باز دست و دلم با من نیست
کوبش قلب تو است
از این دهلیز می گذرد،
خون به مغزِ سحرگاه می رسد
اکنون سخت ومهجور
تورق شب را پیمودی… می نوردی
اما پشت نارونِ پاییزی
به آستانهِ صبح نرسیده
شقایقِ دلتنگ
نفس می کشد با سینه ای از سوز
زمهریرِ اسفند
پاهای خسته اما توانمند،
می آ یند از پشت شب
و آن بازوان که بویِ کار –
در تن خیسِ چرخه زنگار
در حلقه هایِ
مفقوده،
گره گاههای نا گسسته را می پویند
گرگهای همیشه خونخوار
دلهای آماس کرده …چرکین
بُغضی کین آلود
نامت را به رگبار می بندند
زخمهایت هم تو را
از یاد می برند،
حرفی بزن،
توخود حافظهِ سرگذشت زمینی –
نشستی گراسنگ
بر تارکِ جهانی لبریخته
به امروزت گریخته
که بیهوده به خواب رفته
تعفنی از بوی مرداب
کابوسی از فردا
بر چشمانش نشسته
وقتی نطفهِ سحر
در بطن شب به بار
می نشیند.
رحمان ۱۹/ ۱۲/ ۱۳۹۶