در گود چشمانت، زلال آب را می بینم و پرنده های تشنه،
و از ره رسیده ای خسته.
ابرهای آبستن، و اشکی که ناچکیده مانده همیشه؛
دریا و دماوند و گنو را.
در مهر دستانت، عهد.
در نگاهت، رازهای بی شمار،
قصه های ناگفته، تلنبار.
خسته، اما
همچون امید، سرشار.
در صدایت، فریاد و بغض، درد و ریشه،
اما همه، مالامال از …
تیشه.
و کلامت که می گفتی: زندگی، معلم سختگیری است.
اول امتحان می کند و بعد.
و می گفتی، باید جنگل شد،
ور نه، تیشه درو خواهد کرد.