“امروز وجود تشکل بزرگ چپ برای دفاع از آزادی، دمکراسی، عدالت اجتماعی و سوسیالیسم و حمایت از منافع و مطالبات کارگران و مزدبگیران کشور به یک امر ضرور تبدیل شده است. چپ پراکنده نمی تواند به این ضرورت پاسخ گوید. ما نیازمند چپی هستیم که امر آزادی وعدالت اجتماعی را به هم پیوند دهد، از حقوق بشر دفاع کند و این باور را اشاعه دهد که سوسیالیسم بدون دموکراسی شدنی نیست.”
نقل از فراخوان برای شکلدهی چپ بزرگ. آبان ماه ١٣٩١ (۵ نوامبر ٢٠١٢) آدرس سایت وحدت چپ
برای احراز چنین وضعی چپ باید با شناخت دقیق و واقعبینانه از وضعیت جهان و جامعه ایران، بدوراز خیال پروری و شعارهای غیرعملی، خود را به آن چنان برنامه سیاسی و اجتماعی مجهز کند که تماس با وسیعترین مخاطبان ممکن را عملی نماید و با بسیج نیروی لازم بتواند در سیاستهای جامعه تاثیرگذار باشد. چپ متحد و دمکرات اگر قادر به انحام چنین وظیفه و کار بزرگی نشود، هر چند می تواند به عنوان یک جریان کوچک به اصطلاح زیر ۵ درصدی به حیات خویش ادامه دهد، اما مدام در حاشیه تصمیم گیریهای سیاسی و اجتماعی باقی مانده و تنها نقش نظاره گر را بعهده خواهد گرفت.
ابتدا یک تذکر:
آقای پویان ارس در کامنت شان به بخش اول مقاله من از جمله گفته اند: «فرموده اید: “خنده داراین که افرادی مانند انور خوجه صاحبنظر شده و نظریه اش تکامل دهنده نظریات مارکس، انگلس و لنین دانسته شد…” سبب خنده شما چیست؟ چون اسمش انور بوده، نمی توانسته صاحبنظر باشد؟ چون کشورش کوچک بوده، نظر دادنش خنده شما را سبب شده؟ یا این خنده سرکار سبب دیگری دارد؟ این نوع رفتار شما (که نظیر رفتار همفکران و همکاران شما در تحطئه کار نظری چپ است) مصداق کاملی از یک برخورد “ایدئولوژیک” است. پیداست هیچ متن یا ارجاعی از انور خوجه را نخوانده اید، اما صاحبنظر بودن او را تخطئه می کنید.”
این که دربخش اول مقاله نوشتم: “خنده داراین که افرادی مانند انورخوجه صاحب نظرشده و …” قصدم آزردن کسی نبوده است. اگرچنین نتیجه ای داده است پوزش می خواهم. چیز زیادی از آنچه که در جوانی از انورخوجه خواندم به یادم نمانده است، اما برای رد نظر کسانی مانند خوجه احتیاجی به خواندن کتابهایش نیست. نتیجه ی عملی حاصل از این نظرات، از جمله وضعیت فعلی آلبانی به تنهائی گویای خیلی چیزهاست. از آلبانی بعد از انورخوجه کشوری باقی مانده است که در حد کشورهای پیرامونی سرمایه داری می توان آن را طبقه بندی کرد. کشوری فقیر و بدون پایه های مستحکم زیربنائی واقتصادی. آیا مثلا برای رد نظر ۳ نسل حاکم بر کره شمالی، رهبرانی که به خود عنوان کبیر هم داده اند، احتیاجی به خواندن آثارشان می باشد؟
***
همان گونه که در بخش اول گفته ام، جهان فکر و اندیشه از جمله در درون جنبش سوسیالیستی، جهانی موزائیکی است. اگر چنین نگاهی داشته باشیم، دیگر خود را محدود به یک اندیشمند و یک اندیشه نخواهیم کرد. دیگر برای مدلل و ثابت کردن نظرات خود تنها به آوردن فاکت از این و آن اندیشمند بسنده نکرده و با طرح پرسش و تلاش برای پاسخ یابی با مسائل زمان خود تماس می گیریم. حتی با اندیشه اندیشمندی که با او بیشترین نزدیکی را حس می کنیم با دیدی نقادانه برخورد کرده هرآن بخشی از اندیشه و تئوری و نظریه اش را که درست ندانسته و یا پاسخگوی زمانه ندانسته به نقد می کشیم و ردش می کنیم. بقول ژاک بیده اندیشمند چپ فرانسوی “… مارکسیسم در انتقاد از خود، به نظرم باید تا مارکس پیش رود.” اگر این گونه بیاندیشیم هرآنجا که نظر، نظریه، تاویل ازجهان و … از هر اندیشمندی را درست دانسته می توانیم مورد استفاده قراردهیم. ولی اگر نظری را از یک سو درست و شالوده دار دیدیم و از سوی دیگر آن را مخالف احکام و نظریه های اندیشمندی مانند مارکس دانستیم، از بیانش ترسی بخود راه نمی دهیم. می توان چپ بود و چپ باقی ماند ولی به نقطه نظراتی از مارکس و یا هر اندیشمند دیگری از جنبش سوسیالیستی خط بطلان کشید. چرا که جهان اندشیه و نظر، عمل و زندگی بشری درجا نزده و در حال تغییردائمی است. تغییری که سمت آن برای رفع تبعیض و نابرابری، عدالت اجتماعی، دمکراسی بیشتر، نابودی فقر و … بوده و در نهایت به جهانی دیگر خواهد رسید. حال این جهان نو سوسیالیسم نام دارد یا هر اسم دیگری، مهم نیست، مهم این است که ما بعنوان چپ و دمکرات در نقد وضع موجود و ارائه راهکار برای تغییرآن هم تغییراتی در راستای ارزشهای برشمرده ثابت قدم باشیم.
***
۲ـ سازوکار و چگونگی تحولات و دگرگونی اجتماعی
۱-۲- علت تغییر
آیا این تحولات تنها به خاطر و تحت تاثیر مبارزات طبقاتی و جنبشهای اجتماعی صورت می گیرند؟ آیا صرف وجود استثمار، نابرابری، فقر، ناتوانی سرمایه داری برای پاسخگوئی به مشکلات بشری، بحرانهای سرمایه داری و … می تواند عامل دگرگونی اجتماعی و گذر از یک ساختار اقتصادی ــ سیاسی به ساختار دیگر باشد؟ آیا تنها وجود طبقه استثمارشونده (در اینجا طبقه کارگر) آگاه و سازمانیافته برای انجام چنین تحولی کافی است؟ یا این که چون تولید اجتماعی شده می توان به این نتیجه رسید که شرایط برای لغو مالکیت خصوصی و جایگزینی اش با مالکیت عمومی آماده شده است؟ اگر پاسخها منفی باشند، در آن صورت در کدام شرایط اجتماعی ــ تاریخی و در کدام مرحله از شیوه تولید مثلا سرمایه داری این دگرگونی اتفاق می افتد و مناسبات جدید جایگزین می شوند؟
چه نیرو و نیروهائی می توانند راهبر چنین تحولی باشند؟ آیا چنین نیروهائی تولد یافته اند یا ما در آینده شاهد تولدشان خواهیم بود؟ یا این که رشد ابزارتولید (نیروی تولید) بدنبال خود تغییرشیوه تولید (روابط تولید ــ مناسبات تولیدی) که همزمان است با سر برآوردن نیروها و مناسبات جدید تولیدی، آن عوامل اصلی تغییر ساختارمی باشند. بعبارت دیگر تا زمانی که از تمام ظرفیتهای یک شیوه تولیدی استفاده نگردد، وهمزمان مولفه های شیوه جدید تولیدی زائیده نشوند، چنین تحولی انجام نمی گیرد. بعبارت دیگر مرگ (محو شدن) یک شیوه تولید بدون ظهور و حضور شیوه جدید صورت نمی گیرد. مگر این که خواسته شود که بصورت اراده گرایانه تاریخ را تازاند. شرایط لازم تاریخی و مادی ای باید فراهم گردند تا چنین تحولی صورت گیرد.
مارکس در پیشگفتار کوتاه درآمدی به نقد اقتصاد سیاسی در رابطه با سازو کار دگرگونی اجتماعی گفته است: “… هیچ نظام اجتماعی ای پیش از این که تمامی نیروهای تولیدی ای که برای آنها ضروری است تکامل یافته باشند، ویران نمی شود و مناسبات تولیدی برتری پیش از این که شرایط مادی برای وجود آنها درون چارچوب جامعه کهنه کامل شده باشند، هرگز جایگزین مناسبات کهنه نمی شوند.” ص ۳۲۶ از کتاب مارکس و سیاست مدرن ــ بابک احمدی
۲-۲- اگر این گونه باشد باید پذیرفت که چنین تحولی نه ناگهانی و با انجام “انقلاب اجتماعی” و بصورت اراده گرایانه بلکه تحولی تدریجی بوده و محو نظام قدیم با تولد نظام جدید همراه می باشد. البته در دوره گذار، چنانچه در بیشتر این دورانهای گذر مشاهده می شود، اندامهای نظام قدیم تا مدتی به زندگی خود در نظام جدید هم ادامه خواهند داد.
تغییر و تحول از یک شیوه تولیدی به شیوه دیگر را نمی توان با اراده تنی چند، هرچند سازمانیافته، انقلابی، عدالتخواه و … ایجاد کرد. اگرچه می توان قدرت سیاسی را به چنگ آورد و با خشونت دیگران را حذف و چند صباحی را در قدرت باقی ماند و تئوریهای ماجراجویانه خود را پیاده کرد، اما نمی توان در جهت خلاف چرخ تکامل و تحول تاریخی ــ اجتماعی حرکت کرد.
اگر قبول داشته باشیم که سوسیالیسم می باید بعنوان مرحلهای ضروری از تاریخ بشرجلوهگر شود، در آن صورت تنها خیراندیشی و بشردوستی و مخالفت با سرمایه داری نیست که موجب شکل گیری سوسیالیسم می شود. سوسیالیسم بر اساس خواست و خیراندیشی افراد بوجود نخواهد آمد، بلکه شرایط لازم تاریخی باید برای آن فراهم شوند. چنین شرایط لازم تاریخی هم فقط از بطن نظام سرمایهداری و با پایان یافتن ظرفیتهای سرمایه داری و در نهایت با محو آن پدید میآیند.
کمی به عقب برگشته و ببینیم تحولات ماقبل سرمایه داری توسط چه نیرو و یا نیروهائی انجام گرفتند؟ آیا طبقات تولیدکننده یا استثمارشونده که مالک ابزارتولید نبودند، با انقلاب و رهبری شان و یا با کسب قدرت، نظام سیاسی ــ اقتصادی ـ اجتماعی را متحول و یا سرنگون و نظامی دیگر را جایگزین نمودند؟ مثلا نطفه بندی، رشد و قدرت گیری نظام سرمایه داری و جایگزینی اش با فورماسیون فئودالی چگونه بوده است؟ آیا این تحول به دلیل قیام و انقلابات دهقانی، یعنی طبقه استثمار شونده، علیه طبقه فئودال بوده که صورت گرفت؟ یا این که با نطفه بندی بورژوازی، که همزمان بود با رشد و پیشرفت تکنیک، فورماسیون کهنه بتدریج “محو” شده و جایش را، آنهم تحت رهبری طبقه جدید (طبقه سرمایه داری) به فورماسیون نو داده است؟ بعبارت دیگر طبقات کهنه همراه با جایگزینی شیوه ها و روابط تولیدی بتدریج “محو” شده و طبقات و اقشار جدید با شکلگیری نظامهای سیاسی ــ اقتصادی نو متولد می شوند.
اما این ایده مارکس که نظام سرمایه داری طبقه کارگر، یعنی گورکن خودش را بوجود آورده است، با این قاعده حاکم برتحولات اجتماعی تا ظهورسرمایه داری مغایرت دارد. چرا باید درتحول “سوسیالیستی” این قاعده و حکم عوض گردد؟ چرا تنها با بالا گرفتن تضادهای طبقاتی و وجود بحرانهای نظام سرمایهداری، سبب طغیان و انقلاب طبقه کارگر و بوجود آمدن نظام سوسیالیستی خواهد شد.
مارکس برای دورهی انتقالی ازسرمایهداری به سوسیالیسم یک مرحلهی میانی به نام «دیکتاتوری پرولتاریا» را در نظر گرفته که در آن طبقهی کارگر، با برقرارکردن دیکتاتوری خود، دیگر طبقات اجتماعی را حذف میکند و پس از برقراری نظام سوسیالیستی تمامی جامعه به «کارگران» تبدیل می شوند و فرق میان کار دستی و فکری و روستا و شهر از میان می رود (نقل به معنی).
آیا سرمایه داری باید ساقط شود؟ یعنی توسط یک نیرو به زیر کشیده و نیروی به زیرکشنده خود جایگزین آن شود؟ یا این که سرمایه داری مادام که بازدهی داشته، مادام که به توان اقتصادی بشریت افزوده و تکنیک و دانش را توسعه داده و … و تا وقتی که از تمام ظرفیتهایش استفاده نشده و همزمان مولفه های فرماسیون جدید در حیات اقتصادی ــ اجتماعی و سیاسی اش چهره نشان نداده اند، ادامه حیات داده و در پایان حیات خود بتدریج محو و فورماسیون جدید جایگزین آن می شود؟ اگر این حکم را بپذیریم، در آن صورت صحبت از انقلاب کارگری، بقدرت رسیدن کارگران، نابودی سرمایه داری و طبقه سرمایه دار تا چه اندازه در ادبیات چپ دمکرات می تواند جای داشته باشد؟
مارکس در “نامه به ژوزف واید می یر” (نقل از کتاب کنگره بین اامللی مارکس ص ۴۵) عنوان کرد: “نوآوری من عبارت است از این که ثابت کرده ام: اولا وجود طبقات الزاما به دیکتاتوری پرولتاریا می انجامد؛ ثانیا این دیکتاتوری چیزی نیست جز مرحله ای انتقالی به سوی الغای همه طبقات و به سوی جامعه بی طبقه”
علاوه براین او عنوان کرد: “سرمایه داری گورکن خود (طبقه کارگر) را بوجود آورد” نقل به معنی.
آیا این نظریه مارکس که بیش از ۱۵۰ سال از عمر آن گذشته، هنوز بقوت خود باقی مانده است؟ از آن زمان تا کنون ما شاهد تغییرات وسیعی در قشربندی اجتماعی بوده ایم. از یک سو از نقش کمی وکیفی طبقه کارگر کاسته و از سوی دیگر با شکل گیری اقشار جدید بر نقش طبقات دیگر افزوده شد. رشد ابزار تولید، انقلاب تکنیکی و اطلاعاتی ،جهان را از عصرصنعتی به عصر ماورای صنعتی پرتاب کرده است. تازه عنوان می گردد که روند تحولات آن چنان سرعت خواهد گرفت که چهره جهان در دو-سه دهه آینده برای بشرکنونی غیرقابل تصور و پیش بینی می باشد.
یک مثال تاریخی می تواند به درک ما از چنین تحولی کمک کند. تا قبل از سرمایه داری بیش از ۸۰ درصد جمعیت دنیا در روستاها زندگی می کردند؛ جائی که تولید اصلی بشر انجام می گرفت. اکنون ولی تنها ۳ تا ۵ درصد جمعیت کشورهای پیشرفته ساکن روستاها می باشند. اماهمین جمعیت کم، چندین برای بیشتراز ۸۰ درصد سابق تولید دارد. رشد تکنیک و ابزار تولید چنین تغییرات وسیعی ای را بدنبال داشته است. شبیه همین تحول را هم اکنون در عرصه تولیدات صنعتی شاهدیم. اتوماتیزه و دیجیتالیزه شدن تولید، روندی که ما هنوز در ابتدای شروع آن قرار داریم، بر جایگزینی ماشین بجای نیروی کار، سرعتی باورنکردنی بخشیده است. طی این روند میزان تولید در مقایسه با چند دهه قبل چند برابر و بخصوص از ابتدای سرمایه داری تاکنون ده ها برابر افزوده شده است. طی این روند هم از نقش طبقه کارگر و در دوران فراصنعتی از وزن تولیدات صنعتی درکل تولید بشری کاسته شده است. دیری نخواهد گذشت که تحول صورت گرفته در روستاها در شهرها هم تکرار گردد. دور نیست که ما با طبقه کارگری که تنها ۱۰ درصد جمعیت بشریت را تشکیل می دهد سروکار داشته باشیم. در پایان چنین روندی، با وزن ۱۰درصدی طبقه کارگر و سهمی که درکل تولید جامعه خواهد داشت، آیا این نیرو می تواند در راس “انقلاب سوسیالیستی” قرار گرفته و آن را به سرانجام برساند؟ و تازه با بقدرت رسیدنش تمامی طبقات، مجموعه ای را که حداقل تا ۱۰ برابر توان کمی اش نیرو دارد را نابود کرده و جامعه بی طبقه ای بسازد؟ اگر بپذیریم که طبقه کارگر جز زنجیر خود چیزی را ندارد تا ازدست بدهد، آیا این حکم برای بقیه طبقات و اقشارهم صادق است؟ بقیه ای که در آینده ای نزدیک تا چندین برابرطبقه کارگر، چه از نظر کمی و چه کیفی، قدرت و توان و نقش خواهند داشت. آیا اصولا جامه بی طبقه اتوپیائی بیش نیست؛ جامعه ای که در آن هرکس به اندازه توانش کار کرده و به هرکس به اندازه نیازش داده شود؟ چنین بهشت زمینی ای با واقعیتهای سخت زندگی خوانائی ندارد.
آیا در سوسیالیسم مورد نظر سوسیالیسمی که جای سرمایه داری را خواهد گرفت، سوسیالیسم که به دمکراسی هم وفادار است، سوسیالیسمی که بازار آزاد یکی از ابزارهای تنظیم اقتصاد است و … دولتی کارگری (با بقدرت رسیدن شوراها یا بقدرت رسیدن مستقیم کارگران و یا این که حزب طبقه کارگر به نمایندگی از طبقه) تمام قدرت را در دست خواهد گرفت و با دیکتاتوری خود طبقات را هم نابود خواهد کرد، یا این که درجهان مورد قبول ما بعنوان چپ ودمکرات، عمر هر نوع دیکتاتوری، از جمله دیکتاتوری کارگری به پایان رسیده است؟
۳ـ آیا هم اکنون “جامعه سوسیالیستی” بعنوان یک فراساختار سیاسی ــ اجتماعی ــ اقتصادی قابل تعریف است؟
آیا بشر امروزی می تواند اساسا تعریف کامل و دقیقی برای “جامعه سوسیالیستی”، جامعه آینده بعد ازسرمایه داری (آنهم آینده ای که تعیین زمان برایش غیرقابل پیش بینی است) داشته باشد؟ تعاریفی که تاکنون داده شده و به محک تجربه هم درآمده اند، نشان می دهند که این برداشت تاچه اندازه می تواند ذهنی و دوراز واقعیت بوده و به چه نتایج دردناکی برسد. همه مابه نتیجه تعریفی که لنین از سوسیالیسم کرده “سوسیالیسم یعنی الکتریفیکاسیون و شوراها” واقفیم. بنظر من “سوسیالیسم” نظامی که می خواهد جایگزین سیستمی شود که در پیجیدگی اش خیلی ها متفق القولند، یعنی نظام سرمایه داری، می باید به مراتب پیچیده تر از سرمایه داری باشد. اگر قبول داشته باشیم که “مناسبات تولیدی برتری پیش از این که شرایط مادی برای وجود آنها درون چارچوب جامعه کهنه کامل شده باشند، هرگز جایگزین مناسبات کهنه نمی شوند [نخواهدشد]، آیا این کامل شدن را در حال حاضرمی توان مشاهده کرد؟ آیا نشانه هائی از این جایگزینی دیده می شوند؟
تحولات جدید، تحولاتی ناشی از انقلابات اطلاعاتی و دیجیتالی، چهره جهان را آن چنان تغییر داده که تا ۳ دهه پیش غیرقابل پیش بینی بوده است. فروپاشی “سوسیالیسم واقعا موجود” که بخصوص برای ما امکان ناپذیر بنظرمی رسید، جهانی شدن روندی که می تواند در تغییر چهره جهان نقشی ویژه داشته باشد، مشکلاتی مانند نابودی محیط زیست توسط انسان که مثلا در اوائل قرن ۲۰ توجه کسی را بخود جلب نمی کرد، و … همه این تغییرات، تغییراتی اند که در چارچوب نظام سرمایه داری بوقوع پیوسته اند. اما بشر ۳۰ سال قبل نتوانست آنها را پیش بینشی کند و در آن زمان نمائی هرچند کمرنگ از چهره کنونی را به تصویر بکشد. آیا بشر فعلی می تواند از نظامی بمراتب پیجیده تر و سازمانیافته تر از نظام سرمایه داری تعریف ارائه دهد؟ صحبت از تعریف آن تعریفی نیست که بگوئیم نظام مورد نظرمان بدون دمکراسی، آزادی، برابرحقوقی، عدالت اجتماعی و …. نمی باشد و یا تعاریفی که تاکنون ارائه و عمل شده نیست، بلکه صحبت از فراساختار کامل سیاسی ــ اقتصادی ــ اجتماعی و فرهنگی ای است که بتوان گفت که جهان وارد فرماسیون و مناسبات تولیدی جدیدی شده است.
اگر قبول داشته باشیم که ارزشهائی که برشمردیم نسبی بوده و در وجوهی می توانند در همین نظام موجود هم عملی گردند، هنوز مولفه هائی که نشان از شاخصهای معرف نظام سوسیالیستی داشته باشند در بطن نظام سرمایه داری خود را نشان نداده اند.تحولات وسیعی که تاکنون در نظام سرمایه داری صورت گرفته، روندی که تا آینده غیرقابل پیش بینی ادامه دارد، چهره جهان را تغییر خواهد داد.هنوزسرمایه داری در بخشهای وسیعی از جهان مستقر نشده است.
۴ـ “سوسیالیسم واقعاً موجود” چه موجودی بود؟
آیا آنچه که بعد از انقلاب اکتبر۱۹۱۷ در روسیه مستقرشد، سوسیالیسم بود؟ اگر قبول کنیم که با سوسیالیسم عبور بشر از جامعه سرمایه داری عملی می شود و شکلبندی اقتصادی ـ اجتماعی پیشرفته تری از سرمایه داری، حتی اگر آن را مرحله ای قبل از کمونیسم بدانیم، جایگزین می شود، در آن صورت آیا “سوسیالیسم واقعا موجود” چنین نقشی داشته است؟ یعنی جامعه بشری را به جایگاهی پیشرفته تر و انسانی تر از سرمایه داری برده است؟ اصولا وقتی فرماسیون پیشرفته ای جای فرماسیون کهنه می نشیند، آیا امکان برگشت فرماسیون کهنه ممکن است؟ آیا مثلا با مستقرشدن نظام سرمایه داری، فئودالیسم شانسی برای برگشت داشته است، یا این که با برآمدن مناسبات تولیدی برتر، محو شد و به تاریخ پیوست؟ به “سوسیالیسم واقعا موجود” نه بدلیل این که دست به جنایت زد و میلیونها انسان را برای پیاده کردن نظامی دیکتاتوری از بین برد، نمی توان نام سوسیالیسم داد، و نه بدلیل این که به دمکراسی بها نداد و جلوی پیشرفت تکنیک و دانش را در کشورهای مستقرشده و درعرصه های مهمی ازعلوم گرفت … بلکه بیش از همه به دلیل این که هنوز، سر برآوردن مناسبات تولیدی برتر به دلیل کامل نشدن شرایط مادی تاریخی لازم در درون چارچوب جامعه کهنه، ممکن نبود. به همین دلیل هم از درون فروپاشید. کسانی که در مهاجرت بعد انقلاب اسلامی ۲۲ بهمن در شوروی زندگی کردند، از نزدیک این “موجود زود متولد شده” را لمس کرده و از فروپاشی آن تعجبی هم نکردند. پایه های سیستم از درون پوسیده و بوی “کهنگی” مشام را آزرده می کرد.
از “سوسیالیسم واقعا موجود” می توان تعاریف مختلف کرد و به آن نامهای متفاوت داد. اما هرچه بود، سوسیالیسم نبود.
***
بر اساس آنچه که گفته شد، قبول دمکراسی، پذیرش بازار آزاد در کنار برنامه بعنوان دو تنظیم کننده مکمل یکدیگر، حذف نشدن کامل بخش خصوصی، پذیرش دمکراسی بعنوان یکی از ارزشهای بشری، قبول حقوق فردی و آزادیهای مندرج در منشور جهانی حقوق بشر، تمام نشدن ظرفیتهای سرمایه داری، سربرآوردن مناسبات برتر از درون نظام سرمایه داری، انجام تحول تدریجی همراه با محو شدن مناسبات کهنه و جایگزینی اش با مناسبات نو، نداشتن تعریفی کامل و دقیق از فراساختاری بنام سوسیالیسم، …
کدام راهکار و برنامه ای می تواند هدف سازماندهنگان “پروژه اتحاد چپ بزرگ” قرارگیرد که بر آن سر است که “… ما نیازمند چپی هستیم که امر آزادی و عدالت اجتماعی را به هم پیوند دهد، از حقوق بشر دفاع کند و این باور را اشاعه دهد که سوسیالیسم بدون دمکراسی شدنی نیست” ؟ در پایان پروژه به کدام چپ و کدام سوسیالیسم خواهیم رسید؟