«دایی علی» دایی مادرم بود. پیرمردی مهربان و خوش رو. دکان کوچکی داشت در محله ی «محرمدشت» روستای آبا و اجدادی. همه ی تابستان ها اورا میدیدم. همیشه لبخندی بر لب داشت و همه وقت پذیرای شیطنت های کودکی ما بود و مادر هر گاه از دکانش بسته ای چای و نیم کیلوئی قند میخرید با مقداری آب نبات های رنگی دست ساز؛ ممنون دارش بود که چشمش به ماست و هوای ما را دارد… من هم از همان وقتی که آلوده کتاب و قصه شدم؛ به فراخور برایش از کیهان بچه ها و کتاب های دیگر، مطالبی را می خواندم…
در یک تابستان و آن روزی که از مکتب خانه فرار کردم؛ میترسیدم به خانه بروم. از مواخذه مادر… بنابراین به دکان «دایی علی» پناه بردم. ماجرا را بی کم وکاست ^ برایش تعریف کردم… د ر باز مکتب خانه و فرار به یک چشم برهم زدنی… همه و همه را بازگو نمودم. لبخندی زد و به نظر می رسید حق را به من میدهد… قرارشد به مادرم بگوید که دیگر به مکتب نروم … چون مکتب دار واقعا سوادش از ما کمتر بود… قران را بد میخواند و همیشه ترکه ای در دست داشت… ^^ «دایی علی» آن روز برایم تعریف کرد که در کودکی نتوانسته بود درس بخواند و همین قدر حساب و کتاب را هم مدیون خواهرش، «خاله ناز خانم» می دانست…
دریک تابستان، یک روزسرزده گذرم به دکانش افتاد… هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که فردی که آنجا از قبل نشسته بود؛ با لحنی تهدیدآمیز از من پرسید اینجا چه میخواهی؟ هاج و واج ماندم و نمیدانستم چه بگویم… لبخندی زورکی زدم تا نرمش کنم و در جوابش گفتم: »درس می خوانم…« و دوسه کتابی را زیر بغل داشتم؛ نشانش دادم. «دایی علی» به طرفداری از من در آمد و دستش را به نشانه حمایت روی شانه ام گذاشت… و من با دلخوری از آنجا خارج شدم… بعدها از او پرسیدم آن مرد کی بود و چرا با عصبانیت و خشونت رفتار کرد؟ گفت: «شاید به خاطر کتاب هایت…»
آن تابستان و تابستان های دیگر، هرگاه «دایی علی» را میدیدم در دکانش نشسته بود و با دقت، نظاره گر عبور و مرور رهگذران بود… علاقه ام به او سالیان سال ادامه داشت… از یک زمانی، رفت و آمدم به روستا کمتر و کمتر شد. دیگر او را ندیدم. و هیچ بخاطر ندارم که «دایی علی» کی درگذشت… پیش خودم میگفتم زندگی همین است… یک روز بخاطر کتاب هایت و این روزها به خاطر نوشته هایت… هرچند فرق است بین آنچه می خوانید وآنچه می نویسید؛ اما هراساندن و تهدید به جای خود باقیست!…
^ پانوشت: ر .در قسمتی از تکیه کنار میدان اصلی که حالا همانند بسیاری از محله های قدیمی روستا، ابتدا مخروبه می گردد و سپس در مسیر آپارتمانسازی قرار می گیرد!… .»
^^ «ناخوش آوازی به بانگ بلند قرآن همی خواند. صاحبدلی بر او بگذشت. گفت: تو را مشاهره چند است؟ گفت: هیچ. گفت: پس این زحمت خود چندین چرا همی دهی؟ گفت: از بهر خدا میخوانم. گفت: از بهر خدا مخوان:گر تو قرآن بر این نمط خوانی/ ببری رونق مسلمانی» (گلستان سعدی . باب چهارم)