شعر جاودانه آخرِ بازی از احمد شاملو – سروده در دی ماه ۱۳۵۷
خطاب به شاه ولی برای خمینی و خامنه ای (و شاید رئیسی هم) مصداق عجیبی دارد.
شاه در مرداد ۵۹ در قعر در به دری و فلاکت روحی مرد.
در خرداد ماه سال ۶۸ جسد خمینی را میلیونها نفر در بزرکترین مراسم مشابعت کردند ولی کالبد بیجانش لخت و عور به دست امت تشنهٔ آمرزش افتاد و کفنش را برای تبرک تکه تکه کردند. ای وای که اگر روحی وجود می داشت و او تصویر کالبد عریان خود را می دید که در تایمز و نیوزویک و هزاران مجله خبری دنیا تمام رنگ چاپ و توسط تمامی مردم دنیا رصد شد.(عکسهایی که زنده یاد کاوه گلستان گرفت.)
دیروز در اول خرداد ۱۴۰۳ جسد بیجان کسی را بقچه پیچ از لاشه بالگرد و خاک خیس جنگل اذربایجان بیرون می کشند که یک تنه حکم مرگ بیش از سه هزار نفر بیگناه را در سال ۶۷ امضا کرد و تا اخر عمر به این جنایت عظیم افتخار می کرد. همه دنیا منجمله حامیان معدودش اختمالا این مرگ را با دیدگاهی تراژیک می نگرند (سه عنصر تراژدی یونان باستان hubris, nemesis, pathos معادل فارسی نخوت، مصاف و تالم با گریه).
نمی دانم فردا (چه ماهی و چه سالی) رهبر کبیر که سه برابر خمینی ولایت کرده و نخوت اش چند برابر ولی اول بوده است چگونه مشایعت خواهد شد.
عاشقان
سرشکسته گذشتند،
شرمسارِ ترانههای بیهنگامِ خویش.
و کوچهها
بیزمزمه ماند و صدای پا.
سربازان
شکسته گذشتند،
خسته
بر اسبانِ تشریح،
و لَتّههای بیرنگِ غروری
نگونسار
بر نیزههایشان.
□
تو را چه سود
فخر به فلک بَر
فروختن
هنگامی که
هر غبارِ راهِ لعنتشده نفرینَت میکند.
تو را چه سود از باغ و درخت
که با یاسها
به داس سخن گفتهای.
آنجا که قدم برنهاده باشی
گیاه
از رُستن تن میزند
چرا که تو
تقوای خاک و آب را
هرگز
باور نداشتی.
□
فغان! که سرگذشتِ ما
سرودِ بیاعتقادِ سربازانِ تو بود
که از فتحِ قلعهی روسبیان
بازمیآمدند.
باش تا نفرینِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادرانِ سیاهپوش
ــ داغدارانِ زیباترین فرزندانِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجادهها
سر برنگرفتهاند!