” امروز روز اول دی ماه است، من راز فصلها را میدانم، و حرف لحظهها را میفهم، نجاتدهنده در گور خفته است»
فروغ فرخزاد، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد
احتمالاً بسیاری از خوانندگان این سطور با آزمایش فکری گربه شرودینگر آشنایی دارند. شاید برای دوستانی که ماجرای این آزمایش فکری را فراموش کردهاند، یک یادآوری کوتاه زیاد بیجا نباشد. در حدود یک قرن پیش در علم فیزیک اختلافی بین صاحبنظران فیزیک، از یک سو بین اینشتین، پودولسکی، روزن… با طرفداران مکانیک کوانتومی در کپنهاگ، از جمله نیلز بور در گرفت. هدف این آزمایش فکری نشان دادن پارادوکس بکارگیری برهمنهی کوانتومی در عرصه زندگی روزمره بود. بنا بر تفسیر مکتب کپنهاگ، در یک سیستم کوانتومی اتم یا فوتون تا قبل از آزمایش و مشاهده درموقعیت برهمنهی قراردارد. در آزمایش فکری شرودینگر گربهای در جعبه فلزی دربستهای قرار میگیرد. در این جعبه یک شیشه گاز سیانور، یک چکش، یک حسگر رادیواکتیو و نیز یک ماده رادیواکتیو قرار داده میشود. در صورت تابش ماده رادیواکتیو حسگر رادیواکتیو چکش را به حرکت در میآورد و آن نیز به نوبه خود شیشه گاز سیانور را میشکند. ماده رادیواکتیو نیمهعمر دارد و اگر این نیمه عمر مثلاً یک ساعت و احتمال تابش این ماده رادیواکتیو ۵۰% باشد، در صورت باز کردن در صندوق آیا گربه ۵۰% مرده و ۵۰% زنده است؟ درلحظه مشاهده نمیتوان گفت که مثلاً ۵۰% سلولهای گربه زنده و ۵۰% مرده هستند. با اینکه درمکانیک کوانتومی از احتمالات صحبت میشود، در حالیکه در این شرایط صحبت از احتمالات غیرمنطقی است و میتوان به دقت گفت که گربه مرده یا زنده است. این آزمایش فکری، از آن زمان تاکنون موضوع بحثهای جدی و ظنزآمیزی گشته است. یکی از تفاسیر معمولی آن، البته نه علمی، تأکید بر وجود تناقض در یک پدیده خاص است. عملی که درآن واحد هم صورت میگیرد وهم نمیگیرد، پدیدهای که هم رخ میدهد و هم نمیدهد. یکی از مباحث اخیر در مورد دولتمحوری چپ ایران، یادآور پارادوکس گربه شرودینگر است، چیزی که هم وجود دارد و هم ندارد.
-
جامعه مدنی
میتوان نظر برخی از متفکرین بزرگ گذشته در مورد نقش جامعه مدنی/دولت را چنین خلاصه کرد. از نظر هابز و لاک جامعه برای حفظ صلح در میان افراد به دولت نیاز دارد. به دولت نمیتوان قدرت زیادی اعطا نمود، زیرا اقتدار نامحدود آن خطری برای آزادی افراد است. از این رو یک قرارداد اجتماعی بین افراد و دولت وجود دارد که بر اساس آن دولت از جامعه مدنی درمقابل اختلافات ویرانگر حمایت میکند. دو توکویل نگران نه فقط دولت قوی بلکه ستم اکثریت براقلیتهای جامعه بود. از نظر اوانجمنهای خودمختار هم موجب آموزش افراد، و هم مهمترین سد در مقابل ستم دولتی و نیز اکثریت مردم است. این انجمنها، هم موجب تشویق بازتوزیع قدرت و هم مشارکت مردم در مسائل عمومی میشوند. دو توکویل بر شکل مشارکت اختیاری افراد در جامعه مدنی تأکید داشت. اما هگل وگرامشی جامعه مدنی را نه یک پدیده طبیعی بلکه آن را محصول یک دوره مشخص تاریخی میپنداشتند. خلاصه نظر این دو را میتوان بر اساس تحقیقات دیلان رایلی به شرح زیر خلاصه نمود.
لازم است بحث را از تفسیر هگل از «وساطت- مندرج در کتاب فلسفه حق – آغاز کرد. از نظر هگل، دولت مدرن در ذهن فرد دارای دو موجودیت متفاوت است، یکی» موجودیت بیواسطه» و دیگری با واسطه. در این نوع از دولت، نظم و ترتیب، نهادها و سنن خود را به شکل آزادی نشان میدهند. آزادی بلاواسطه، آزادی است که بنا بر آن فرد احساس میکند که میتواند به طور خالصانه و بدون مانع بدنبال علایق خود باشد و به آرزوهای خویش جامه عمل بپوشاند. از سوی دیگر در آزادی باواسطه، فرد بر این امر آگاهی دارد که برای رسیدن به علایقش باید شرایط خاصی را در نظر گیرد. در آزادی مشخص، که ترکیب آزادی باواسطه و بلاواسطه است، منافع معینی به حد اعلای تکامل خود میرسند و شکل حق را به خود میگیرند. به عبارت دیگر، در یک دولت مدرن همه افراد به طور کامل آزاد نیستند، آنها به وجود نهادهای سیاسی و سنتهایی که آزادیشان را ممکن و مطمئن میسازند، وقوف دارند. از حقوق فردی خود که ضمانت آنها بر عهده دولت است، آگاهی دارند. این دو، یعنی تشخیص آزادی به عنوان یک حق و آگاهی از متن سیاسی که آزادی بلاواسطه در آن امکانپذیر میگردد، قدرت یک دولت مدرن را ایجاد میکنند. فرد به این امر واقف میگردد که برای کسب منافع خود نیاز به دولت دارد.
رسیدن به این منافع محتاج یک سیستم نیازها یا به عبارتی اقتصاد است. وقتی که فرد به این بینش رسید که چه شرایطی برای اینکه بتواند درسیستم همبسته در جامعه بازار به آزادیهای مورد علاقهاش دست یابد، آنگاه از حقوق و وظایف خود آگاهی مییابد. شخص، آگاه از رابطه بین خاص و عام در شکل وظیفه میگردد. در دولت مدرن منافع فردی و خاص در جامعه پایه توسعه وظیفه میشوند. فرد از منافع عمومی از طریق قانون مطلع میگردد. قانونِ نهادهای عمومی چون پارلمان و نهادهای انتخاباتی تکوین مییابد که در شکلگیری افکار عمومی نقش بسزایی دارد. به عبارت دیگر، در دولت مدرن، فرامین بر پایه عقل و نه زور قرار دارند. دولت از اراده خود آگاهی دارد، میداند که قوانین فقط قانون نیستند بلکه برای آگاهی دادن وجود دارند.
از این رو میتوان گفت که تفاوت بزرگی بین دین و دولت وجود دارد. در دین، سوژه دکترینی را به صورت ایمان و احساس میپذیرد، در حالی که دولت نمیتواند تقاضاهای خود از شهروندان را بر پایه ایمان بطلبد. در عوض او آنها را بر پایه عقل از شهروندان درخواست میکند. وظیفه در یک دولت مدرن زمانی معنی مییابد که عرصه وسیعی برای آزادی فردی وجود داشته باشد.
گرامشی که با علاقه خاصی نظریه دولت هگل را مطالعه کرده بود، اعتقاد داشت که بورژوازی اولین طبقهای در تاریخ بود که قادر شد از طریق تثبیت نهادهای جداکننده دولت و جامعه مدنی یک «دولت اخلاقی» ایجاد کند. از نظر قانونی هر فردی در جامعه یک بورژوا محسوب میشد. دولت مدرن با ایجاد جامعه مدنی، برای همه مردان و زنان به عنوان یک انسان حقوق خاصی را قائل میشود. اما آن از نظر سیاسی اختلافات طبقاتی را به رسمیت نمیشناسد. بنابراین، تفاوت بزرگی بین بورژوا و همه طبقات حاکم قبلی وجود داشت.
گرامشی اگر چه جامعه مدنی را یکی از عوامل تأخیر انقلاب سوسیالیستی در غرب میدانست، اما هدف او نابودی جامعه مدنی نبود بلکه برای وی جامعه مدنی مضمون پروژه سوسیالیستی را تشکیل میداد. او متکی بر تئوری دولت هگل میگوید:
“اصطلاحات «دولت اخلاقی» یا «جامعه مدنی» به معنی آن است که این «تصویر» از دولت بدون دولت برای بزرگترین اندیشمندان سیاسی و حقوقی، تا آنجا که خود را در حوزه ناب علمی قرار میدادند، وجود داشت ( از آنجا که اتوپیای خالص بر پایه این فرض قرار دارد که همه انسانها واقعاً برابر هستند، در نتیجه همه به یک اندازه عقلایی و اخلاقی میباشند، به عبارتی قادر به پذیرش خودبخودی، ازادانه- و نه از طریق اجبار طبقه دیگری به عنوان چیزی بیرون از آگاهی- هستند.)
بنابراین بنا به گفته دیلان رایلی، از نظر گرامشی پروژه سوسیالیستی میبایستی شرایطی را مهیا کند که در آن نظم اجتماعی از طریق رضایت عقلی و نه از طریق ایدئولوژی و یا اجبار بر پا نگه داشته شود. پروژه به جامه عمل درآوردن جامعه مدنی محتوی برنامه «هژمونی» محسوب میشود. در عین حال از نظر او که در صدد درک دلایل عقب افتادن انقلاب سوسیالیستی در غرب بود، شرایط در شرق متفاوت بود. در روسیه دولت تزاری نه یک دولت اخلاقی بلکه یک رژیم اقتصاد کورپراتیوی که مستقیماً بر پایه زور قرار داشت، بود. در آنجا پروژه سوسیالیستی بر پایه کسب مستقیم قدرت دولتی قرار داشت، تا از آن طریق بتوان جامعه مدنی را در درون پوسته جامعه سیاسی آفرید.
-
ایران
در کشورهای مختلف جهان، جامعه مدنی دارای اشکال واقتدار متفاوتی است. اگرچه در همه جا از یک مفهوم برای جامعه غیردولتی استفاده میشود ولی حتی اصطلاح «جامعه مدنی» بار خاص خود را دارد. در غرب معمولا تأکید بیشتری بر بخش مدنیِ جامعه مدنی میگردد. مدنی به این معنا که یک شهروند به عنوان فردی از جامعه به حقوق و وظایف خود احترام میگذارد و از این رو آماده «بازی بر اساس قواعد» است. این امر در غرب طی چند قرن شکل گرفته و امروز کاملاً تثبیت شده است. درغرب، بخش آزادیها نسبت به حقوق از وزن بیشتری برخوردار است. در کشوری چون ایالات متحده که ایده داشتن دولت کوچک بسیار قوی است، مدنی به طور عمده با آزادیهای منفی پیوند خورده است. در کشورهای اروپایی وظایف و حقوق بارسنگینتری نسبت به ایالات متحده دارند. اما درکشورهای آسیایی وزنه وظایف در مقایسه با آزادیها با سابقه تاریخی دولتهای مرکزی قوی، بشدت سنگینی میکند. در کشورهای امریکای لاتین حقوق شهروندی با میراث دولتهای نظامی درآن کشورها و نیز رشد نئولیبرالیسم پیوند دارد. در کشورهای اروپای شرقی خصوصیسازی بسرعت انجام، بسیاری از حقوق اجتماعی محو شدند اما روند گسترش آزادیها همچنان با مشکلات عدیدهای روبروست.
جامعه مدنی که در مرز بین دولت، خانواده و اقتصاد عمل میکند، دارای خصوصیات مهمی از جمله:
-
تشویق کارداوطلبانه. کار داوطلبانه عنصر اصلی جامعه مدنی محسوب میشود. فرد با انتخاب شخصی و براساس علایق به همکاری با دیگرانی که علایق مشابهی دارند، میپردازد.
-
جامعه مدنی برپایه اعتماد و پیوند متقابل قرار دارد. هدف ایجاد یک سرمایه اجتماعی برای رسیدن به خواستههای گروه است.
-
ارتباط با دیگر گروهها و نحوه ایجاد اعتماد و پیوند با آنها.
حتی اگر در قانون اساسی اکثر کشورها از جمله کشورهای کمتر توسعه یافته، از جامعه مدنی صریحاً حمایت شده است، دربسیاری از کشورهای درحال توسعه دولتها جامعه مدنی را رقیب خود میشمارند ومعتقدند که آنها نبایستی نقشی در توسعه کشور داشته باشند. از این رو، صرف وجود جامعه مدنی و نهادهای غیردولتی چیز زیادی در مورد قدرت واقعی آنان و میزان تاثیرشان بر تصمیماتی که در سطح جامعه گرفته میشود، نمیگوید.
اما مسأله دیگر امکانات واقعی جامعه مدنی دریک کشور است. معمولاً از شاخصهای معینی برای مقایسه جامعه مدنی در کشورهای مختلف نام برده میشود، از جمله
-
آزادی بیان. افراد تا چه میزانی امکان جمعآوری و پخش اطلاعات را دارند.
-
آزادی تجمع.
-
عدم تبعیض. آیا همه افراد بدون توجه به جنس، تعلقات اتنیکی و مذهبی از آزادیها و حقوق یکسانی برخوردار هستند؟
-
رابطه دولت و شهروندان. دولت تا چه حد خواهان مشورت با شهروندان در مورد مسائل مهم است؟
-
شهروندان تا چه میزان قوانین مربوط به نظم عمومی را رعایت میکنند؟
کاملاً واضح است که جامعه مدنی در کشورهای غربی سیر تکاملی داشته و حقوق وآازادیهای امروز آنان حاصل چند سده مبارزه است. از سوی دیگر تفاوتها و تنوع زیادی بین کشورها، حتی بین کشورهای غربی، وجود دارد. اما باید به چند نکته در این رابطه توجه نمود:
اول، رابطه دولت و جامعه مدنی. درکشوری چون ایران که شهروندان برخورداراز آزادیهای بسیار کمی هستند با وجود ابتکارات بدیع افراد برای دور زدن قوانین، باز جامعه مدنی از امکانات محدودی برخوردار است.
دوم، دردهههای اخیردولتها و مؤسسات به قدرت جامعه مدنی پی برده و سعی میکنند که تحت اشکال متفاوتی درآنها نفوذ کنند و یا خود حتی آن را بوجود آورند. این موضوع در حکومتهای مستبدهای چون ایران امری رایج است، مثلاً ایجاد انجمنهای اسلامی تحت عناوین مختلف. حتی بیآزارترین انجمنهای واقعی نیز بسرعت میتوانند از نظر حکومت به عنوان خطری بزرگ در نظر گرفته شوند.
سوم، جامعه مدنی ذات مثبت یا منفی ندارد. افراد بر پایه اعتقاد به ارزشهای معینی گرد هم میآیند. این ارزشها میتوانند مترقی یا ارتجاعی، مسالمتجویانه یا خشونتجویانه باشند. میتوان انجمنهای نژادپرستانه، ضد زنانه، ضد آزادی بیان گروههای خاصی، ایجاد نمود. در کشوری مانند ایران بسیاری از انجمنها شکل و شمایل مذهبی داشته و دارند. از این رو ستایش جامعه مدنی در شکل کلی بدون در نظر گرفتن این واقعیتها میتواند مشکلزا شود.
با توجه به همه این موارد باید گفت، همانطور که در یک قرن پیش، دولت تزاری روسیه یک « دولت اخلاقی» نبود، در ایران نیز ما با یک « دولت اخلاقی» روبرو نیستیم. این رژیم به ویژه از زور در اشکال متفاوت آن استفاده میکند. این بدان معنی است که نمیتوان فقط با تکیه بر جامعه مدنی مستقل و ضعیفی که در ایران وجود دارد، مشکل بزرگتری به نام دولت و قدرت دولتی را نادیده گرفت. تجربه اکتبر اگر چه به شکست انجامید اما مشکل اصلی آن نه کسب قدرت دولتی بلکه عدم توجه نیروهای انقلابی به ضرورت گسترش اتحادهای سیاسی و نادیده گرفتن اهمیت دموکراسی در جامعه بود. سوسیالیستهای چپ غیرمارکسیستی و مهمترین آن انارشیستهایی که تمام نیروی خود را نه بر دولت بلکه جامعه مدنی نهادند نیز متأسفانه تاکنون کارنامه جالبی نداشتهاند. کافیست به تجربه اسپانیا در دهه سی و یا برخی از تجارب اخیر امریکای لاتین نگاه کنیم.
-
دولتمحوری فدائیان
قبل از انقلاب فرانسه در قرن هجدهم، لویی چهاردهم گفت، «من دولت هستم»، و این به نوعی واقعیت داشت زیرا سلطنت مطلقه در اروپا قدرت دولتی و اقتصادی را کاملاً قبضه کرده بود. این موضوع در مورد حکومت شاه، در دو دهه ۱۳۴۵۰–۱۳۴۰ نیز صدق میکرد. حتی کسانی که به شکلی آشکار یا ضمنی از شاه و یا سلطنت دفاع میکنند نیز معترف به این واقعیت هستند. قبل ازانقلاب، استبداد درشکل مشخص دیکتاتوری فردی شاه، و به همین سیاق مبارزه ضدامپریالیستی در شکل مبارزه با امریکا خلاصه شد. دو شعار محوری انقلاب نیز مبارزه با دیکتاتوری شاه و امپریالیسم آمریکا بود. با سقوط شاه یکی از شعارهای انقلاب ، یعنی حذف دیکتاتوری فردی او به واقعیت پیوست. با اشغال سفارت امریکا، یکی از شعارهای مهم فدائیان که قطع رابطه با آمریکا بود، شعار «ما خواهان قطع کامل روابط اقتصادی، سیاسی، نظامی و فرهنگی با امپریالیسم آمریکا هستیم»، نیز یک شبه اجرا شد و بخش بزرگی از فدائیان را خلعسلاح نمود. همزمان با سقوط سفارت امریکا، دولت موقت نیز که نماینده بورژوازی لیبرال نیز بود ساقط شد، در نتیجه، فدائیان به یکی دیگر از خواستههای خود رسیدند.
ضمیمه کار شماره ۳۵ – در مورد سقوط سفارت آمریکا و دولت بازرگان- سعی میکند به علل قیام مردم پاسخ دهد. در آنجا از جمله گفته میشود، «در جنبش تودهای کلام همه مردم «مرگ بر شاه» و «مرگ بر امپریالیسم» بود. مردم رژیم وابسته شاه را عامل مستقیم فقر و فلاکت خود میدیدند.” (نشریه کار شماره ۳۵) البته در این نوشته گفته میشود که «ولایت فقیه گرچه با سلطه امپربالیسم در تضاد است اما تضاد آن با واقعیتهای موجود بسیار حادتر است». سپس نویسنده مقاله نتیجه میگیرد «قشریون میخواهند تضادهای درونی خود را با بسیج مردم در یک مبارزه «مشروع و بیآزار» با امپریالیسم به نفع خود حل کنند». اما در واقعیت نشان داده شد که این مبارزه چندان « بی ازار» هم نبود و روحانیت حاکم در مورد مبارزه با آمریکا به هیچ وجه حاضر نبود نرمشی از خود نشان دهد. ضمیمه کار در مورد موضع خمینی نیز نتیجه میگیرد «وقتی امام اعلام میکند فقیه باید ایرانی باشد، این خود به مفهوم نفی یکی از ارکان تئوری ولایت فقیه است. این بدان معناست که قشریت به سود واقعیت میشکند و باید بشکند تا پیوند خود را با منافع طبقاتی معین، محفوظ دارد.” اما در عمل این نه روحانیت بلکه فدائیان بودند که “دگمهایشان” شکست و «واقعگرا» شدند.
آیا واقعاً مبارزه طرفداران خط امام یک « مبارزه واقعی ضدامپریالیستی» بود؟ مسلما، آن یک مبارزه واقعی بود. پس از آنکه ایران در طی سالهای متمادی از مداخله خارجی در شکل روسی، انگلیسی و آمریکایی آن رنج برده بود، قطعاً بخش بزرگی از مردم ایران خواهان مبارزه قاطعانه ضدامپریالیستی بودند. فدائیان فکر میکردند فقط نمایندگان طبقه کارگر و از طریق یک انقلاب دمکراتیک خلقی میتوان به چنین نتیجهای رسید، چیزی که کاملاً غلط بود. با یک مراجعه کوچک به تاریخ معاصر کشورهای در حال توسعه میشد به راحتی به این نتیجه رسید که سردمدار مبارزه ضدامپریالیستی در برخی از کشورها در درجه اول، نه کارگران بلکه بورژوازی و خردهبورژوازی بودند.
نکته دیگر اینکه فدائیان روح ناسیونالیستی انقلاب ایران و در راس آن روحانیت طرفدار خمینی را درک نکردند. تئوری ولایت فقیه اگر چه ملبس به باورهای اسلامی بود اما قبل از هر چیز یک محصول ایرانی بود و هست.ان چه که مردم منطقه را به وجد آورد انقلاب بزرگ مردم ایران بود و نه تئوری ولایت فقیه. جمهوری اسلامی همانقدر در صادرات ولایت فقیه موفق بوده که در صادرات اتومبیلهای تولید ایران. انقلاب ایران یک انقلاب ضدامپریالیستی بود که جامه اسلامی بتن داشت همچنان که جنبش ضداستعماری هند آغشته به ناسیونالیسم هندوئیسم بود با این تفاوت مهم که رهبری انقلاب ایران را روحانیون بدست گرفتند. خمینی هیچگاه یک اسلامگرای انترناسیونالیست نبود بلکه یک روحانی شیعه ناسیونالیست بود. او به خوبی از پیوند ایران و شیعه همچون دوقلوهای سیامی اطلاع داشت و میدانست که شیعه زاده ایران و محکوم به حبس ابدی در مرزهای ایران است. در همان ابتدای انقلاب، در زمانی که هنوز شورای نگهبان وجود نداشت او صلاحیت جلالالدین فارسی کاندیدای حزب جمهوری اسلامی که پدرش مهاجر افغانی بود را بسرعت رد کرد.
فدائیان یک سازمان خلقی و انقلاب ایران یک انقلاب بزرگ تودهای به رهبری خمینی بود. ایستادگی در مقابل نیروی مردم کار سادهای نبود. طرفداران فدائیان عمدتا روشنفکران، دانشجویان، جوانان، دانشآموزان، و بخشی از طبقه متوسط جدید بود که نمیتوانست نظریات سنتی روحانیت را بپذیرد. درمقابل، طرفداران خمینی کارگران، زحمتکشان شهری، خردهبورژوازی و بخشی از بورژوازی تجاری بود.
در نتیجه، بنا به دلایل زیادی فدائیان مجبور به تجدید نظر اساسی در برخی از ارزشها و باورهای خود بودند، یا به نظرات پیش از انقلاب خود بازمیگشتند و یا با تعدیل برخی از نظرات خود به حزب توده نزدیک میشدند. حوادث سرنوشتسازی چون جنگ، گسترش مبارزه مسلحانه توسط مجاهدین ضربه دیگری در جهت درهم شکستن آخرین مقاومتهای فدائیان بود. همیشه رویدادهای بزرگی چون جنگ یا شورشهای مردمی لحظاتی مهم در زندگی سیاسی و سازمانی روشنفکران وکنشگران محسوب میشوند. کافیست فقط به حوادث پس از یازده سپتامبر و جنگ عراق و شکاف بزرگی که در میان روشنفکران چپ برای حمایت و یا عدم حمایت از جنگ ایجاد شد، توجه شود. جنگ اول جهانی که موجب شکاف بزرگی در جنبش کارگری شد، یا اعتراضات اخیر در ایران که بحثهای زیادی را دامن زد، نمونههای دیگری هستند.
معمولاً هیچ حزب تودهای نمیتواند در شرایط سرکوب شدید نیروهایش را گسترش دهد، مگر تحت شرایط ویژهای. شاید حزب بتواند به علت وجود مناطق نسبتا آزاد، مناطق جنگی غیرقابل دسترس نیروهای رژیم حاکم، یا شرایط انقلابی نیروهای بیشتری را به سوی خود جلب نماید. اما حزب خواهان توسعه نفوذ خود در میان مردم است. آیا گسترش خشونت توسط رژیم و نیز برخی از نیروهای اپوزیسیون فدائیان را به سوی سازشکاری با رژیم سوق داد؟ مسلما، این امر تاثیرگذار بود اما نقطه آغاز نبود. امروز میتوان با توجه به گفتمان خشونتگریزی چنین ادعایی نمود، اما به نظر نویسنده این سطور در ابتدا این امر اهمیت کمتری داشت. تقریباً اکثر فدائیان مبارزه مسلحانه به عنوان استراتژی را رد کرده بودند ، و رد شیوه مبارزه ربط مستقیمی به اعمال خشونت از سوی رژیم اسلامی نداشت. ضمن آنکه اتخاذ شیوه مبارزه مسالمت امیز به معنی سازشکاری و مماشات نیست. قطعاً پس از چرخش به راست فدائیان و گسترش مبارزه خشونت آمیز بین مجاهدین و نیروهای رژیم این امر اهمیت بیشتری یافت. اما ، اگر رهبران فدایی در آن زمان واقعاً تلاش داشتند که از وقوع یک فاجعه انسانی و کشتار هوادارانشان جلوگیری کنند، آنگاه چگونه میتوانند گسترش تشکیلات و عضوگیری بسیار وسیع خود درست در همین مقطع زمانی را توضیح دهند؟ در شرایطی که عضویت در یک سازمان سیاسی با مجازات سنگین همراه بود، چرا درست درهمین زمان دست به عضوگیری گسترده زدند؟ چرا شکل تشکیلات خود را عوض نکردند؟ واقعیات بعدی نیز تکیه بر چنین دلیلی را بیاعتبار میسازد. فدائیان پس از سرکوب وحشیانه رژیم، در زمان اوج اعدامها شعار سرنگونی جمهوری اسلامی را مطرح کردند، چیزی که کمتر با این تئوری همخوانی دارد.
طبعا میتوان دلایل دیگری مانند رابطه اتحاد شوروی با جمهوری اسلامی و یا نزدیکی به حزب توده،… را به این لیست افزود اما واقعیت این است که در لحظاتی که «دگمهای» فدائیان در حال شکستن بود، این موارد از اهمیت کمتری برخوردار بود. اما نکته مهمتر اینکه آیا فدائیان دولت-محور بودند؟ اینجاست که آنها وضعیتی مانند گربه شرودینگر یافتند. هم آری هم نه!
-
دولت -محوری
قبل از انقلاب بر طبق نظر فدائیان، مبارزه مسلحانه راه را برای یک انقلاب تودهای باز مینمود. هدف انقلاب تودهای استقرار سوسیالیسم تحت رهبری پیشاهنگ طبقه کارگر، یعنی فدائیان بود. بنابراین آماج آنها نه فقط سرنگونی شاه بلکه کسب قدرت سیاسی بود. بلافاصله پس از انقلاب نیز فدائیان به مصاف نیروهای جمهموری اسلامی از جمله در ترکمنصحرا و کردستان رفتند. اما پس از مدتی شیوه تقابل به کنار گذاشته شد. بعد از چرخش به راست و پذیرش رهبری خمینی هم در تئوری و هم عمل، نیز همه امیدها به تحولات از بالا و شکسته شدن «دگمهای خردهبورژوازی» به خاطر پذیرش اجباری «واقعیتها» توسط روحانیت حاکم، بسته شد. هدف تصحیح اشتباهات خط امام از طریق توضیح و تشریح شرایط بود. در عین حال، فدائیان سعی در گسترش پایههای اجتماعی خود داشتند، هر چند که با گزینش خط مشی جدید بسیاری از مخالفین جمهوری اسلامی بتدریج آنها را ترک کردند. تلاش بسیاری شد که سخنان خمینی، رفسنجانی و دیگر رهبرانِ نزدیک به خمینی به شکل مثبتی تفسیر شود. آیا این دولت محوری بود؟
درواقع، پس از چرخش، فدائیان مستقیماً درپی کسب قدرت سیاسی نبودند! آنها «واقعگرا» شدند. آیا این بنا به تئوری هژمونی گرامشی از روی «رضایت» بود؟ به نظر نویسنده این سطور نه. این تسلیمطلبی محض بود در آن سوی طیف مخالفین مجاهدین قرار داشتند که برای کسب قدرت سیاسی حاضر به انجام هر عملی بودند. از اعلام جنگ مسلحانه با رژیم، ایجاد اتحادهای سیاسی تازه اما بر پایه آداب و رسوم قدیمی، مانند ازدواج مصلحتی رهبر مجاهدین با فرزند اولین رئیس جمهور ایران، تا مهاجرت به عراق…
بنابراین، هدف دیگر کسب مستقیم قدرت سیاسی نبود یا به عبارت صحیحتر پذیرش این واقعیت بود که امکانات عملی چنین امری بسیار ناچیز بود. آیا امکان اتحاد نیروهای خط امام و فدائیان و تودهایها وجود نداشت؟ حزب توده در انبان خود تجربه همکاری با مصدق، هر چند ناموفق، را داشت. در جمهوری اسلامی نیز اخبار کودتای نوژه را به رهبری جمهوری اسلامی رسانید. مسلما، آنها چنین انگیزهای داشتند. اما اگر خواسته اصلی همچنان استقرار سوسیالیسم بود، فدائیان و حزب توده چگونه میتوانستند به چنین هدفی دست یابند؟ از طریق راه رشد غیرسرمایهداری.
در زمان اوج مبارزات ضداستعماری، جنبش غیرمتعهدها همچون یک نیروی سوم شکل گرفت. در ابتدا، زمانی که اکثر کشورهای تازه به استقلال رسیده به نوعی علاقه خود را به سوسیالیسم ملی اعلام میکردند و روابط نزدیکی با بلوک سوسیالیستی برقرار مینمودند، از نظر اتحاد شوروی تئوری راه سوم اگرچه قابل قبول نبود، اما در موازنه قوا بین شرق و غرب مشکل جدی ایجاد نمیکرد. اما برخی از این کشورها، مانند مصر پس از چندی تغییرجهت داده و به جبهه غربیها پیوستند. در این زمان، تعدادی از نظریهپردازان اتحاد شوروی به این نتیجه رسیدند که اعلام بیطرفی به تنهایی کافی نیست. اولیانفسکی اعلام نمود : “بیطرفی مثبت و عدم دخالت دیگر نمیتواند به عنوان تلاشی برای ایجاد تعادل بین دو سیستم تلقی شود. راه رشد غیرسرمایهداری بر پایه چنین چیزی امکانپذیرنیست. رشد غیر سرمایهداری به رابطه نزدیکتر با جامعه سوسیالیستی، علاقه مشترک در مبارزه با امپریالیستها و یک درک روشن از مفاهیم اجتماعی سوسیالیسم و امپریالیسم، مخالفت با نظریه «کشورهای فقیر و غنی» یا «دو ابرقدرت»، مبتنی بر خصوصیت طبقاتی دو اردوگاه در جهان مدرن، نیاز دارد» (اولیانفسکی، سوسیالیسم و کشورهای تازه استقلالیافته )
بنابراین میتوان گفت، مطابق این تئوری درک جدیدی ازمشی «همزیستی مسالمتآمیز» بوجود آمده بود. هدف نه پذیرش شرایط موجود بلکه گسترش نفوذ «سوسیالیسم» و تکیه بر یک مشی تهاجمی جدید بود. طرفداران این نظر تلاش کردند تا ریشههای تئوریک نظریه جدید را به مارکس و لنین منتسب کنند. اگر در اینجا از ورود به مکاتبات مارکس با انقلابیون روسی بگذریم، میتوان در این رابطه به نکتهای در نظرات لنین اشاره کرد. انقلابیون روسیه پس از اکتبر ۱۹۱۷ در انتظار انقلاب سوسیالیستی در کشورهای پیشرفته سرمایهداری به ویژه آلمان بودند. آنها امکان پیروزی انقلاب سوسیالیستی در یک کشور را ناممکن میدانستند. پس از شکست این انقلابها و پذیرش این واقعیت تلخ، نظر لنین متوجه دو کشور بزرگ ، نه از لحاظ اقتصادی بلکه جمعیت، یعنی هند و چین گشت. آیا امکان بقای سوسیالیسم روسی به همراه این کشورها که نیمی از جمعیت دنیا را تشکیل میدادند، وجود داشت؟ درواقع، مسأله حفظ سوسیالیسم در روسیه از طریق کمک متقابل این سه کشور به یکدیگر بود . نظریهپردازان راه رشد غیر سرمایهداری موضوع را برعکس کردند.
بنا بر نظریه جدید، شوروی به تنهایی بدون کمک کارگران کشورهای غربی توانسته بود سوسیالیسم در یک کشور را مستقر سازد. حال در شرایطی که آن کشور به یک قطب جهانی بدل شده بود میتوانست به کشورهای عقبافتاده برای پرش از مرحله سرمایهداری کمک کند. مشکل اصلی آن بود که حتی در زمانی که انقلابیون در روسیه «عقبافتاده» قدرت را بدست گرفتند، هم طبقه کارگر در برخی از مناطق مانند پتروگراد و مسکو حضوری کاملاً محسوس داشت و هم آن از طریق حزب خود قدرت سیاسی را بدست گرفت. اینکه در عمل، چنین سوسیالیسمی ره به کجا برد داستان دیگری است. اما تئوریپردازان رشد غیر سرمایهداری نیازی به کسب قدرت سیاسی توسط حزب طبقه کارگر احساس نمیکردند. بنا بر نظر رشد غیرسرمایهداری، برای گذار به سوسیالیسم همچنان نیاز به «کارگران، دهقانان، خردهمالکان» وجود داشت اما، دولتهای تازه استقلالیافته، که معمولاً در نتیجه کودتاهای نظامی به قدرت رسیده بودند، نوع جدیدی از دولت محسوب میشدند. این نوع از دولتها و رهبری آنها استقلال خاصی نسبت به طبقات داشتند. از این جهت این نظر با تئوری دولت لنین که دولت را کمتر به شکل یک رابطه اجتماعی درمیان طبقات میدید بلکه آن را ماشین دیکتاتوری یک طبقه اجتماعی در نظر میگرفت، در تناقض بود.
از نظر این تئوری، در اکثر این کشورها بخش دولتی قسمت عمده اقتصاد کشور را در بر میگرفت، ماهیت این بخش توسط نیروهایی که قدرت دولتی را در دست داشتند تعیین میشد. از آنجا که این نیروها خود «نقش مستقلی» داشتند. دولت از هر گونه اعمال سلطه طبقاتی مبرا بود. تئوری راه رشد سرمایهداری عنوان میکرد که برای گذار به سوسیالیسم نیاز به یک دولت «دموکراتیک» و سازماندهی طبقه کارگر وجود داشت. اما این دموکراتیزاسیون سازماندهی و گذار را کدام نیروی اجتماعی، کدام حزب سیاسی انجام میداد؟ دولت حاکم. اگر دولت حاکم صنایع کشور را ملی مینمود، اصلاحات ارضی انجام میداد و رابطه نزدیکی با اتحاد شوروی برقرار میکرد، گذرنامه گذار به سوسیالیسم را میگرفت. درواقع این تئوریپردازان و طرفداران آن تمام امید خود را به انقلاب از بالا بسته بودند. انقلابی که در ان طبقه کارگر و حزب سیاسیاش نیازی به کسب قدرت نداشت.
مطابق این تئوری، اگر طبقه کارگر و حزب سیاسی آن در جامعه حضور داشتند، وظیفه اول حزب طبقه کارگر تشویق ایجاد یک جبهه مشترک بین خود و دارندگان اصلی قدرت بود. البته ناگفته نباید گذاشت که خود اولیانوفسکی، بر خلاف دیگر نظریهپردازان این تئوری و نیز حزب توده نظر مساعدی نسبت به راه رشد غیرسرمایهداری در ایران نداشت. علت اصلی مخالفت وی، نقش روحانیون در انقلاب و دشواری ایجاد یک جبهه مشترک بین اسلامیستها و چپها، و مواضع سرسختانه «نه غربی، نه شرقی» آنها بود.
در نتیجه، میتوان گفت که راه رشد غیرسرمایهداری تئوری انقلاب از بالا، توسط نیروهای نه لزوماً چپ بلکه طرفدار رابطه با اتحاد شوروی برای گذار به سوسیالیسم بود. چنین تئوری کاملاً با مواضع جدید برخی از فدائیان همخوانی داشت. این مواضع مبتنی بر سیاست تسلیم و انتظار، ایجاد یک تحول از طریق تبلیغ ، و ترویج گفتمان خاصی در جامعه بود. این سیاست انتظار به هیچ وجه با مشی عملگرایانه فدائیان سابق، انقلاب تودهای و کسب قدرت همخوانی نداشت. این سیاست فقط مبتنی بر طرد مبارزه مسلحانه نبود بلکه قبل از هر چیز پایان عملگرایی، و اتخاذ سیاست موعظهخوانی بود.
-
رفرمیسم
همانطور که در ابتدا گفته شد، دولتهای مدرن بر پایه قانون قرار دارند. در نتیجه این دولتها در شرایط مطلوب و غیر بحرانی تا حد معینی در اختلافات میان افراد و شرکتها یه عنوان یک نیروی مستقل عمل میکنند.اما از آنجا که قانون خود در بازتولید روابط سرمایهداری نقشی تربیتکننده دارد، تأکید بر رل مستقل دولت بدون در نظر گرفتن روابط و تضادهای طبقاتی در جامعه، از واقعیت به دور است. اما این به معنی آن نیست که یک دولت مدرن ابزار دست سرمایهداران است. اما در هر حال تقسیم کار بین سرمایه و دولت، اقتصاد و سیاست، موجب تقویت این استنباط میگردد که دولت یک نیروی مستقل و خنثی در موضعگیری نسبت به اختلافات درون جامعه است.
از همان قرن نوزدهم این عقیده وجود داشت که فقط با کسب قدرت دولتی از طریق انتخابات میتوان موجب گذار از سرمایهداری به سوسیالیسم گشت. از سوی دیگر از اواخر همان قرن انقلابیونی چون روزا لوکزامبورگ، بر ضرورت دفاع از رفرم و انقلاب تأکید کردند. درواقع بایستی بین رفرمیسم به معنی ایدئولوژی دفاع از رفرم و تغییرات تدریجی تحت هر شرایطی، و دفاع از رفرم تفاوت قائل شد. رفرمیسم معتقد است که انباشت تغییرات تدریجی موجب تغییرات ساختاری در جامعه سرمایهداری میشود. یک انقلابی نمیتواند نیاز به رفرمهای روزمره را به عنوان اقدامی کوچک نادیده گیرد. نفی دفاع از اقدامهای رفرمیستی به معنی نادیده گرفتن دیالکتیک رفرم و انقلاب، و نحوه تکوین طبقات اجتماعی است. اما آنچه که یک رفرمیست پایدار نمیتواند درک نماید این که کل برابر با مجموع اجزای آن نیست.
در شرایط غیربحرانی همه، اعم از انقلابی و رفرمیست، رفرمیست هستند. ممکن است همه از رفرم های خاصی با اختلافات کمی دفاع کنند. جنبشهای مدنی در درون نظام قرار دارند و معمولاً خواستههای انان در چارچوب سیستم حاکم است. تفاوت زمانی آغاز میشود که رفرمیستها سعی دارند این جنبشها را متقاعد سازند هر تغییری بایستی از طریق دولت و یا بخش و جناح خاصی از دولت صورت بگیرد. به عبارت دیگر آنها میخواهند که این جنبشها خود را در پشت جناح خاصی از دولت قرار داده و متناسب با شرایط انان و تحت رهبری انان خواستههای خود را مطرح کنند. این دولت نیست که باید خود را با شروط و خواستههای جنبشها منبطق کند، بلکه موضوع برعکس است. تحت شرایط معینی، رفرمیست خواهان ترمز زدن و ایستادن ، و انقلابی خواهان گاز دادن و پیشروی هستند. اگر جنبشهای اجتماعی به اندازه کافی بزرگ شوند میتوانند درهای جدیدی را برای تغییر جامعه باز کنند. در چنین شرایطی، یک موفقیت موجب افزایش اعتماد بنفس جنبش و اعتقاد به قدرت جمع برای تغییرات بزرگتر میشود.
بین انقلابی و رفرمیست دیوار چین وجود ندارد. میتوان گفت، معمولاً یک انقلابی، انقلابی زاده نمیشود بلکه انقلابی میشود. مثلاً روبسپیر در ابتدا سلطنتطلب بود او در طی سیر حوادث انقلاب فرانسه، به انقلابی دو اتشه بدل شد. در ایران، خمینی حتی تا دهه چهل از سرنگونی سلطنت نام نمیبرد و خواهان تغییراتی به نفع روحانیت در عرصه مسائل دینی بود. تمام رهبران جبهه ملی رفرمیست بودند، اما در انقلاب شرکت کردند. و بالعکس انقلابیونی وجود داشتند که به رفرم روی اوردهاند. از این رو، گذار یکی به دیگری ممکن است. اما آیا این به معنی خلط مبحث کردن نیست؟
تفاوت یک انقلابی و رفرمیست، درک شرایط و تفسیر صحیح متن مبارزه است. در شرایط رکود چه انقلابی و چه رفرمیست همه باید طرفدار رفرم باشند ، هر چند این به معنی دفاع از هر رفرمی نیست. در شرایط انقلابی، موضوع برعکس میشود. از نظر گرامشی یکی از بزرگترین اشتباهات انقلابیون عدم تشخیص سیاست درست در شرایط «طبیعی» ، و در شرایط «انقلابی» است. چنین اشتباهاتی هم موجب شکست کمونیستها و هم سوسیالدمکراسی در جنبشکارگری گشته است. فقط در لحظات و تحت شرایط معینی، میتوان به دفاع از یک اقدام انقلابی و یا رفر میستی دست زد. بنا بر تفسیر مدرسه کپنهاگ در مورد گربه شرودینگر، درست در لحظه اندازهگیری و مشاهده ماست که میتوان گفت گربه زنده یا مرده است.
نکته دیگری که مکرراً امروز از سوی برخی از طرفداران پروپا قرص اصلاحات مطرح میشود تکیه بر گفته بیسمارک «سیاست هنر امر ممکن است» میباشد. بدون ورود به بحث رئالپلیتیک و یا سیاست عملی، که درواقع نه بیسمارک بلکه آلمانی دیگری مبتدی آن بود ، میتوان گفت، این اصطلاح درواقع استدلال نیست. گوینده فقط زمانی از آن استفاده میکند که هیچ استدلالی برای گفتن ندارد و قصدش خاموش کردن دیگران است. این گفته همانقدر ارزش استدلالی دارد که خواندن شعری از یک شاعر بزرگ ایرانی برای ختم بحث و به سکوت واداشتن طرف مقابل . درواقع این فقط یک شعار است، از آن میتوان به عنوان تبلیغ، تیتر یک مقاله، و… و نه دلیل و برهان استفاده نمود. نکته اصلی که طرفداران این نظریه درک نمیکنند اینجاست: امر ممکن را چه کسی تعیین میکند؟ دولت، جنبش انقلابی، جنبشهای غیرانقلابی؟ هر کس درک معینی از امر ممکن و غیرممکن دارد. آنچه برای یکی امری ممکن است برای دیگری غیرممکن محسوب میشود. از این رو، چنین گذارهای فقط جنبه خبری دارد، به ما میگوید که گوینده چه چیزی را ممکن و چه چیزی را ناممکن میداند. آن هیچ پرسشی را پاسخ نمیدهد.
-
سخن آخر
فدائیان قبل از انقلاب خواهان یک انقلاب تودهای به رهبری خود بودند. آنها خواهان کسب قدرت بودند. هدف نهایی، کسب قدرت سیاسی برای گذار به یک جامعه سوسیالیستی بود. پس از انقلاب- فدائیان آن زمان ترجیحاً از کلمه «قیام» و نه انقلاب برای توصیف انقلاب بهمن استفاده میکردند- کسب قدرت سیاسی و دولتی را به مثابه گام اول در راه تغییرات بعدی میپنداشتند.
بعد از چرخش به راست فدائیان، مرکز توجه از تکیه برای پایین برای کسب قدرت به تکیه بر بالا و انجام اصلاحات از بالا تغییر نمود. تحلیل اشتباه از قدرت حاکم، اجرای برخی از نکات عاجل برنامههای فدائیان توسط حکومت ، حضور تودههای مردم و حمایت گسترده از رهبری خمینی، تفسیر غلط از شیوه مبارزه ، انشعاب اقلیت از جمله عوامل درونی و شعله گرفتن آتش جنگ با عراق و نیز آغاز مبارزه مسلحانه از سوی مجاهدین از جمله عوامل بیرونی نام برد. در اردیبهشت ۱۳۶۰ سیاست «اتحاد-انتقاد» از سوی رهبری فدائیان در میتینگ اول ماه مه در تهران رسما اعلام شد .
راه رشد غیرسرمایهداری که نگاه به اصلاحات و انقلاب از بالا برای گذار به سوسیالیسم داشت و از سوی حزب توده تبلیغ میشد، جاذبه زیادی برای سردرگمانی داشت که نه دارای پیوند وسیعی با مردم بودند و نه قدرت تحلیل شرایط را داشتند. ان مانند یک هدیه آسمانی پذیرفته شد. حزب توده کانالهای ارتباطی نیمه رسمی با برخی از سران جمهوری اسلامی داشت. رهبری حزب امیدوار بود به مرور زمان بتواند نظر مساعد رهبران جمهوری اسلامی را جلب نمایند. فدائیان نیز در نیمه راه سرگشتگیِ خویش با کمال میل سوار همین قطار گشتند. از آن زمان، به مصاف کشیدن و کسب قدرت دولتی دیگر در دستور کار قرار نداشت. انان با چنین تفسیری سعی در گسترش تشکیلات خود به امید فعالیت علنی بودند. مشکل، درک اشتباه انان از شرایط ، و امید به وقوع یک معجزه در بالا بود. تمام هم و غم انان محدود به تفسیر گفتههای ضد و نقیض این یا آن رهبر جمهوری اسلامی بدون نگاه کردن به مجموعه جمهوری اسلامی گشت. اگر بسیاری از گروههای دیگر چپ، تضادهای درونی جمهوری اسلامی را نادیده میگرفتند و از این رو دچار خطای جدی میشدند، فدائیان در میزان اختلافات غلو میکردند و منتظر قدرت گرفتن برخی از گروههای چپتر درون رژیم بودند. هدف انان نه استفاده از تضادهای درونی جمهوری اسلامی برای پیشبرد یک خط مشی مستقل، بلکه کمک به جناح واقعگرا بود.
این سیاست هماکنون نیز از طرف برخی از فدائیان دیروز و امروز نیز به پیش برده میشود. کوچکترین چرخش زبانی یک اصلاحطلب با ساز و درنا به عنوان تمکین انان به واقعگرایی اعلام میشود. هنوز برخی در انتظار «شکستن دگمهای» خردهبورژوازی هستند. این امر فقط به برخی از فدائیان ختم نمیشود.کافیست به نوشتههای منتشره در برخی از سایتها، صفحات فیسبوک، مکاتبات جمهوریخواهان و امثالهم مراجعه کنیم. اکثر این نوشتهها و گفتهها، رله دوباره سخنان این یا آن اصلاحطلب است، تو گویی که آنها از امکانات کافی برخوردار نیستند.هدف نه حمایت از این یا آن رفرم، که تاکنون چیز زیادی از آن دیده نشده، بلکه پشتیبانی کامل از این یا آن جناح است. حتی برخی در شرایط کاملاً بحرانی دیماه ، خواهان تمکین معترضین از رهبران زندانی جنبش سبز، و دعوت به صبر تا اعلام فرمان از سوی این رهبران بودند. بنابراین نمیتوان گفت که ما در شرایط پراکندگی و تشتت کنونی نیرویی هستیم که به طور فعال در پی کسب قدرت میباشیم.
نیروی دیگری در میان چپ وجود داردکه از کرده دیروز خود پشیمان است و معتقد است که در دوران انقلاب بهمن، وظیفه نیروهای چپ طرفداری از بختیار بود، در حالی که بختیار خود مرتکب خطای بزرگتری شده بود. در میان این گروه، حتی زمانی که آرزو میکنند و میدانند که این آرزو برآورده شدنی نیست، باز هم آرزوی انان فقط در حد پشتیبانی از یک جناح سیاسی دیگر است. آنها حتی آرزوی اتخاذ یک خطمشی مستقل در جریان انقلاب را ندارند. این به معنی آن نیست که اتخاذ یک خط مشی درست میتوانست به پیروزی جناح چپ در آن زمان بیانجامد، بلکه هدف نشان دادن این موضوع است که امروز چپ ایرانی هدف خود را نه کسب قدرت، بلکه پشتیبانی از یک جریان غیر چپ قرار داده است. این امر نیز ربط مستقیمی به رفرمیسم ندارد. این ساپورتیسم (Supportism) است (با ساپورتیسم در ایالاتمتحده یکی گرفته نشود). هدف رفرمیستها در اکثر موارد رسیدن به قدرت است، اما این پدیده دیگری است. هدف نشاندن فرد دیگری بر مسند قدرت است.
بسیاری از دگمهای غلط ما بدرستی شکسته شد اما برخی دگمهای غلط جایگزین آنها شدند، برخی از تئوریهای نادرست به دور انداخته شدند بدون آنکه به کنه اشتباهات آن تئوریها پی ببریم. همان اشتباهات جامه جدیدی به خود گرفتند. ارزشهای جدیدی جایگزین ارزشهای قدیم شدند، اما راه وصول به ارزشها تغییر نکردند. اگر در گذشته خواهان سوسیالیسم بدون دموکراسی بودیم امروز طرفدار دموکراسی بدون سوسیالیسم هستیم. اگر تئوری ما راه رشد غیر سرمایهداری بود، اکنون سرمایهداری است. البته دیروز ما طرفدار نهادهای انقلابی، مذهبی و فراقانونی در مقابل نهادهای رسمی و قانونی بودیم و امروز کاملاً برعکس است. اما بیائیم فقط به این سناریو یک لحظه فکر کنیم. در دورانی که سوسیالیسم دولتی شوروی هنوز ارج و قربی داشت ما تمام امید خود را به وقوع یک معجزه از طریق گذار به سوسیالیسم توسط نیرویی که راجع به مستضعفین حرف میزد اما اعتقادی به سوسیالیسم نداشت بودیم. شیوه گذار مطلوب ، انقلابی از بالا توسط نیروهایی نامطمئن از طریق «اتحاد و انتقاد» نه در پایین بلکه در بالا بود. امروز در دورانی که دموکراسی حرف اول را میزند، خواهان رسیدن به یک دموکراسی سکولار از طریق نیروهای مذهبی که خود را اصلاحطلب میدانند هستیم. شیوه گذار مطلوب، انقلابی از بالا از طریق «اتحاد و انتقاد» در بالا و نه اتحادهای طبقاتی با نیروها و جنبشهایی که خواهان برقراری دموکراسی هستند، میباشد. همه اینها را تحت عنوان امتناع از خشونت، که بسیار نکوست، انجام میدهیم، اما ما درست تحت همین عنوان از خمینی دفاع کردیم. ” اتحاد» ما با خمینی یکجانبه و بدون پذیرش رسمی طرفداران خط امام بود. امروز نیز همان شیوه دنبال میشود، کافیست به این نکته توجه کنیم که چگونه گفتههای اصلاحطلبان به دقت در زیر ذرهبین قرار داده میشوند تا آنکه بتوانیم «منظور» واقعی آنها را «کشف» کنیم. کشفالاسرار. بدون آنکه به متن اصلی نظرات آنها و رفتار عملی آنها توجه کنیم. درخت را میبینیم اما جنگل را نادیده میگیریم. همه اینها نشانه عدم اعتقاد به نیروی خود ماست. ما قطعاً خواهان بهترینها برای مردم ایران هستیم، نیات ما عالی و کاملاً انسانی است اما حاضر نیستیم برای جامه عمل پوشاندن به این آرزوها خود اقدامی عملی نمائیم بلکه همه تخممرغهای خود را در سبد دیگران گذاشتهایم.
تاکنون هویت چپ ایرانی با تشکیلات قوی مشخص شده است. تا وقتی که چپ تشکیلات مستقلی نداشته باشد، تا وقتی نیروهای خارج پیوندی با داخل نداشته باشند، تا وقتی که نیروهای اتمیزه شده آن نه در پیِ گرد هم امدن و ایجاد یک تشکیلات دموکراتیک با هدفهای مشخص نباشند، تنها راه، دفاع از این یا آن گروه خواهد بود.
یکی از وظایف اصلی همه نیروهای چپ فعالیت در میان مردم، ایجاد انجمنها و گروههای متنوع در چارچوب قانون موجود است. اما این موضوع نباید چپ را از ایجاد یک تشکیلات دموکراتیک اما در عین حال موثر، برحذر دارد. چپ، اعم از اینکه خود را انقلابی و یا رفرمیست میخواند، نیاز به تشکیلات دارد. محتاج نشریه وزین و رسانه مناسب است. نیاز به ایدههای جدید دارد. با برعکس کردن شیوههای مبارزاتی گذشته ما به جایی نمیرسیم. در بهترین حالت پس از مدتی به این نتیجه میرسیم که ما همچنان دور خود میچرخیم و فقط جهت چرخش را عوض کردهایم بدون آنکه سانتیمتری به جلو رفته باشیم. اما این سرنوشت محتوم ما نیست. ما میتوانیم آن را تغییر دهیم! به خود و نیروی خود اعتماد کنیم!
-
منابع
-
نشریه کار
-
دیلان رایلی، هژمونی و دموکراسی در یادداشتهای زندان گرامشی
-
پری اندرسون، کلمه اچ
-
الن برن، روابط اتحاد شوروی-جهان سوم
-
اولیانفسکی، سوسیالیسم و کشورهای تازه استقلال یافته
-
سوسیالیست رجیستر