حالا او سالهاست که رفته ،
پدرم وقتی زنده بود
زخمی کُهنه بر گُرده داشت
موقع شُستنش در حمام
دیده بودم
پدرم وقتی زنده بود
تکه آهنی در پای چَپش داشت
هنگام راه رفتن
دیده بودم می لنگید
پدرم وقتی زنده بود
یک عصا داشت
که بدون آن نمی توانست
راه برود
پدرم دستان بزرگی داشت
شصت سال کار…
در شناسنامه اش فراموش شده بود
اما در عُمق شیارهای دستانش
پیدا بود
پدرم وقتی مُرد
زخم گُرده اش
پای آهنین اش –
دستهای کارگریش
و دو زخم کُهنه در قلبش
در غروبِ تنهایی-اش پنهان کرده بود
باخود بُرد ،
اما از او…
عصایی مانده
و چند تار مو…چسبیده به کلاهش
که دمی با آن تاب می آورم
و آن نیمکت آهنی در پارکِ سنگی
هنگام غروب
در انتظار پیدا شدنِ ستاره ای
زیر لب چیزی نجوا می کرد
و چشم بر آسمانِ آبی می دوخت
حسن جلالی