز قصد رفتن به کانادا داشت، و در مدتی که با حکمت کار کرده بود، از صداقت و صمیمیت حکمت خوشاش آمده بود، راه و چاه کار را به او میآموزد. خود عزت اولین مسافر حکمت به کانادا بود. دوستی آنها چنان محکم شده بود که عزت بخش زیادی از پول هایش را نزد او به امانت میگذارد. بعد از اینکه عزت اقامت کانادا را میگیرد، حکمت پول او را برایش میفرستد. پس از رفتن عزت، حکمت به یکی از کارکشته ترین دلالان مسافر تبدیل میشود. پولاش از پارو بالا میرود. هر مسافر سه هزار دلار. با بیشتر از نیمی از افسران پلیس کراچی آشنا میشود. به همهی آنها رشوه میداد. هیچ مسافری را زمین نمیگذاشت و پول هیچکس را نمیخورد. بقول خودش: ”برای رضای خدا این کار را میکنم”. مسافری که گیر میافتاد، افسران پلیسی که او را میشناختند، به او زنگ میزدند و او هم با رشوه آنها را آزاد میکرد و دوباره میفرستاد. حکمت وقتی میفهمید که اسماعیل ایرانی است و از ایران فرار کرده به او کمک میکند. او را به خانهاش میبرد. ایرانیها را دوست داشت. عاشق هنرپیشههای ایرانی بخصوص فردین بود. آهنگ سلطان قلبها را با لهجهی زیبای افغانی برای اسماعیل میخواند. اسماعیل از اجرای زیبای او لذت میبرد. منش و اخلاق اسماعیل به دلاش نشسته بود. بعد از چند دیدار با هم دوست شدند. اسماعیل که در کار چاپ و مهرسازی سررشتهای داشت به او کمک کرد تا کارش را بهتر و دقیقتر انجام دهد. با کمک یکدیگر دستگاه عکاسی برای کپی گرفتن از انواع مهر پاسپورت و ساختن مهر لاستیکی درست کردند. کمک اسماعیل باعث شد که حکمت نه تنها بتواند با تردستی همه نوع مهری را کپی کند بلکه روش پاک کردن مُهر را نیز یاد بگیرد. حکمت اصرار داشت که اسماعیل در پاکستان بماند و به او کمک کند، ولی اسماعیل نه علاقه داشت و نه کار او بود و مهمتر اینکه میترسید. کار خطرناکی بود. بعلاوه حکمت مذهبی بود و با محافلی از مجاهدین افغان رابطه داشت. کار او نبود. بیم آن داشت که دیر یا زود کسی او را بشناسد. بالاخره روزی مجبور شد و برای حکمت توضیح داد که نمیتواند در پاکستان بماند. بهانهاش خانوادهاش در ایران بود. باید به کشور دیگری میرفت که بتواند ”همسر و دو فرزندش” را از ایران خارج کند. حکمت او را بغل کرد و بوسید و گفت ”به روی چشمام”. اسماعیل یک هفته بعد در فرودگاه گوتنبرگ بود و تقاضای پناهندگی سیاسی کرد. اسماعیل به حکمت قول داده بود که هزینهی سفرش را به او و یا همسرش بپردازد. حکمت پولی از او نخواست. دوستی او بیشتر از پول برایش ارزش داشت. اسماعیل چند روز بعد از ورودش به آدرسی که حکمت به او داده بود، مراجعه کرد و همسر حکمت را ملاقات کرد. زنی افسرده که برای دیدن حکمت روزشماری میکرد. به حکمت زنگ زد و از او خواست که هرچه زودتر به سوئد بیاید. حکمت هرگز به سوئد نیامد. بعد از مدتی اطلاع داد که قصد آمدن ندارد و از او خواست که تمام پولهایی که برای او میفرستد به همسرش بدهد. خودش قصد و هدف دیگری داشت. حکمت به درهی پنجشیر رفته بود و به مجاهدین افغان پیوسته بود. حکمت از فخری، همسرش خواسته بود که هرکاری که دلاش خواست بکند. میتواند طلاق بگیرد و با هرکس که دلاش خواست ازدواج کند. یک سال طول کشید و فخری در بیخبری زندگی کرد. طلاق نگرفت و منتظر حکمت ماند. وقتی که خبر کشته شدن حکمت بدست ارتش روس را شنید، دچار افسردگی شدید شد و یک روز خود را در آشپزخانهی آپارتماناش حلق آویز کرد. یک هفته بعد پلیس بعد از شکایت همسایهها از بوی بدی که از آپارتمان میآمد، وارد خانه شد و با جسد بو گرفتهی فخری را در آشپزخانه روبرو شد. دفخری کس و کاری در سوئد نداشت. بی نام و نشان و بی سر و صدا او را در گورستانی خاک کردند.
اسماعیل آگاهانه و با هدفی معین سرنوشت سیاه و تلخ فخری و حکمت را با تمام جزئیات و بی توجهی حکمت به روحیه و خواست همسرش، برای علی تعریف کرد. هدف اسماعیل تحریک احساسات او بود، که تقریباً موفق هم شد. علی بعد از شنیدن سرنوشت فخری بفکر فرو رفت. فخری نه اهل سیاست بود و نه سررشتهای از تئوریهای انقلابی داشت. شوهرش و زندگی را دوست داشت. حکمت دنبال اتقلاباش رفت و کشته شد و بفکر فخری نبود. فخری هم بعد از مرگ دختر و شوهرش توان و نیروش ته کشید و خود را حلقآویز کرد.
آیا پرستو هم از جدایی ضربه دیده است؟ آیا سرنوشت غمانگیزی در انتظار دخترش است؟ آیا من هم کار حکمت را کردم؟ این پیامی بود که علی از گفتههای اسماعیل گرفت. اسماعیل میگفت و علی گوش میداد و بفکر فرو میرفت. تیرش به هدف خورده بود. سیاست و ایدئولوژی جایی در بحث و گفتگوی آنها نداشت. گویا هر دو توافق کرده بودند که بحث سیاسی را به شرایط مناسبتری موکول کنند.
شبی برای شام به رستورانی در کنار ساحل رفتند. رستورانی که چندان لوکس نبود، ولی علی معتقد بود که بهترین غذای آتن را دارد. بیشتر مشتریان آن یونانی بودند. توریستها کمتر به آنجا سرک میکشیدند. در آن رستوران خبری از موزیک زوربا و زد نبود. وارد رستوران که شدند، علی رو کرد به اسماعیل و گفت:
”امشب مهمون من هستی. دست به جیب نمیبری”.
اسماعیل پیشنهاد علی را بدون لحظهای درنگ پذیرفت و با خنده گفت:
”خودتو برای ورشکست شدن آماده کن”.
رد کردن دعوت علی کار درستی نبود. علی پیش غذا پای اختاپوش کباب شده و سالاد یونانی سفارش داد. پیشخدمت بعد از گرفتن سفارش غذا مکثی کرد و منتظر ماند. علی نگاهی به او کرد و گفت:
”دو شیشه آب!”
اسماعیل فرصت را مناسب دید. باید یخها را آب میکرد. علی تا آن لحظه لب باز نکرده بود. با دست اشاره به گارسون کرد و با نشان دادن دو انگشت به او گفت:
”دو اوزو”.
علی عکسالعملی نشان نداد و تنها با چشم دور شدن پیشخدمت را دنبال کرد. چند دقیقه بعد جوانی که سفارش غذا را گرفته بود با سینی پیش غذا و نوشیدنیها برگشت. یک استکان را جلوی اسماعیل و دیگری را روی بشقاب علی گذاشت و رفت. اسماعیل استکاناش را بلند کرد و گفت:
”بخوریم بسلامتی دیدن یکی از بهترین رفقای زندگیام که تو باشی”.
علی دست به استکاناش نزد و بجای آن کمی آب در لیوان ریخت و لیواناش را بسمت استکان اسماعیل دراز کرد. اسماعیل نگاه اش کرد و گفت:
”نشد که؛ من دارم به سلامتی تو میخورم، اونوقت تو میخوای آب بخوری؟ نکنه مسلمون شدی؟
علی سری تکان داد و گفت:
”کاش میتونستم بشم”.
”پس چی؟”
علی سری تکان داد و با لحنی همراه با تأثر و غم گفت:
”نه رفیق اسماعیل، کین سابقهی پیشین تا روز پَسین باشد. مسلمون هم نمیتونم بشم. من نباید مشروب بخورم”.
”چرا روزه میگیری؟”
لحن اسماعیل همراه با شوخی و کنایه بود. علی کمی صندلیاش را عقب کشید، یک پایاش را روی پای دیگر انداخت و گفت:
”یعنی تو خبر نداری؟”
”از چی؟”
علی در حالی که سرش را کمی کج کرده بود گفت:
”از این که من. . ”
علی ساکت شد. گویا انتظار داشت که اسماعیل جملهی او را تمام کند.
”نه! از چی و کی خبر داشته باشم. تو که نه تلفنی و نه نامهای نوشتی. چطور بدونم عوض شدی؟”
علی خیره به چشمان او نگاه کرد. گویا در دل با خود میگفت که رفیق جان فیلم بازی نکن. همین قدر که تو مرا میشناسی، من هم تو را میشناسم. ولی باشه حالا که دلات میخواد بهت میگم.
”من چند روزه، یعنی از روزی که تورو دیدم لب به مشروب نزدم. یعنی خجالت میکشم. آنتابوس. )۵۸( میخورم.
”آنتابوس چیه؟”
اسماعیل واقعاً نمیدانست که آنتابوس چیست. نگاهاش پرسان بود. علی مطمئن شد که اسماعیل حداقل در این مورد حقیقت را میگوید.
”رفیق اسماعیل، من مشکل الکل دارم. یعنی تنها الکل نه. مشکلات دیگهای هم دارم. من دیگه اون علی سابق نیستم که به شما تو چاپ و توزیع نشریه کمک میکرد. نمیدونم که کیم و چیام تا الآن فکر میکردم که تو همه چیزو میدونی. هنوز هم فکر میکنم. منو بزرگ کردی. به من درس دادی. ببخشید که اینو میگم، ولی نمیتونی فکرتو از من پنهون کنی. من چند سال اسیر تریاک بودم و حالا هم بجای تریاک به قرص و الکل رو آوردم. از روزی که شما را دیدم لب نزدم. نخواستم خجالت زده بشم. قرص میخورم، اسماش آنتابوسه، که شاید حداقل چند روزی بتونم خودمو سرپا نگه دارم. دلام نمیخواد این چند روزی را که با شما هستم از دست بدم. خیلی چیزا رو از دست دادم. دخترم عار داره من بدیدناش برم. پرستو ولام کرده و رفته. راستاش اینجا بیکار و علافام. خودم هم نمیدونم کیام و چیکار میکنم”.
گفتههایش که به اینجا رسید، دست دراز کرد که استکان اوزو را بلند کند. اسماعیل جلوی دستاش را گرفت:
”صبر کن بذار کمی بیشتر حرف بزنیم. برا اون وقت هست”.
نوای غم انگیز بازوکی، ساز معروف یونانی که نوازندهای با چیرگی آن را برای چند نفر که در گوشهی دیگر سالن نشسته بودند، مینواخت، بگوش میرسید. آنها نیز با ضرب گرفتن روی میز و همنوایی با نوازنده استکان های خود را بلند میکردند و یک صدا با هم میگفتند: ”یامس” ـ ”بسلامتی” (۵۹) لبخند تلخی برگوشهی لب علی نقش بست. لبخندی که اسماعیل معنای آن را فهمید. جرعهای که آن جمع کوچک برای کامل کردن شادی و سرورشان با فریاد سرمیکشیدند، همان زهری بود که علی از مدتها پیش برای تسکین دردهای درونیاش به آن رو آورده بود و نه تنها زندگی خودش، بلکه زندگی عزیزترین کساناش را برباد داده بود. همسرش در جایی آواره بود. دخترش در خانهی غریبهای رشد میکرد و بزرگ میشد، مادرش با بیماری قلبی میجنگید و سو چشماناش را از دست میداد و بدتر از همه خودش بود که نه جایی برای زندگی و نه کار و نقشهای برای آینده داشت.
درد دل علی باز شد و سرگذشت غمانگیز و دردآور خود را برای اسماعیل گفت. اشک ریخت. اشکی که شاید سالها بود در چشماناش ماسیده بود و انتظار چنین لحظهای را میکشید که اجازهی جاری شدن به آن داده شود. اشکی چنان داغ و شور، چنان داغ که گونههای علی را گداخت. علی از در بدریاش گفت. از آشفتگی فکریاش و اینکه هنوز نمیتوانست قبول کند که چرا سرنوشتاشان به اینجا کشیده شد، و چرا شهامت نداشت حرفهای اسماعیل را باور کند؟ چرا همه چیز را سیاه و سفید دید و به اراده و تصمیم رهبری گردن گذاشت؟ چرا به هشدارهای پدر گوش نداد؟ چرا به حرفهای پرستو و حتی مردم کوچه و خیابان توجه نکرد؟ علی گفت و گفت. اسماعیل هر دو استکان را سر کشید و دو استکان دیگر هم سفارش داد که هر دو را خودش سر کشید. اشک علی دلاش را به درد آورده بود. تعصب علی حاصل کار او بود. خودش وفاداری به دیسیپلین تشکیلاتی و اصول مارکسیسم را به او آموخته بود. مبارزهی مخفی در دوران رژیم شاه باور مطلق و دیسیپلین خشک و غیر منعطف را طلب میکرد. علی آموزههای او را خوب آموخته بود تا حدی که نتوانسته بود تغییر شرایط را ببیند و فکر میکرد که باید چون گذشته باشد. نتوانسته بود از گذشته دل بکند. هرکس خلاف آن میگفت برافروخته میشد و پرخاش میکرد. فکر میکرد همه دروغ میگویند. همه چیز را توطئه میدید. هنوز عاشق پرستو بود. و بقول خودش حیف که طاقت سختی و همراهی در شرایط دشوار را نداشت. علت بهم خوردن رابطهی زناشوییاشان، را ضعف پرستو میدانست. دمل اش رسیده بود. قدم اول را برداشته بود. از شوک بیرون آمده بود. تا آن روز هرگز شهامت سوگواری بر مرگ آرزوهایش را نداشت. اولین بار بود که لب بسخن گشوده بود. شاید دیدن اسماعیل همان نیشتری بود که علی برخلاف تصور اسماعیل، به آن نیاز داشت. گفتههایش را با این جملهها تمام کرد:
”رفیق اسماعیل چرا اینطوری شد؟ دخترم نمیخواد منو ببینه. منو عامل در بدری خودش میدونه. شنیدم پرستو ازدواج کرده و جدا شده. نمیدونم چکار کنم؟ عزیزجون و آقاجون از من ناامید شدن. بابا هروقت زنگ میزنه، فقط میخواد مطمئن بشه که زندهام. بعضی وقتها فکر میکنم که همهی راهها به روم بسته شده. شاید زیادی زندگی کردم”.
اسماعیل که گرم شده بود، دست دراز کرد و هر دو دست او را گرفت. دستهایی که تا آن روز هرگز با چنان مَحبت و عشقی آنها را لمس نکرده بود. رابطهی آنها تا قبل از آن روز بیشتر سیاسی و تشکیلاتی بود و دیدارهایشان جدا از احوالپرسیهای او بیشتر در بحث سیاسی خلاصه شده بود. تا آن روز فرصتی برای بروز علاقه و عواطف شخصی پیش نیامده بود. علی چشم بسته به گفتههای او اعتماد داشت.
”علی تو آدم خوبی هستی. جزء اون دسته از رفقایی که هزینهی کارهایی را که کردی و اعتقادی که داشتی را داری با زندگیات میپردازی. کاری که در اصل نباید هزینه داشته باشه، بلکه شایسته تقدیره. ولی زمونهی بدیه. سنگ و بستن و سگو رها کردن. بقول رژی دبره، ”مبارزه سیاسی مثل میدون مین میمونه. هر جا که پا بگذاری ممکنه مینی زیر پات باشه و با کوچکترین حرکت نادرست تورو به هوا پرتاب کنه. بنابراین باید طوری قدمهاتو تنظیم کنی که روی مین نری”. ما تو زمونهی بدی متولد شدیم. قانون با ما نبود، برای ما نبود. اساس قانون برعلیه ما بود. این نکتهی کلیدی بود که ما و رهبران ما نفهمیدیم و اگر هم فهمیدیم نخواستیم باور کنیم. من هم مثل تو همهی زندگیام تو فکر سعادت و بهروزی کشورم بودم. از همون موقعی که یه الف بچه بیشتر نبودم، با آدمهای سیاسی نشست و برخاست داشتم. از اونا یاد گرفتم و با اونا زندگی کردم. کس دیگهای نداشتم. همهی امیدم این بود که با رفتن اون مردک وضع بهتر میشه و کشورمون به آزادی و استقلال میرسه. ولی فقط شش ماه طول کشید که فهمیدم همهی فکر و پندارهام خیالبافی بود. ما تو کشوری داریم زندگی میکنیم که سنت و مذهب حرف اول و آخرو میزنه و تا روزی که نتونیم به مردم بگیم که انسان اصله و آزادی تنها ضامن انسانیته، هرچی هم از مارکسیسم و سوسیالیزم هوار بزنیم، کسی گوشاش بدهکار نیست. من تورو خوب درک میکنم. تو مثل یه دانشآموز خوب همهی درسی که یاد گرفتی بکار گرفتی. ولی افسوس که درسهایی که به تو و من یاد داده بودن، مربوط به کشور ما نبود. رونوشت ناقصی بود که از جای دیگه گرفته بودن. تو هنوز جوونی، نیرو داری؛ انرژی داری، مهمتر از همه آدم خوش فکری هستی. وا نده. زندگی تموم نشده. اشتباهیه که همهی ما کردیم. هزینه اشو هم باید همهامون بپردازیم. تو سهم خودتو؛ حتی یه خورده بیشتر، پرداختی. بعضیها زودتر فهمیدند، و اونایی که صادقتر بودن و تعصب بیشتری داشتند و غرق ایدئولوژی شده بودن، دیرتر فهمیدن. تو جزء اونا هستی. نباید وا بدی. تو زیادی زندگی نکردی. شده هیچوقت از دخترت بپرسی که آیا دلاش میخواد که همهی عمر بیپدر باشه؟ روزی که دیدمات، ناامید شدم. همون شب تصمیم گرفتم برگردم. ولی روز بعدش که اومدی دیدنام، مطمئن شدم که هنوز همه چیز تموم نشده. زندگی هرکسی ممکنه دچار بحران بشه. بعضیها خودشون از پساش برمیان. عدهای دیگه به کمک احتیاج دارن. تا حالا به این فکر افتادی که از کسی کمک بگیری؟ اینجا اروپاست. امکانات زیاده. مؤسسههای زیادی هست که میتونن به آدم کمک کنن”.
علی سرش را به علامت، نه، تکان داد. اسماعیل حرفاش تمام نشده بود. ادامه داد:
”من هیچوقت با کسی دو رو نبودم. تو این چند روز خیلی با خودم کلنجار رفتم. نقش بازی کردن برام سخت بود. چیزهایی شنیده بودم، ولی دلام نمیخواست نقش معلم رو بازی کنم. دورهاش، حداقل برای من، گذشته. منتظر بودم خودت زبون باز کنی. اگر امشب حرف نمیزدی، ازت سئوال نمیکردم. برمیگشتم. ولی حالا که گفتی، ولات نمیکنم. این قدر میمونم اینجا که خیالام راحت بشه. اگه میخوای زندگیاتو تغییر بدی خودت باید قدم اولو برداری”.
علی در حالی که اشکهایش را با دست پاک میکرد، سیگاری روشن کرد و با فیلتر آن سبیلاش را که تارهای سقیدی در آن دیده میشد، از روی لباش کنار زد و جرعه ای آب نوشید و گفت:
”کی دلاش میخواد تو منجلاب زندگی کنه؟ از خودم بدم مییاد”.