بوی کال و خشک شده بافههای ارغوانی یونجه، رهاشده در نسیم ِولگرد ِخوش گذر، رایحهی خامی که در فضا سرریز میشود و با همهمهی باد درهم میآمیزد؛ همپا با هیاهوی آدمیانی که درکشتزارهای کمی دوردست مشغول کارند؛ هُرم داغ گرما، سکوت دور آسمان روی بوتههای خودرو و علفهای هرز و خواب ِتنبل ِگاوهای ِلمیده در علفزار، دود هیزم!، طعم تُرش تمشک، شبهای دَم کرده و ابر افتاده بر دشت، نِفار و بانگ و هنگامه «شب پا»ی بیخواب و رمیدن گراز و رنج … با دوبیتی های دهاتی و دودانگی «امیریپازواری^»… همه و همه مرا به یاد ِآن تابستان میاندازد… و ماجرایی که آن جوان ِشبپا روایت کرده بود:
آسمان مهتابی بود و ستارهها سوسو میزدند. خنکی هوا تن را مور مور میکرد. کشتزارهای برنج حالا دیگر جز ساقههای مانده از برداشت شالی، چیزی در خود نداشت… همهی دشت آرام و بیصدا بود. جز صدای گاهگاهی عوعو سگی از دور، هیچ صدای نمیآمد. جاده از دور سوت و کور بود. نه عابری گذر میکرد و نه وسیله نقلیهای… بر نفار^^ کوچک کنار مزرعه در پناه درخت بیدی، علیرغم خستگی کار که جمع آوری کاههای باقیمانده ساقههای خوشههای برنج بود؛ خوابش نمیبرد. جرعه آبی نوشید و طاقباز روی زیلوی کهنه به آسمان پرستاره خیره شده بود. به روزهای خوشی که در پس ذهنش بود؛ فکر میکرد. قرار بود در روزهای ابتدای پاییز به خواستگاری دختری از همروستایی فامیلش برود. غرق این افکار بود که سکوت دشت شکست… در همان حالت خوابیده نگاهی به اطراف و آن دور دستها انداخت. نوری در جادهی کناری مزرعه توجهاش را جلب کرد. صدای اتوموبیل بود… دو ماشین… جوان همهی مسیر اتوموبیل را با دقت و در همان حالت خوابیده دنبال کرد… به کنارههای تپه رسیده بودند… و با خاموش شدن صدای موتور ِماشینهایشان، دشت را سکوتی فرا گرفت…
او آن شب هرگز نخوابید…
میروم سراغ کاغذهایم… دنبال مطلبی میگردم که همان موقعها نوشته بودم… شاید ادامه مطلب را بیابم… لکه خونی میبینم روی یک ورق کاغذ تمیز! بیآنکه استفاده شده باشد اما وسطش لکهای برّاق نرم بود. فکر کردم شاید از یک زخم بدون درد باشد… دستهایم را نگاه میکنم چیزی نمییابم. به صورتم دست میکشم؛ لای ناخنهایم را جستجو میکنم؛ هیچ چیزی دستگیرم نمیشود. ورق کاغذ را به کناری میگذارم و تلاش میکنم حواسم را جمع کنم. تخیلاتم آرام آرام به سوی نیشدار ترین مرکز روایت میرود… آن تابستان که مادر به ییلاق نرفت!… بگیروببند و سنگینی نگاههایی که همه را میپایدند!… وآن جا که هزاردستانِ آواز «کوچه سار شب» راخواند!… بغض فرو خوردهای که سر باز کرد و زخمی که هنوز باقیست!…
^.«امیریپازواری» معروف به امیرالشعرا و امیر مازندرانی زاده قرن ۹ ه.ش در منطقه پازوار. شاعر و عارف نامی. امروزه اشعار او در قالب گونهای از آواز با نام «آوازامیری» در بین مردم مازندران رواج دارد…
^^.نفار= اتاقک درختی، کومهای با پایههای بلند، پناهگاه چوبی که در مزارع شمال ِایران برپا میکنند برای دیدبانی و محافظت محصولات ازحمله گرازها و خوکها…
* .شوپِه (shupe): شب پایی، بیدار بودن در شب برای مراقبت از محصول کشاورزی، بخصوص در شالیزار…
تابستانِ آن سالهای دور.
پهلوان
@apahlavan