هنگامی که نوشتههای نقی حمیدیان را که قرار بود کتاب “سفر با بالهای آرزو” بشود را میخواندم، با هر اشارهاش به گذشته سفر میکردم و روزگاری که بر ما گذشت.
به یاد میآورم که در زمان حکومت سلطنتی در ایران، در میان صفحه و نوارهای موزیک عمویم، موزیکی بود که یکی از زیباترین ترانههای پاپ ایران است. ترانهای با شعری از شهریار قنبری که بیگمان از بهترین ترانهسراهای ایران است و آهنگ فوقالعاده زیبایی از اسفندیار منفرد زاده که در فیلم خداحافظ رفیق امیر نادری، توسط فرهاد مهراد خوانده شد و از جمله با این ترانه، فرهاد به محبوبیت رسید. “خونی که جمعهها به جای باران میچکید، در صدای فرهاد کاملاً متجلی است”. کتاب نقی حمیدیان را میخواندم و زمزمه میکردم:
توی قاب خیس این پنجرهها، عکسی از جمعهی غمگین میبینم
چه سیاهه به تنش رخت عزا، تو چشاش ابرای سنگین میبینم
داره از ابر سیاه خون میچِکه، جمعهها خون جای بارون میچکه
نفسم در نمیاد، جمعهها سر نمیاد
کاش میبستم چشامو، این ازم بر نمیاد
ولی چیز دیگری که برایم جالب بود و همچون بسیاری از خاطرات کودکی که نمیدانی چه سالی ولی همواره همراهت است، عکس روی جلد این موزیک بود که نمائی از یک دستگاه جک پات بود با عکسی از پرچم آمریکا و یک سکه یک تومانی که از دستگاه به بیرون پرتاب شده بود و عکس پهلوی روی سکه جلو پرچم آمریکا خم شده بود. از فرهاد در ترانهای دیگر به نام کوچه میشنویم که میخواند:
کوچهها تاریکن دکونا بستن
خونهها خاموشن طاقا شکستن
از صدا افتاده تار و کمونچه مرده میبرن کوچه به کوچه
ولی پیش از خواندن فرهاد در لابلای صداهایی که تداعی حال و هوای روستا را دارد دنبال صدای کسی میگشتیم که سیاهکل را “پچ پچ” میکند. البته اسفندیار منفرد زاده خود این موضوع را در گفت و گویی رد کرده است. راستین یا دروغین بودن این شنیدهها، یا آنچه دوست داریم بشنویم، مادام که سندیت نیافتهاند، بسته به فانتزی شنوندگان، ممکن است تأثیر جدی در انتخابهای نوجوانی بگذارد! به راستی تاریخ ما سرشار از این “پچ پچ”هاست و چون این درگوشی گفتنها تاریخ شفاهی هستند، بخشی از فرهنگ عامه میشوند و گاهی افراد و داستانهای مربوط به آنها به استورهها تکامل پیدا میکنند.
به این گونه مطالب، نوشتهها و آثار هنری در باره یا پیرامون جنبش فدائیان در آثار بزرگان معاصر ادب پارسی بسیار بر میخوریم.* آنها بیش و کم با این جنبش از دید و زاویهای حماسی برخورد کردهاند. از درون این جنبش رهبران سیاسی احزاب و سازمانهای سیاسی، فعالین اجتماعی و حقوق بشری، نویسندگان، شعرا و پژوهشگران بسیاری سر برون آوردهاند که امروز شاید بسیاری از آنها با جنبش فدائی به گونه مستقیم رابطهای ندارند، ولی به گذشته خود و راهی که برگزیدهاند، افتخار میکنند، چرا که مسیر انسانی زندگیشان را جهتدار و معنیدارتر کرده است. آنها که دلی در این وادی داشتهاند، در هرکجای این کتاب تکهای از قلب پاره پاره خود را مییابند و نشانی و نقشی از خود را. آنها در مییابند که تنها نبودهاند و فراموش نخواهند شد. بسیاری از ناامیدترین آنها نیز میدانند که “از اسب افتادهاند، نه از اصل”.
آنچه در این کتاب بیش از هر چیز خواننده را شیفته خواندن و زمین نگذاشتن میکند، صداقت نویسنده است در بازگویی آنچه بر او و همرزمانش گذشته، بدون اینکه مبارزاتش را چماقی بکند برای بر سر دیگران کوبیدن یا به رخ این و آن کشیدن. او حتا در پی پر کردن نفت چراغ دکان سیاست برای محق قلمداد کردن گذشته خود نیز نیست. بلکه این کتاب از جمله معدود کتابهایی است که نه بر آن است که ریشهی یک جریان سیاسی را با زیر علامت سؤال بردن رهبران یا بنیانگزارانش بزند و نه قصد تصویه حساب با دیگران را دارد. اگرچه به وضوح اختلافاتش را با دیگران بازگو میکند ولی به خود اجازه توهین کردن به آنها را هم نمیدهد. بله حمیدیان حتا در باره دشمنان نظریاش نیز محترمانه صحبت میکند. احترام!!؟ بله همان پدیدهای که مدتها از فرهنگ و گفتمان بسیاری از سیاسیون رخت بر بسته بود. او دیگر حرف حافظ را بعد از این همه “فراز و نشیب” تجربه کرده و میداند که “نه هر که چهره برافروخت دلبری داند، نه هر که آینه سازد سکندری داند، نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست، کلاه داری و آیین سروری داند! برخلاف انتظار خواننده از صحنههای “action” در این کتاب کمتر میبینی. اگرچه تا نامی از چریکها برده میشود، عدهای تنها انتظار خواندن در بارهی مسلسل، سیانور، شکنجه و اعدام را دارند. در حالی که حمیدیان که خود در کوران و درگیر این مسایل بوده، امروز در حد توان خود (که به حق قابل قدردانی نیز هست)، سعی میکند که ریشهی این جنبش را از زاویهای دیگر بررسی نماید. وی بخشی از تاریخ ایران را بازگو میکند که طی غریب به چهار دهه سعی در تحریف مثبت و منفی آن شده است. تاریخی که جوانان این دوره که تصور میشد آنها را میتوان شستشوی مغزی داد و مانند آدم مصنوعی کنترل کرد، باید از آن اطلاع داشته باشند، واگرنه آن اشتباهها را دوباره تکرار خواهند کرد. جوانانی که اغلب و علیرغم مدارج علمی بالا، فرق سلسلهی قاجار و پهلوی را با هم نمیدانند. واقعیت این است که خواننده کنجکاو و بهخصوص مهاجر کتاب، مانند فرزندخواندهای، حالا در نوجوانی (مهاجرتش)، در پی یافتن گذشته، هویت، تاریخ، دلایل و چون و چراهای خود است و کتاب تا حدی این عطش را سیراب میکند.
از برجستهترین قسمتهای کتاب بخش مربوط به ترکمن صحراست که به خصوص بسیار مورد استقبال ترکمنها قرار گرفته است. همچنین متن دفاعیات اسداله مفتاحی در دادگاه تجدید نظر ارتش، یکی از اسنادی است که تاکنون منتشر نشده بودند.
با خواندن “سفر با بالهای آرزو” که تنها بخشی از این جنبش انسانی را به تصویر میکشد، دریافتم که قلب بزرگ بسیاری از این این انسانها در خود جائی و فرصتی برای کینهتوزی و کینهتوزان ندارد و نمیگذارد. این کتاب اما، به آن دسته از افراد پرخاشگر و کینهتوز با ارائه سند و بررسی دلایل میگوید؛ …عرض خود میبری و زحمت ما میداری!!
پیش از اینها در حال و هوای سالهای سیاه خفقان که “دیوارها موش داشتند و موشها هم گوش داشتند”، که تنابندهای را جرأت بلند فکر کردن و حتا بلند نفس کشیدن نبود، در خفا گروههایی از جوانان پیشرو که اغلب دانشجو بودند، با شرایط اجتماعی، فکری، سیاسی و علمی گوناگون شروع به سازماندهی حرکتهای سیاسی ـ نظامی در نقاط مختلف ایران کردند. حرکتهایی که بعداً نام سازمان چریکهای فدائی خلق ایران را به خود میگیرد.
نقی حمیدیان یکی از آن جوانان دیروز است که از جمله مبارزان نسل اول جنبش فداییان خلق ایران است و بیش از ۲۵ سال از عمر خود را صرف فعالیتهای سیاسی – تشکیلاتی کرده است. حمیدیان در سال ۱۳۵۰ بازداشت و به ده سال زندان محکوم شد و در آستانه انقلاب از زندان آزاد شد. حمیدیان بعد از پیروزی انقلاب به عضویت مرکزیت سازمان چریکهای فدایی خلق در آمد و در آغاز سال ۶۱ با عضویت در دفتر سیاسی فداییان خلق ایران (اکثریت) به فعالیت خود ادامه داد و در سال ۱۳۶۹ از این سازمان کنارهگیری کرد.
وی بخشی از تاریخ نانوشته ما را به شکل خاطرات در کتاب “سفر با بالهای آرزو” به رشته تحریر در میآورد و همچون زنی باردار که مدتی طولانی عزیزش را حمل میکند، با انتشار این کتاب (اگرچه زودرس) از فشار حمل این بار مقدس خود را رها میکند. بخشهای زیادی از کتاب حمیدیان مربوط به افرادی است که در اسناد و مراجع تاریخ جنبش فدائی هرگز یا حداقل کمتر نامی از آنها شنیدهایم.
افرادی که شاید برای ما، نوجوانان آن زمان، پوستری بر روی دیواری کنار پوستر چه گوارا بودند و سنبل و استورهای از مقاومت در برابر استبداد. پوسترهایی که شاید فقط داشتن آنها بر روی دیوار خانه یا نصب آن در کوچه چه بسیار کودکان و نوجوانان هم سن و سال ما را به دست ابلیس کوردل مرگ سپرد و یا وادار به زندگی در غربت کرد. تاکنون اغلب کتابهایی را که در این باره خوانده بودم یا مجموعهای از شعارها، تهییجها، تهمتها، افتراها و تسویه حسابها بودند و یا با سفارش و پشتیبانی و امکانات ویژهای نوشته شده بودند.
نقی حمیدیان بسیار با احتیاط و یا بهتر بگویم، مسئولانه نوشته است. برای رهبران و کادرهای فدائی شاید مروری در سطح جنبش و بیشتر یادآور خاطرات تلخ و شیرین و ترکیدن دوباره بغضشان باشد. ولی برای هواداران و سمپاتهای این جنبش پنجرهای است که از زاویهای دیگر رو به تاریخ معاصر ما گشوده میشود. پیشتر گفتم حمیدیان از انسانها حتا از آنها که با وی اختلاف جدی نظری دارند با احترام یاد میکند. کار و نگرشی که حتا رادیوهای رسمی و بینالمللی آن را رعایت نمیکنند و آنجا که بخواهند، از افراد با الفاظی با بار منفی، کنایه و تحقیرآمیز و یا جهتدار استفاده میکنند. یکروز گروهی را مبارز و روز دیگر بسته به قیمت نفت آنها را ستیزهجو، روزی مبارزین و دیگر روز بنیادگرای مسلمان معرفی میکنند و تا کنون هیچکس به خود این اجازه را نداده که آنطرف میدان جنگ را بنیادگرایان آنگلساکسون مسیحی بنامد. از گونه نقی حمیدیان کم نیستند ولی شیوهای را که وی برگزیده شیوهی انسانهای شریفی چون اسداله مفتاحی و عباس فرهودی است. اینگونه باید نوشت! باشد که روزی مجموعهی این نوشتهها کارپایهای برای کارشناسان و تاریخ نگاران بشود. تا آنها با تاریخنگاری علمی خود نگارندهی تاریخی باشند که هم از ضعفها بگوید و هم نکات مثبت را، و بتوان به آنها استناد کرد. تاریخی که فراموش نشود و چراغ راه بیداران باشد.
بی شک در باره جنبش فدائیان مطالب زیادی نوشته شده است. دو سال پیش نیز یکی از دوستان از سر لطفی که به من داشت، دست نوشتههای یک جلد از کتاب چند جلدیاش را در اختیار من قرار داد تا آن را برای چاپ آماده نمایم. امیدوارم که آن مجموعه نیز روزی منتشر شود و به افکندن نور بر زوایای ناگفته کمک نماید. آنچه که من نمیدانم این است که دلیل این همه دست پناه چراغ راه رفتنها چیست. اگر امثال نقی حمیدیان آنچه که گذشته را به رشته تحریر در نیاورند، تحت تأثیر تبلیغات راست و دروغ در مورد این جنبش، مردم سادهاندیش، از پیروان این جنبشها به نام کسانی که خرمن میسوزاندند یا سر میبریدند یاد خواهند کرد. حجب و حیا و یا نگرانیای در نوشتن، در بین فعالین سابق و فعلی این جنبش وجود دارد که ضرورتی نداشته و باعث شده که بخش بسیار بزرگی از تاریخ معاصر ما نانوشته و مسکوت بماند. دلیل این ننوشتن را شاید میتوان اینگونه ارزیابی کرد که این تصور وجود دارد که مردم فراموش خواهند کرد و چرا باید تکرار و یادآوری کرد که در برخی یا بسیاری از موارد اشتباه کردیم، ارزیابیمان غلط بود و نباید با تکرار و اعتراف به اشتباه باعث سلب اعتماد مردم شویم و یا “اشتباههای ما در قیاس با سایر جریانهای سیاسی و یا پر سروصدا، به مراتب کمتر بوده”! سؤال این است که چه کسی اشتباه نکرد؟! حمیدیان در بخشهایی از کتابش از بنیانگزاران این جنبش با عناوینی چون “بی تجربه” یا “به علت دانش کم” و از این قبیل یاد میکند. سئوال اینجاست که وی در مقایسه با کدام جریان سیاسی موجود این ارزیابی را دارد؟ وی بنیانگزاران این جنبش را با کدام قالب فکری سیاسی غیر وابسطه میتواند مقایسه کند؟
این کتاب در بسیاری موارد به دلیل عدم همکاری یا تماس تعداد بیشتری از دست اندرکاران، از کنار بسیاری مسایل جدی چون پلونوم سال ۵۹ این سازمان، نشریه کار ۳۵، بحثهای نظری پیرامون ترجیح مبارزه بر علیه “امپریالیسم جهانی به سرکردگی آمریکا” و برای عدالت اجتماعی، بر مبارزه برای دموکراسی که عرصهی بیشترین و دردآورترین کشاکشهای نظری در این سازمان بوده است را بسیار سطحی از کنارش میگذرد.
کتاب سفر با بالهای آرزو خواننده را مأیوس نمیکند، ولی کماکان برخی سؤالات را بی پاسخ میگذارد. البته که در تشکیلاتی که این تیم از تیم موازی خود به دلایل امنیتی بیاطلاع بوده، بسیاری مسایل ناگفته خواهد ماند. ولی بهطبع در مورد مسایل نظری چنین نباید بود. من به عنوان یک خواننده و ناظر امروزی به نوبه خود انتظار داشتم که این کتاب اشارهای میکرد به برخورد چریکهای فدایی با مرحوم دکتر شاپور بختیار، که در خطیرترین موقعیت تاریخی نخستوزیر ایران شد و دقیقاً در همان هنگام از سوی همهی نیروهای انقلابی و حتا ملیگرا نیز طرد شد. همینطور به اوضاع کردستان و نقش و موقعیت چریکها در آن منطقه از ایران. من تصور میکنم که این کتاب اگرچه پنجرهای به سوی تاریخ جنبش چریکی فدائیان میگشاید ولی ناگفته یا کم گفتههای بسیاری دارد که انتظار میرفت که سایر رهبران این جنبش به گونهای آن زوایا را روشن میکردند و با انتشار تجربیات خود از تکرار اشتباههای تاریخی که گاهی سرنوشت کشور و مردمی را رقم میزنند، به سهم و توان خود جلوگیری میکردند ولی گویا تا آن روز که این دوستان فرصتی بیابند تا دیگران را از تجربیات خود آگاه سازند وقت زیادی مانده است.
مطلب دیگری که در کتاب نظر خواننده را میتواند جلب کند این است که چرا نویسنده تنها یا بیشتر از خصوصیات مثبت درگذشتهگان مینویسد. او که اینقدر رعایت میکند که نکند با نوشتن مطلبی راجع به فلان فردی که از پس کوچهای، در ۳۰ سال قبل گذشته، شاید او هنوز زنده باشد و مشکلی برایش پیش بیاید، شاید این نگرانی را هم دارد که درگذشتهگان و شهدای این جنبش نیز چون نیستند که از خود دفاع کنند، پس نباید نواقص آنها را نیز گفت!
و اما کوتاه در باره انتشار این کتاب در خارج میتوان گفت که در شرایطى که امکان و اجازه نشر کتاب در ایران با دشوارى و موانع بسیار جدى از جمله تشدید ممیزی و کمبود یا عدم اختصاص سهمیه کاغذ ﴿البته براى عدهاى غیر خودى﴾ همراه است، نشر کتاب در خارج کشور نیز با مشکلات خاصى روبروست که براى آنهایى که دست اندرکار نیستند باور آن بسیار دشوار است. براى نویسندگان خارج از ایران، اگرچه با مشکلاتى همچون سانسور و با مخاطرات نشر حقایق زیاد درگیر نیستند، اما موانعى مانند؛ مشکلات فنى که على رغم امکانات موجود که حاصل تلاشهاى پیگیر اما پراکندهى علاقمندان زبان فارسى است و مىبایست با امکانات آکادمیک و به طبع حمایت دولتى به استانداردى یکسان تبدیل شود از یک سو و از سوى دیگر هزینه سرسام آور چاپ، و ارسال کتاب به تعداد محدود و همچنین پراکنده کتابفروشىها، تنها مراحل و گرفتارىهاى آخر یک نویسندهى خارج از کشور هستند. کمتر نویسندهى ایرانى در خارج را مىتوان یافت که نویسندگى، حرفه و محل درآمدش باشد. نویسندگان ایرانی، مانند بسیارى دیگر از فعالین اجتماعى، فرهنگى و حتا سیاسى، براى امرار معاش به حرفههاى دیگرى اشتغال دارند. در نتیجه براى دست به قلم بردن، نه تنها مشکلات برشمرده که انگیزه و شورى مىخواهند که در برخی با دورى زمان و مکان هر روز کمتر نیز مىشود. شاید از همین روست که بسیارى تنها در دوران بازنشستگى تازه فرصت نوشتن مىیابند. نقى حمیدیان اگرچه هم بازنشسته نیست و هم اشتغال به شغلى که مهاجرت به وى و بسیارى دیگر تحمیل کرده ﴿منظور من نوع کار نیست، بلکه آنهایى که با مهاجرت آشنایى دارند مىدانند که در برخى سنین دیگر شغل انسان را انتخاب مىکند و نه شاغل شغل را﴾ یکى از این نویسندگان است. وى از نسلى است که کلمهها بار و مفهوم دیگرى داشت. کلمهها و مفاهیمی که نسل وی به کار میبرند نیز امروزه برای بسیاری نامفهوم است. نسل جدید مفاهیم تازهای دارند که برای نسل حمیدیان آنهم با گذشت و دوری ۲۵ ساله از ایران تا حدی نامفهوم است. در این کتاب سعی شده که مفاهیم و اشارهها نیز تا حدودی امروزیتر باشد. امید من این است که دوستان و صاحبنظرانی که در جریان مسایل مطرح شده در این کتاب هستند، با توصیهها، پیشنهادها و به طبع انتقادهای خود در تصحیح، تدقیق و بهتر شدن چاپهای بعدی این کتاب با وی همکاری نمایند.
شهرام فرزانهفر
یکشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۳ استکهلم
* در شعر برخی از شاعران بزرگ ایران اشارههای زیادی به سیاهکل و جنبش فداییان شده است که در زیر تعدادی از آنها میآید:
هوشنگ ابتهاج (ه. ا. سایه)، مرثیه جنگل
امشب همه غمهای عالم را خبر کن!
بنشین و با من گریه سرکن،
گریه سرکن!
ای جنگل، ای انبوه اندوهان دیرین!
ای چون دل من، ای خموش گریه آگین!
سر در گریبان، در پس زانو نشسته،
ابرو گره افکنده، چشم از درد بسته،
در پردههای اشک پنهان، کرده بالین!
ای جنگل، ای داد!
از آشیانت بوی خون میآورد باد!
بر بال سرخ کشکرت پیغام شومی است،
آنجا چه آمد بر سرآن سرو آزاد؟
ای جنگل، ای شب!
ای بی ستاره!
خورشید تاریک!
اشک سیاه کهکشانهای گسسته
آیینه دیرینه زنگار بسته!
دیدی چراغی را که در چشمت شکستند؟
ای جنگل، ای غم!
چنگ هزارآوای بارانهای ماتم!
در سایه افکند کدامین ناربن ریخت
خون از گلوی مرغ عاشق؟
مرغی که میخواند
مرغی که با آوازش از کنج قفس پرواز میکرد،
مرغی که میخواست
پرواز باشد…
ای جنگل، ای حیف!
همسایه شبهای تلخ نامرادی!
در آستانه سبز فروردین، دریغا
آن غنچههای سرخ را برباد دادی!
ای جنگل، ای پیوسته پاییز!
ای آتش خیس!
ای سرخ و زرد، ای شعله سرد!
ای در گلوی ابر و مه فریاد خورشید!
تا کی ستم با مرد خواهد کرد نامرد؟
ای جنگل، ای در خود نشسته
پیچیده با خاموشی سبز،
خوابیده با رویای رنگین بهار نغمه پرداز،
زین پیله، کی آن نازنین پروانه خواهد کرد پرواز؟
ای جنگل، ای همراز کوچک خان سردار!
هم عهد سرهای بریده!
پرکرده دامن!
از میوههای کال چیده!
کی مینشیند درد شیرین رسیدن
در شیرپستانهای سبزت؟
ای جنگل، ای خشم!
ای شعله ور چون آذرخش پیرهن چاک!
با من بگو از سرگذشت آن سپیدار،
آن سهمگین پیکر، که با فریاد تندر
چون پاره ای از آسمان، افتاد بر خاک!
ای جنگل، ای پیر
بالنده افتاده، آزاده زمینگیر!
خون میچکد اینجا هنوز از زخم دیرین تبرها.
ای جنگل! اینجا سینه من چون تو زخمی است.
اینجا، دمادم دارکوبی بر درخت پیر میکوبد،
دمادم.
تهران، فروردین ١٣۵٠
سیاوش کسرایی، به سرخی آتش به طعم دود
ای نازنین من، گل صحرایی!
ای آتشین شقایق پُر پَر!
ای پانزده پَر متبرک خونین!
برباد رفته از سر این ساقه جوان
من زیست میدهم به تو در باغ خاطرم
من در درون قلبم، در این سال سرخ،
عطر امیدهای ترا غَرس میکنم.
من بر درخت کهنه اسفند میکنم به شب عید
نام سعید سفیدت را ای سیاهکل ناکام!
گفتم نمیکشند کسی را
گفتم به جوخههای آتش
دیگر نمیبرند کسی را
گفتم کبود رنگ شهیدان عاشق است
غافل من ای رفیق
دور از نگاه غم زده شان، هرزه گوی من.
شفیعی کدکنی
آن عاشقان شرزه، که با شب نزیستند
رفتند و شهر خفته ندانست کیستند
فریادشان تموج شط حیات بود
چون آذرخش در سخن خویش زیستند
مرغان پرگشوده توفان که روز مرگ
دریا و موج و صخره بریشان گریستند…
زخمی
هر کوی و برزنی را
میجویند
هر مرد و هر زنی را
میبویند
بشنو!
این زوزه سگان شکاری ست
در جستجویش اکنون
و خاک،
خاک تشنه
و قطرههای خون،
آن گرگ تیرخورده آزاد
در شهر شهرها
امشب کجاپناهی خواهد یافت
یا در خروش خشم گلوله
کی سوی بیشه راهی خواهد یافت.
اسماعیل خویی
و زادروز من اکنون
برادرانم
ردایی از آتش برتن دارند.
برادرانم هستند؛
و بامدادوَش،
از پرده نهفتن،
خاموش اما فریادوَش
بیرون میآیند؛
و، پیش از آن که، چو شبگیر، در مسیر گشایش،
جان بسپارند،
بلند نخل برومند آفتاب را،
تا باغهای شکفتن،
بر دوش خویش میآرند؛
و ریشههایش را در بیشه (همیشه) این خاک مینشانند؛
و خود، همانا، بادوار میگذرند؛
اما، یادوار، میمانند.