آهسته
بدانگونه که
خشم پُر غضبش را ،
«که پنهان و خفته بود»
بر هم نزند با صدای خویش ،
سردر بناگوش باد بنهاد و
گفت
،، این قدرت از تبار کدام دیو به ارث برده ای ؟،،
بادِ بر آمده از خشم تشنه ی دریا
با غبغبِ پُر از تکبر و غرور
بی هیچ حرمتی
برای حضور زنده ی آن مرغ پیر ،
فریاد برآورد که
،، من زاده ی خشم خدای دریایم
در روزگارانِ حسرت حضور عشق . ،،
آن مرغ پیر
که باد،
بال و پرش را از توان پریدن باز داشته بود ،
لب از سخن فرو نبست .
با خود ودر درون
بر بود و نبود خویش اندیشه کرد و
گفت
،، خشم کدام خدا را باید که دید ،،
،، فریاد من چند لحظه ای را شاید
توانش باشد که ،
هوشِ از هوش رفته ی خدای دریا را،
آورد بهوش . ،،
آن مرغ پیر
بالِ هزار ضربه خورده خود را ز خشم باد ،
با هر توان که داشت
بگشوده کرد و
گفت
،،اینک منم که بجان تو ضربه می زنم
هرچند جان خسته خویش از دست می دهم ،
اما تو نیز ضربه جانسوزمن ، خواهی چشید ،،
فردای آن روز پرُ زجنگ
باد ضربه خورده از مرغ پیر
و سنگ های ستبر کوه .
تبدیل به وز وزه ای گشته بود کم توان ،
در گوش جنازه آن مرغ پیر
افتاده در زیر سایه سنگین سنگ .