برگردان: مرمر کبیر
برخی، موج کنونی ارتجاع را به ایدئولوگهایی چون جیمز دیوید ونس، پیتر تیل یا استیو بنن نسبت میدهند؛ برخی دیگر تاثیرات جهانیشدن بر طبقه مزدبگیر غربی را عامل اصلی میدانند. اما اندیشه ها در چه شرایطی با نیروهای اجتماعی تلاقی میکنند تا جهان را دگرگون سازند؟ از تکوین مسیحیت تا نئولیبرالیسم، تاریخنگار پری اندرسون، رابطه تنگاتنگ بین دکترینها و منافع اجتماعی را بررسی می کند.
در تحولات سیاسیای که منشأ دگرگونیهای بزرگ تاریخیاند، نقش اندیشههای بشری چیست؟ آیا آنها صرفاً پدیدههایی فرعی و نظری در کنار فرایندهای مادی و اجتماعیِ عمیقتر هستند، یا نیروهاییاند که توان بسیج مستقل نیز دارند؟
برخلاف انتظار، پاسخهایی که به این پرسش داده شده، مرز روشنی میان راست و چپ ترسیم نمیکند. بیتردید بسیاری از اندیشمندان محافظهکار و لیبرال، بر والایی ارزشهای اخلاقی و آرمانهای بزرگ تاریخی تأکید میورزند و در مقابل، افراد رادیکالی را که تناقضهای اقتصادی را موتور تغییر میدانند، به عنوان مادهگرایان سطحینگر نکوهش میکنند. در میان ایدهآلیستهای جناح راست میتوان به بندتو کروچه، کارل پوپر و فریدریش ماینکه اشاره کرد؛ ماینکه مینویسد: «اندیشه هایی که توسط انسانهای زنده مطرح و دگرگون میشود، تار و پود زندگی تاریخی را میسازد» . از سوی دیگر، برخی چهرههای شاخص جناح راست، پایبندی به دکترینهای مصنوعی را توهمی عقلگرایانه دانسته و در برابر آن، به غرایز زیستی یا رسوم دیرپای بشری ارج مینهادند. فریدریش نیچه، لوییس نامیر و گری بکر همگی بهنوعی نظریهپرداز منافع مادیاند که استدلالهای متکی بر پایه ارزشهای اخلاقی یا سیاسی را تحقیر میکردند. نظریه انتخاب عقلانی که همچنان بر علوم اجتماعی آنگلوساکسون سلطه دارد، شناختهشدهترین نمونه از پارادایمهای مدرن برآمده از این جریان است.
با این حال، همین دوگانگی را در جناح چپ نیز میتوان مشاهده کرد. به عنوان مثال، در میان تاریخنگارانی که نگاهشان به اندیشه بشری از بیتفاوتی کامل (همچون فرناند برودل) تا تعهدی عمیق (همچون ریچارد هنری تانی) متفاوت است. این وضعیت در میان مورخان مارکسیست بریتانیایی نیز دیده میشود، از ادوارد تامپسون که عمر خود را صرف نقد آنچه «تقلیلگرایی اقتصادی» مینامید کرد، تا اریک هابسبام که در روایتش از قرن بیستم، جایگاه خاصی برای اندیشه قائل نیست. در عرصه سیاست، این شکاف حتی عمیقتر است. ادوارد برنشتاین میگفت: «هدف هیچ است، حرکت همه چیز». آیا میتوان تحقیر صریحتری نسبت به اندیشه ها یا اصول در برابر فرایندهای صرفاً واقعی تصور کرد؟ این در حالی است که برنشتاین گمان میکرد با این سخن به مارکس وفادار مانده است. چند سال بعد، لنین جملهای در تضاد کامل با این نگرش گفت: «بدون نظریه انقلابی، جنبش انقلابی وجود نخواهد داشت».
ردهبندی نظامهای اعتقادی
این پرسش تنها میان اصلاحطلبان و انقلابیها شکاف نمیاندازد، بلکه خود انقلابیون را نیز به دو دسته تقسیم میکند. رزا لوکزامبورگ معتقد بود که دگرگونیهای بزرگ تاریخی نه از میان نظریات از پیشساخته، بلکه از دل کنش خودانگیخته تودهها میجوشد. او این باور را با عبارتی بیان میکرد که همیشه مورد استقبال آنارشیستها بوده است: «در آغاز، عمل بود». آنتونیو گرامشی در مقابل، بر این باور بود که جنبش کارگری تنها زمانی به پیروزیهای پایدار دست مییابد که بتواند سلطه ایدئولوژیک (آنچه او «هژمونی فرهنگی و سیاسی» مینامید) بر کل جامعه – حتی دشمنان خود – برقرار کند. همچنین، اختلاف نظر ژوزف استالین و مائو زدونگ در مورد مسیرهای رسیدن به سوسیالیسم – یکی بر توسعه مادی نیروهای تولیدی تأکید داشت و دیگری بر انقلاب فرهنگی برای دگرگونی ذهنیت و اخلاق – خود نشاندهنده دو تصور متفاوت از نقش اندیشه و نظر بود.
چگونه میتوان در این نزاع دیرینه به داوری نشست؟ همه نظرات شکل و دامنهای یکسان ندارند. اندیشه هایی که موجب دگرگونیهای تاریخی عظیم میشود، اغلب در قالب ایدئولوژیهای نظاممند و ساختاری تجلی مییابد. جامعهشناس گوران تربورن در کتابی با عنوانی گویا ـ ایدئولوژی قدرت و قدرت ایدئولوژی،۱۹۸۰ ـ طبقهبندی درخشانی ازنظریات متفاوت بر اساس جایگاهشان بر دو محور اصلی ارائه داد: وجودی یا تاریخی، فراگیر یا تمایزبخش.
با این حال، ژرفترین تحلیل درباره ایدئولوژیهایی که تاریخ را دگرگون ساخته را می توان مدیون محافظهکار انگلیسی، تی. اس. الیوت بود. او در اثر خود با عنوان یادداشتهایی در باب تعریف فرهنگ، ۱۹۴۸ ـ که بهراحتی میتوان در آن واژه «فرهنگ» را با «ایدئولوژی» جایگزین کرد ـ نظامهای بزرگ اعتقادی را بهمثابه سازههایی مفهومی با درجاتی گوناگون از پیچیدگی بازتعریف کرد: در سطوح بالاتر، ساختارهای فکری پیچیده که در دسترس نخبگان تحصیلکردهاست؛ در میانه، نسخههایی عمومیتر و کمتر پرداختهشده؛ و در سطح تودهها، سادهسازیهایی بسیار ابتدایی. یک زبان مشترک و مجموعهای از مناسک نمادین، انسجام تمامی این سطوح را تضمین میکند. از نگاه الیوت، تنها نظامهایی چنین فراگیر و چندلایه شایسته آناند که «فرهنگ» نامیده شوند و قادر به خلق آثار هنری شگرف باشند. او البته مسیحیت را مد نظر داشت؛ باوری جهانی که از تأملات پیچیده الهیاتی، آموزههای اخلاقی روزمره وباورهای عامیانه سادهدلانهی مردمی ترکیب یافته، و از گنجینهای مشترک از متون مقدس، تصاویر و روایتهای قدسی تغذیه میشود.
ادیان پدید آمده از هزاره نخست پیش از میلاد، عرصهای ایدهآل برای سنجش نقش اندیشه در تغییر تاریخی فراهم کردند. هیچکس نمیتواند تأثیر عظیم آنها را بر گسترههای پهناوری از جهان انکار کند. در عین حال، منشأ این ادیان را بهسختی میتوان در دگرگونیهای مادی یا اجتماعی پیشینی یافت که از حیث وسعت، با نفوذ و گسترش خود آنها قابل قیاس باشند. در بهترین حالت میتوان گفت که یکپارچگی سیاسی جهان مدیترانهای توسط امپراتوری روم، زمینهای مساعد برای گسترش یکتاپرستی جهانشمول (مسیحیت) فراهم ساخت؛ یا آنکه رواج کوچنشینی نظامی شده در دل صحرا، در شرایط فشار جمعیتی، لاجرم میبایست در قالبی دینی، همانند اسلام، متجلی میشد. این نابرابری آشکار میان علل قابلشناسایی و پیامدهای مشهود، گویی تأییدی است بر نیروی مستقل و خودفرمان ایدهها در تمدنهای آن دوران.
بیتردید، این ادیان تأثیرات سیاسی متفاوتی بر جای گذاشتهاند. مسیحیت، در حالیکه بدون بر هم زدن بنیان ساختار اجتماعی، بهتدریج از درون یک امپراتوری موجود گسترش یافت، با تشکیل نهاد کلیسایی مستقل از دولت – نهادی که پس از فروپاشی آن امپراتوری نیز به حیات خود ادامه داد – زمینهساز تداوم فرهنگی و نهادی خاصی شد که بعدها پیدایش نظام فئودالی را ممکن ساخت. اسلام اما، با فتوحات برقآسا، نقشه سیاسی جهان مدیترانهای و خاور نزدیک را از نو ترسیم کرد. . هیچیک از این دو نظام اعتقادی برای گسترش سلطه خود نیاز به جنگ ایدئولوژیک – به معنای امروزیاش – نداشت. چرخش بنیادین باور در روم یا قاهره، به جنگهای عقیدتیِ پایدار نیانجامید؛ نه میان مشرکان و مسیحیان، نه میان مسیحیان و مسلمانان. در بیشتر موارد، گرایش دینی جدید یا به تدریج از راه نفوذ مویرگی و یا تحت اجبار صورت پذیرفت.
اما در دوران مدرن، همهچیز دگرگون شد. برخلاف تعالیم مسیح یا محمد، اصلاح دینی پروتستان، در آغاز، نظامی مکتوب و دکترینال بود – یا دقیقتر، مجموعهای از نظامها – که در نوشتههای جدلی مارتین لوتر، اولریش تسوینگلی و ژان کالون شکل میگرفت. این جنبش تنها در مرحلهای بعد به قدرتی نهادی و مؤثر بدل شد. شرایط مادی و اجتماعی ظهور آن نیز، به این دلیل که به ما نزدیکتر است، روشنتر به نظر میرسد: فساد کلیسای کاتولیک در دوران رنسانس، اوجگیری حس ملی، نابرابری در دسترسی دولتهای اروپایی به واتیکان، اختراع صنعت چاپ… اما نوآوری واقعی در ظهور «ضد اصلاحات» نهفته بود، حرکتی برخاسته از دل خود کلیسای کاتولیک. این حرکت به رویارویی ایدئولوژیکِ تمامعیاری میان دو باور انجامید – هم در سطح مباحث متافیزیکی و فکری و هم در میدان تبلیغات مردمی (واژهای که دقیقاً در همان دوران پدید آمد) – و سرانجام زنجیرهای عظیم از شورشها، جنگهای داخلی و منازعات مسلحانه را در سراسر اروپا برانگیخت. . هیچ نمونهای را نمیتوان یافت که به این روشنی تغییر تاریخیای را نشان دهد که مستقیماً تحت تأثیر و شکلگیری نظرات رخ داده باشد. شورشهای بزرگی که روند شکلگیری دولتهای-ملتهای مدرن اروپایی را آغاز کردند– شورش هلند علیه اسپانیا در سده شانزدهم، شورش بزرگ و انقلاب باشکوه در انگلستان در سده هفدهم – درواقع آخرین نمونههایی هستند که مستقیماً از دغدغههای فکری و نظری نشئت گرفتند. در هر سه مورد، عامل مستقیم، انفجاری از شور دینی بود: در هلند، شکستن و نابود کردن تصاویر مذهبی به نام کتاب مقدس؛ در انگلستان، تحمیل کتاب مذهبی جدید به اسکاتلندیها و تهدید به تحملپذیری برای کاتولیکها.
در مقابل، جرقهای که انقلابهای آمریکا و فرانسه در سده هجدهم را شعلهور ساخت، ماهیتی بهمراتب سادهتر و زمینیترداشت. در مستعمرات آمریکای شمالی، شورش علیه سلطنت بریتانیا بیش از هر چیز ریشه در منافع اقتصادی تنگنظرانه داشت – مخالفت با مالیاتی که صرف دفاع از جمعیت مهاجرنشین در برابر بومیان و فرانسویان میشد، همراه با ذهنیتی توطئهمحور. در فرانسه، بحرانی مالی، ناشی از دخالت در جنگ استقلال آمریکا، حکومت را واداشت تا نهادی فئودالی را که سالها راکد بود، احیا کند. اما اصلاحاتی که در مجلس طبقات مورد بحث قرار گرفت، بهسرعت با موجی از نارضایتی عمومی در شهرها و روستاها، در پی برداشت بد محصول و افزایش قیمت غلات، کنار زده شد. بنابراین، در هر دو سوی اقیانوس اطلس، فروپاشی نظم کهن – استعمار از یکسو، سلطنت از سوی دیگر – نه بر پایه طرحی از پیشتدوینشده، و نه بر مبنای یک دستگاه ایدئولوژیک هماهنگ، بلکه تحت تأثیر شکایات و مطالبات مادی شکل گرفت. با این حال، در پسزمینه هر دو، فرهنگی انتقادی قرار داشت که توسط عصر روشنگری پدید آمد – انبار بزرگی از اندیشه های بالقوه انفجاری که گویی تنها در انتظار شرایط حاد برای فعال شدن بود. این شالوده که ازپیش به تدریج انباشت شده بود، ایجاد نظمی نو بر ویرانههای نظم کهن را امکان پذیر ساخت و همچنین تصویری ایدئولوژیک ترسیم کرد که تا امروز نیز هنوز زنده مانده است.
سرمایهداری، سوسیالیسم، ناسیونالیسم
اگر ادیان بزرگ جهانی عمدتاً مفهوم متافیزیکی جهانشمولی را به میراث گذاشتهاند، و اصلاح دینی پروتستان، ایده فردگرایی را، میراث فکری انقلابهای قرن هجدهم عمدتاً در مفاهیم «حاکمیت مردمی» و «حقوق مدنی» خلاصه میشود. با اینحال، اینها تنها ابزارهای نظری لازم برای تعیین آزادانه شکل سازمان اجتماعیاند. آنچه باقی میماند، تعریف شکل این سازمان و محتوای رفاه جمعی است. این همان پرسشی است که انقلاب صنعتی در قرن نوزدهم مطرح میسازد.سه نوع پاسخ به این پرسش داده شد. در سال ۱۸۴۸، همزمان با انتشار مانیفست حزب کمونیست، رویاروییهای بزرگ دوران شکل گرفتهبود. اروپا – و بهزودی سراسر جهان – با انتخابی بنیادی روبروبود: سرمایهداری یا سوسیالیسم؟ برای نخستین بار، اصولی بهکلی متضاد برای سازماندهی اجتماعی، بدون ابهام اعلام شد – هرچند بهشکلی نامتقارن. سوسیالیسم که آشکارا خود را چنین مینامید، هم به مثابه یک جنبش سیاسی، و هم پروژهای تاریخی موضوع نظریهپردازیهای بسیار گوناگون و مفصلی بود. سرمایهداری – که نباید آن را با «جامعه بازاری» آدام اسمیت، که پیشدرآمد آن بود، یکی دانست – تا پایان قرن نوزدهم و بخش اعظم قرن بیستم، از بهکار بردن نامی که منتقدان بر آن نهادهبودند، پرهیز میکرد. مدافعان مالکیت خصوصی و حامیان وضع موجود، به نظریات پارهپاره یا سنتیتری متوسل میشدند. آنها بهجای ساختن ایدئولوژیای آشکارا سرمایهدارانه، ترجیح میدادند به اصول لیبرالیسم محافظهکارانه استناد کنند – با اینحال، اغلب در قانعکردن افکار عمومی ناتوان بودند.
از همین روست که شماری از متفکران محافظهکار – از جمله توماس کارلایل و شارل موراس – سرسختانه با سرمایهداری مخالفت میورزیدند، در حالیکه برخی نظریهپردازان لیبرال – همچون جان استوارت میل یا لئون والراس – از گونههای ملایمتر سوسیالیسم پشتیبانی میکردند. بیگمان، سوسیالیسم در نسخه مارکسیستیاش – که بیامانترین شکل مادهگرایی است – قدرت بسیج سیاسی بسیار فراتری از رقیب خود داشت. اگرچه نظم مستقر همواره میتوانست بر ابزار سرکوب و سنتها تکیه زند، اما در میانه قرن بیستم، ایدئولوژی سوسیالیستی پیروانی در گسترهای جغرافیایی یافت که هیچیک از ادیان جهانگستر تاریخ، هرگز بدان دست نیافته بودند.
ملیگرایی، سومین نیروی محرک بزرگ ـ که ماهیتی متفاوت دارد ـ از همان سال ۱۸۴۸، ، دستکم در عرصه اروپایی، توان بسیجگریای فراتر از سوسیالیسم از خود نشان داد. پیش از آنکه این پدیده سراسر جهان را در بر گیرد، از منظر سیاسی یک ویژگی اصلی آن را متمایز میساخت: بهعنوان یک نظام فکری، در مقایسه با دو رقیب همعصر خود، بهطرزی غیرقابل قیاس فقیر بود و تنها اندکی اندیشمند مهم یا اصیل، چون یوهان گوتلیب فیشته، از آن برخاستهبودند؛ و از همینرو، بهسبب خلأ مفهومی نسبیاش، انعطافپذیری خارقالعادهای داشت. در ترکیب با سرمایهداری، ملیگرایی شور میهنپرستانهای میآفرید که به جنگ میان امپراتوریها در ۱۹۱۴ و ظهور فاشیسم تا جنگ جهانی دوم انجامید. در پیوند با سوسیالیسم، زمینهساز جنبشهای انقلابیِ رهاییبخش در جهان سوم شد. با پیروزی جهانی ایدهآل ملی، جدایی میان نظام فکری و تأثیر اجتماعی ــ یعنی میان عمق و گستره فکری یک ایدئولوژی و توان بسیجگری آن ــ بهطرز روشنی نمایان شد.
در آستانه سده بیستم، چندین انقلاب، دولتهای کلیدی در حاشیه جهان امپریالیستی را دگرگون ساخت: بهترتیب، مکزیک، چین، روسیه و ترکیه. با آنکه این رخدادها همزمان بودند، هر یک ماهیتی متفاوت داشت. در روسیه و چین، نظریات نقشی اساسی در شکلگیری و سرنوشت انقلاب ایفا کرد؛ در مکزیک و روسیه، بسیج تودهای شدیدتر بود و در ترکیه، گرایش ملیگرایانه غالبتر. انقلاب جمهوریخواه چین در سال ۱۹۱۱ با وجود شکست، میراثی غنی از اندیشه بر جای گذاشت که بعدها خوراک انقلاب کمونیستی پیروز ۱۹۴۹ گشت. در ترکیه، بازسازی اقتدار توسط کمالیسم تقریباً هیچ ایدهای را ـ جز نجات ملی ـ برنمیانگیخت؛ رژیم پس از آن، بهطور گسترده، نظرات را از خارج وارد کرد.
اما پررنگترین تفاوت، میان انقلابهای مکزیک و روسیه دیده میشود. در مکزیک، شورش اجتماعی عظیمی که یک دهه بهدرازا کشید، نه با اتکا به یک نظام ایدئولوژیک بزرگ آغاز گشت و نه نظامی از دل آن زاده شد. در سطح صرفاً نظری، تنها ایدئولوژی منسجم آن دوره، همان پوزیتیویسم علمیِ رژیم پیشین (پرفیریاتو) بود که نهایتاً توسط انقلابیون سرنگون شد. این نمونه، که در آن کنشهایی سیاسی و عظیم بدون تکیه بر بنیانی مفهومی جز مفاهیم ساده عدالت اجتماعی یا نهادی شکل میگیرد، پاسخی قاطع به نگاههای بیش از حد فکریگرا به دگرگونیهای تاریخی است. در نهایت، تنها مکزیکیها بهای نمایشیبودن انقلاب خود را بهدرستی درک کردند.
مسیر انقلاب روسیه متفاوت بود. در آغاز، از منظر نظری، این انقلاب حتی از شورش مکزیک نیز تهیتر به نظر می رسید. انفجاری از نارضایتی عمومی با شعارهایی ساده همچون «نان، زمین، صلح» (مشابه با شعارهای زاپاتا یا پانچو ویا) به سقوط تزار انجامید. اما پس از کسب قدرت، بلشویکها از منسجمترین و جامعترین ایدئولوژی سیاسی عصر خود برخوردار شدند. این شکاف میان علل عمدتاً مادی و آرمانگرایی اهداف، یادآور وضعیت ژاکوبنهای سال دوم انقلاب فرانسه است ـ البته بهشکلی حادتر. دولت شوروی، حزب انقلابی نهادیافته مکزیک (PRI) را هم از نظر دستاوردها و هم جنایات تحتالشعاع قرار داد، تا آنکه هفتاد سال بعد، به پایانی فاجعهبار رسید و ارادهگرایی اسطورهایاش بر سرش آوار شد.
بیگمان، انقلاب اکتبر تأثیری فراتر از مرزهای روسیه گذاشت. مارکس، در اواخر عمر، احتمال میداد که روسیه از مسیر معمول توسعه سرمایهداری بگذرد و با یک قیام مردمی، موجی انقلابی در اروپا بهراه اندازد. راهبرد لنین کموبیش بازتاب همین دیدگاه بود: او که به امکان ساخت سوسیالیسم در کشوری عقبمانده و منزوی بدبین بود، امید داشت در اروپا، جاییکه شرایط مادی برای تولید اجتماعی آزاد فراهمتر بود، الگوبرداری صورت گیرد. اما آنچه در دهههای بعد رخ داد، معکوس این پیشبینی را نشان داد: غرب پیشرفته، هرگونه گرایش انقلابی را خفه کرد، و انقلاب به شرق رفت ـ به کشورهایی حتی عقبماندهتر از روسیه.
زبان آرایی دموکراسی
از این منظر، موفقیت شگفتانگیز سیاسی مارکسیسم، بزرگترین نقض پیشفرضهای نظری خودش است. اندیشه مارکسیستی-لنینیستی بر آن است که روبناها (ایدئولوژیها) از زیربناهای اقتصادی (ساختارهای مادی) ناشی میشود. اما همین ایدئولوژی، در شکل استالینیستیاش و در بسترهایی عاری از سرمایهداری، گویا توان خلق جوامعی را دارد که این جبر را پشت سر میگذارد. با اینحال، مارکس هنوز حرف آخر را نزده بود: با فروپاشی اتحاد شوروی، سرزمینهایی که میبایست محل وقوع انقلاب میبودند، در نهایت، با بهرهوری اقتصادی خود، از آنهایی که انقلاب در آنها روی داد پیشی گرفتند.
در اردوگاه مقابل چه میگذشت؟ اگرچه سرمایهداری هیچگاه نتوانست کمبود ایدئولوژیک خود را در برابر کمونیسم جبران کند، اما آغاز جنگ سرد، آن را واداشت تا استدلالهای خود را صیقل دهد. غرب، طبق معمول، مفاهیم تقابل را به سود خود بازتعریف میکرد: نبرد نه میان سرمایهداری و سوسیالیسم، بلکه میان «دموکراسی» و «توتالیترالیسم» است – بین «جهان آزاد» و کابوس ۱۹۸۴. این ساختار، هرچند ریاکارانه (زیرا بسیاری از دیکتاتوریهای نظامی و پلیسی را نیز شامل میشد)، برخی برتریهای واقعی غرب آتلانتیکی را نسبت به شرق استالینی نشان میداد.
در تقابل بلوکها، زبان آرایی رایج دموکراسی مؤثرتر ظاهر میشد: یعنی وجود مردمانی در کشورهای سرمایهداری پیشرفته، که اعتقاد داشتند شیوه زندگی برتری دارند. این گفتمان، در جهان سابقاً مستعمره، که تا چندی پیش زیر یوغ همین قدرتها بود، اثر کمتری داشت. اما تصویرسازیهای اورولی، در اروپای شرقی و حتی تا حدی در خود شوروی، پژواک قویتری یافت. برنامههایی چون رادیو اروپای آزاد یا رادیو لیبرتی که به ستایش دموکراسی آمریکایی میپرداخت، بیتردید در پیروزی غرب مؤثر بود.
با اینحال، دلیل اصلی پیروزی سرمایهداری را باید در جاذبه مقاومتناپذیر مصرف بیمهار کالاهای مادی نزد تودههای محروم ـ و شاید بیش از آن، نزد نخبگان بوروکراتیک بلوک کمونیست ـ جستوجو کرد. به بیان دیگر، «جهان آزاد» پیروزی خود را نه به نیاز به دموکراسی، بلکه به اشتیاق برای خرید و مصرف مدیون است.
پایان جنگ سرد و هژمونی نوین ایدئولوژیک
با پایان جنگ سرد، سرمایهداری – که اینبار آشکارا خود را با این نام معرفی میکند – بهعنوان واپسین مرحله تکامل اجتماعی جلوه گر شد. در نظم نولیبرال – نظام اعتقادیای که نزدیک به نیم قرن است بر جهان سلطه دارد – بازار آزاد به افقی تبدیل شد که فراتر از آن هیچ بهبود اساسی ای قابل تصور نیست. از لاپاز تا پکن، از اوکلند تا دهلی، از مسکو تا پرتوریا، و از هلسینکی تا کینگستون، تحسینکنندگان فریدریش هایک یا میلتون فریدمن، سکاندار وزارتخانههای دارایی شدند.
دومین تحول مهم این دوران کارزار جهانی دفاع از حقوق بشر، زیر پرچم ایالات متحده و اتحادیه اروپا بود. نولیبرالها، هرچند با هرگونه مداخله اقتصادی (حتی بهقصد بازتوزیع) مخالفاند، در مداخلهگری نظامی بیپیشینه فعالاند و آن را میستایند. جنگ خلیج فارس – که هدف واقعیاش، حفاظت از منافع نفتی غرب بود – هنوز در چارچوب الگوهای پیشین جای گرفت؛ اما پیامدهای آن نظمی نوین آفرید. محاصره عراق، همراه با بمبارانهای گسترده در دوره کلینتون و بلر، بهنام «بشردوستی» اعمال شد، اما ماهیتی کاملاً تنبیهی داشت. راهاندازی جنگ تمامعیار در بالکان و بمباران یوگسلاوی توانست بدون مجوز سازمان ملل – یا حداکثر با تأیید دیرهنگام آن – تنها در خدمت خواستهای ناتو انجام شود. بهنام حمایت از حقوق بشر، بهطور یکجانبه اعلام شد که حقوق بینالملل بر حق حاکمیت کشورهایی کوچک که مورد نارضایتی واشنگتن یا بروکسل قرار گیرند، مقدم است.
هژمونی نولیبرال، پس از استقرار، با موانع اندکی مواجه شد. تمامی دولتهای نیمکره شمالی – فارغ از رنگ سیاسیشان – خود را با محاصرهها، اشغالها و مداخلات نظامیای که قدرتهای بزرگ خارج از حوزه آتلانتیک تصمیم میگرفتند، تطبیق میدادند. نمونه بارز، سوسیالدموکراسیهای اسکاندیناویاند که زمانی در سیاست خارجی مستقلتر عمل میکردند اما امروز اغلب چون کفتارهایی در خدمت درندگان بزرگ غربی عمل میکنند: نروژ در تحکیم سلطه اسرائیل بر فلسطین نقش دارد؛ فنلاند به بمباران یوگسلاوی کمک میکند؛ سوئد در «جنگ با ترور» همکاری میکند و استردادها را میپذیرد. همهشان نیز در ماجرای اوکراین به صف پیوستهاند.
چه درسی میتوان از این تاریخ گرفت؟ مهمترین درس برای چپ، وزن و نیروی ایدهها در سیاستورزی و دگرگونی تاریخی است. در هر سه ایدئولوژی بزرگ دوران مدرن – روشنگری، مارکسیسم و نولیبرالیسم – الگوی مشابهی حاکم بوده است: نخست، نظامی از ایدهها در حاشیه فضای سیاسی موجود و اغلب در تقابل با آن، پرورش مییابد، بیآنکه امید فوریای به تأثیرگذاری داشته باشد. سپس، در پی یک بحران عینی بزرگ – که مستقل از آن شکل میگیرد – منابع ذهنی و فکری انباشتهشده در دوره آرامش، به نیرویی مهارناپذیر بدل میشوند و به ایدئولوژیای بسیجگر تبدیل میگردند که بهطور مستقیم در مسیر تحولات مداخله میکند. چنین بوده در دهههای ۱۷۹۰، ۱۹۱۰ و ۱۹۸۰.
امروز، بخش عمدهای از جهان زیر سلطه یک ایدئولوژی واحد قرار دارد. نافرمانی و مقاومت هنوز، هرچند پراکنده و اغلب آشتیجویانه، زندهاند. این نبرد – که مسیری طولانی در پیش خواهد داشت – نیازمند تحلیلی بیامان و حتی گاه در هم شکننده از واقعیت است؛ تحلیلی برخلاف ادعاهای متکبرانه راست، اسطورههای منفعلانه میانه و اخلاقگرایی سطحی بخشی از آنچه «چپ» نامیده میشود. در صورتیکه اندیشه های بشری نتوانند جهان را دچار شگفتی کنند، امکان تأثیرگذاری عمیق بر آن را از دست خواهند داد.
منبع: نسخه فارسی Le Monde diplomatique
Perry Anderson
اسناد پیوسته
-
(PDF – ۶۰۷ kio)