قلبهایِ شعله ور
شهر خاموش وُ زخمی
زیر تابش آفتابِ بی رمق
موج می زند
بوسهِ دو عاشق
با قلبهایِ شعله ور
آسمان را فتح می کند
هنوز کمی از روشنایی مانده
چه اشتیاقی موج برمی دارد
در غروبِِ درختِ پیر
با شاخه ها و استخوان هایم
اندوهِ زمین را
در آغوش میگیرم
چشم انداز مرگ،
آشوبِِ میدانی پایِ چوبهِ دار
از چشمانِ آسمان می بارد
آنانِ که واپسین نَفَس-
و واپسین فریاد را
بر لبانیِ خشگیده نظاره گرند
هرگز ندانستند
طلوعِ سرخ از فلق سر می زند
و اینجا…!
بازار مکارهِ راهزنان دنیاست
که در هیاهوی استیصال وُ گرسنگی
چشم در چشم آفتاب
می بُرند وُ می بَرند،
و لاشه هایِ گندیده
و اشباحِ بی چشم و گوش
چرخ می زنند در مدارِ بیهودگی
مردِگانی که نفس می کشند
با چشمانِ خواب آلود باز می گردند
به خلوتِ تنهایی خویش
آنان هیچ ندانستند
چگونه و چرا عشقی،
در هوایِ سربی
بی دریغ به پرواز در می آید
و خونِ جوشان،
زیر تابش آفتاب می درخشد
و دردِ سنگینی
بر قلب آسمان می نشیند.