گیدو لیگوری، فیلسوف ایتالیائی آگاه به اندیشه آنتونیو گرامشی، در سال ۲۰۱۱ کتابی را با عنوان چه کسی حزب کمونیست ایتالیا را به قتل رساند(۱)؟ به رشته تحریر در آورد. او در این کتاب همه تلاش خود را بر آن داشت تا ریشه های فکری و فلسفی که منجر به تصمیم انحلال حزب کمونیست ایتالیا، یعنی نافذترین حزب کمونیست اروپائی و الهامبخش “ارو کمونیست”، و سپس به تشکیل “حزب چپ دموکراتیک” شد را آشکار نماید. او به شرح حال تحولات ایدئولوژیکی و تئوریکی سال های آخر یکی از بزرگ ترین حزب کمونیست کشورهای غربی یعنی حزب کمونیست ایتالیا می پردازد. دراین کتاب به روندهای انحرافی در جامعه ایتالیا از سالهای ۱۹۸۰ برخورد می کند که چگونه” شخصیت محوری” به حیات سیاسی پا می گذارد. در این کتاب، لیگوری همچنین به چگونگی وزن ایدئولوژی “مدرن” در “حاکمیت” ایتالیا و حتی در حزب کمونیست و همچنین قدرت گرفتن بالا دستی قوه مجریه نسبت به قوه مقننه که منجر به کاهش ابزار دموکراسی که همانا شرکت مردم در تعیین سرنوشت خود است، می پردازد. او نشان می دهد که این نوع عملکرد در دستگاه حاکمیت از سال۱۹۹۰، باعث فلج شدن اصلاحات در نهادهای دولتی شد. در این کتاب مسائل دیگری از جمله این که آیا کمونیسم قادر به طرح موضوعاتی نظیر “برابری فرصت و شانس”، “حق و حقوق فردی” را می تواند در برنامه خود بگنجاند، بدون آن که در این خواست ها روح کمونیسم از بین برود. در فصول آخر کتاب نگاهی به تلاش ها وحرکت ها از جانب فعالین چپ دارد که می خواهند کمونیسم را در ایتالیا نجات دهند.
گیدو لیگوری به ریشه ها، دلایل و نقش شخصیتهای تاریخی حزب از یکسو و از سوی دیگر”نظارگر” بودن بدنه تشکیلات و اعضای ساده عدالتجو و اعتماد آنها به رهبران در فرآیند حزب را مورد بررسی قرار می دهد. او در جواب این سئوال که دلایل اصلی انحلال حزب کمونیست ایتالیا را در چه می بینید؟ می گوید چندین دلیل دارد؛ اما یکی از دلایل از همه با اهمیت تر و ریشه ای تر است. حزب از سال ها پیش به فدراسیونی از احزاب تشکیل شده بود که حلقه اتصال آن ها در تاریخ گذشته و سنت عدالتخواهی مبارزاتش بود. اما اعضای تشکیل دهنده آن بیش از پیش ازهم فاصله می گرفتند. پیشنهاد آشیل اوچچیتتو(۲) دبیرکل وقت حزب کمونیست ایتالیا در ۱۲ نوامبر ۱۹۸۹ برای تغییر نام حزب، منجر به تشدید شکل گیری جریانات فکری و دسته بندی در حزب شد. اوچچیتتو روی دو جریان با نفوذتر در سطح رهبری حساب میکرد. یکی از جریانهائی که او به آن تعلق داشت( جریان میانه که حزب را هدایت میکرد) و دیگری جناح راست حزب، که به “اصلاح گرایان” معروف بودند و در راس آن رئیس جمهور کنونی ایتالیا، جیورجیو ناپُلیتانو(۳) قرار داشت. ناپُلیتانواز سال های پیش از این، موافق تغییر حزب کمونیست ایتالیا به یک جریان سیاسی سوسیال دموکرات بود. جریان سومی هم که کم نفوذتر و خود را در حاشیه می دید، در جستجوی تغییر حزب به سوسیال دموکراسی نبود و به طریق اولی با جریان “اصلاحگرایان” هم نمی توانست موافق باشد. این جریان اما موضوع سنت عدالتخواهی، ایده و نام کمونیست را متعلق به گذشته ارزیابی می کرد. جریان اخیر مجموعه ای از اطرفیان آشیل اوچچیتو را تشکیل می دادند که خود را جناح چپ حزب و فعالیت های خود را “جنبشی” ارزیابی می کردند. رهبریت این جریان با “پیترو اینگراو”(۴) بود. این جریان معتقد به مدرنیزاسیون جامعه و روزنامه “رِپوبلیکا” منعکس کننده سیاست های این جریان بود.
در هر حال این تغییرات عمیق با پیشنهاد و نقش موثر آشیل اوچچیتو و دور از انتظار گروه رهبران حزب بوقوع پیوست. اگر چه بدنه و تشکیلات حزب منفعلانه این تغییررا پذیرفت و “احساس عام” این بود که: “اگر دبیر کل حزب دست به کاری می زند، بخاطر این است که او دلیلش را می داند و برای فریب دادن دشمن است. حتی اگر “من” هم از این تغییر چیزی نمی فهمم”. این در حالی ست که اگر یک روز قبل از تغییر نام حزب، از فعالین حزب نظر خواهی میشد، ۹۰ درصد از این فعالین می توانستند با یک چنین رویکردی مخالفت کنند.
گیدو لیگوری در کتابش از شخصیت های مهم در حزب کمونیست نام می برد که عملا به کمونیسم اعتقاد نداشتند. یک مورد برجسته از رهبران حزب را شاید بتوان در چارچوب همان”احساس عام” ارزیابی کرد، شخص “ماسیمو دالما” است که بین سالهای ۱۹۹۸ ـ۲۰۰۰ نخست وزیر ایتالیا بود که هرگز به تغییر نام حزب فکر نمی کرد. زیرا در حزبی بود که کمونیست بود. اما نقش کاریزمای آشیل اوچچیتو در تغییر نام موثر بود. ماسیمو دالما یکی از روشنفکران با نفوذ طرفدار “پالمیرو توگلیا تی”(۵)، دبیر کل پیشین حزب کمونیست ایتالیا بین ۱۹۳۸ تا ۱۹۶۸ بود. ماسیمو دالما از جمله کسانی بود که تا اکتبر سال ۱۹۸۹ علیه تغییر نام حزب به جدال فکری می پرداخت. او اما به یکباره در نوامبر همین سال به تغییر نام حزب تن داد. برای چه؟ برای این که دبیر کل حزب چنین پیشنهادی داده بود و او هم پذیرفت. چنانکه او متعاقبا در یک مصاحبه علت این تغییررا در ” طرز فکر” کمونیستی خلاصه کرده بود. او مثال می زد که برای هدایت یک اتوبوس در حال حرکت، باید به داخل آن پرید و تلاش نمود تا آن را به سوی درست هدایت کرد. چه توهمی! البته لازم به یاد آوریست که در آن زمان میکائیل گورباچف هدایت اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی! را در دست داشت واو اعلام می کرد که “شاگرد” کمونیست ایتالیائی است. هیچکس نمی توانست این تصور را داشته باشد که دو سال بعد اثری از اتحاد شوروی وجود نخواهد داشت. به طریق اولی هیچکس هم نمی توانست این تصور را داشته باشد که حزب جدید تاسیس شده ـ حزب چپ دموکراتیک ـ توسط حزب کمونیست ایتالیا هر روز از آرمان های حزب حتی چپ فاصله میگیرد.
گیدو لیگوری آن گاه به بررسی حزب کمونیست می پردازد که قسمت اعظم حزب تا رده رهبری، فرهنگ سیاسی خود را متفاوت از کمونیسم طی کردند. این حزب زمانی با بیش از ۲۰ درصد آرا درانتخابات کشوری ایتالیا و در مقایسه با دیگر احزاب کمونیست اروپائی بیشترین نفوذ در صحنه سیاسی کشور داشت. این اهمیت و نفوذ، حزب را از تاثیر پذیری از سوسیال دموکراسی مصون نمی کرد. این تحول تدریجی را شاید بتوان متاثر از فرهنگ سیاسی دانست که آنتونیو گرامشی و توگلیاتی رهبران آن بودند. زیرا ازهمان سال های ۱۹۲۰ و۱۹۳۰ مفهوم و درک از”انقلاب” باز تعریف شده بود. این باز تعریف در تمایز دانستن جامعه عقب مانده روسیه که انقلاب در آن جا شکست خورده بود و در جوامع سرمایه داری پیشرفته و پیچیده دیده می شد. آنتونیو گرامشی، در بحث های خود در زندان، انقلاب را بمثابه یک فرایند می دانست و نه همچون گرفتن کاخ زمستانی. این مفهوم از انقلاب بعد از استالینیسم در سال های ۱۹۵۰ و ۱۹۶۰ توسط توگلیاتی پیگیری شد. توگلیاتی به دنبال غلبه بر تفرقه بین جنبش کارگری با گرایشات اصلاح طلبی و انقلابی بود. توگلیاتی “اصلاحات ساختاری” در دستگاهای سیاسی و اقتصادی کشور با تغییرات جزئی و گام به گام و گرد همآوری بیشترین نیروها که بتوانند زمینه دگرگونی در راستای سوسیالیستی را فراهم آورند را پیشنهاد می کرد. شاید بتوان گفت که علت نفوذ حزب کمونیست در فضای سیاسی ایتالیا به این خاطر باشد. البته حزب در این دوره دارای سه عنصر سنت عدالتخواهی، اصلاح گرائی و انقلابی را با خود همراه داشت که او را متمایز از سمتگیری سوسیال دموکراسی میکرد.
همراه داشتن عناصر سنت عدالتخواهی، اصلاح گرائی و انقلابی در درون خود حزب هم فاقد خطر نبود. اما سئوال این است که چه کسی این فرایند را رهبری می کند؟ چه فرهنگ سیاسی دست بالا را در رهبری دارد. تا زمانی که اتحاد شوروی سابق وجود داشت و ارجاع دادن به آن در قاعده بازی نزدیکی و ائتلاف با دیگر جریانات سیاسی اطمینان بخش بود. زیرا وجود اتحاد شوروی اجازه هرگونه بازی تاکتیکی راستگرائی با حفظ سیمای کمونیستی را به حزب می داد. چنانکه “جیورجیو آماندولا”(۶) از جناح راست حزب که خود را عمیقا طرفدار شوروی می دانست به این تاکتیک متوسل می شد. او حتی از دخالت شوروی در افغانستان دفاع می کرد تا جناح چپ را که منتقد دخالت بود، به زیر ضرب ببرد و عملا در بدنه حزب چند دستگی و تردید بوجود آورد.
از سال های ۱۹۷۰ جامعه بحرانی ایتالیا، انتظارات نوینی را از احزاب چپ در ارائه برنامه هایشان داشت. حزب کمونیست ایتالیا به این موضوع توجه می کند. آشیل اوچچیتو هم با اتکا به نظریه “جان روالز”(۷) در باره برابری شانس، تعریف نوینی از برابری ارائه داد. مفاهیم حق و حقوق جای مبارزات طبقاتی را گرفت.
گیدو لیگوری در پاسخ به این سئوال که اگر حزب به این باز تعریف نمی پرداخت آیا باز خطر برکنار ماندن حزب از آن چه که در جامعه می گذشت وجود نداشت؟ بویژه با توجه به این که موضوع طرح “شایسته سالاری” در جامعه، بسیاری از جوانان ایتالیائی را که تحصیلات عالی داشتند، به حرکت در آورد.
گیدو لیگوری می گوید، من به عنوان یک گرامشیست، مبارزه ایده ها برایم بسیار با اهمیت هستند. در بین اکثریت رهبران کمونیست و همچنین روشنفکران شناخته شده این نحله فکری، ایده های سنت کمونیستی حزب بطورفزاینده ای به نفع فرهنگ نوین رایج شده بود. مثلا گنجاندن مسائلی نظیر فمینیسم، جنبش زیست محیطی در برنامه های حزب لازم بودند. اما در دیگر موارد، پذیرش ایده های نوین زمانی جذاب هستند که با موضوع مبارزه طبقاتی همراه باشند. اگر ایده های فوق به جای مبارزه طبقاتی بنشینند، خود به خود ماهیت و گروه رهبری حزب هم تغییر می کنند. این هم نشانه ای از یک فرهنگ سیاسی گوناگون است که در ایتالیا از آن بنام لیبرال سوسیالیست نام می برند.
از نقطه نظر سیاسی هم درست آن است که به موضوع حق و حقوق پرداخته شود وهم از دموکراسی و حداقل شرایط زندگی کارگران دفاع کرد. مسئله تئوریک اما این است که حق و حقوق های گوناگون وجود دارند. حقوقی که به آزادی برمی گردد که درست هست و باید از آن ها دفاع شود. حقوقی های اجتماعی هم وجود دارند که از خواسته های سوسیال دموکراسی کلاسیک هستند: حق کار، حق مسکن و بهداشت و غیره. اما هرگاه منشاء مبارزه طبقاتی در دفاع از این خواسته ها محو شود، دفاع از آن ها هم پرمخاطره می شود. مثلا از نظر یک کاتولیک دفاع از این خواسته ها به خدا وابسته است. زیرا همه ما فرزندان خدا هستیم. حال دفاع از این خواسته ها برای کسی که کاتولیک نیست چه می شود؟ در این حالت احقاق حقوق بر پایه توازن نیروها متکی هستند و بدون این توازن هیچ تاثیر و دگرگونی ای صورت نمی گیرد. بعلاوه در این خواسته های حقوقی، سوژه اصلی چه کسی و چه چیزی است؟ و این هم نشاندن گفتگوی فرهنگی و تئوری تا بی نهایت در باره فرد بجای طرح مبارزه طبقاتی است.
اما در باره برابری فرصت و شانس، باید بگویم که این یک تئوری چپ لیبرال است که نسبت به سنت سوسیالیستی فوق العاده متفاوت است. زیرا این تئوری می گوید که همه حق مدیر شدن را دارند. با این تفاوت که این “مدیر”می تواند نسبت به دیگران درآمد بیشتری داشته باشد. تئوری “برابری فرصت” جامعه را شبیه دو میدانی صد متری می داند که همه حق دویدن این مسافت با کمتر از ۱۰ ثانیه را دارند. آن چه که این تئوری آن را نادیده می گیرد این است که بعضی ها به زیان دیگران به موقعیتی برتر دست پیدا می کنند.
گیدولیگوری دراین کتاب به واقعیتی اشاره می کند که دبیر کل حزب کمونیست ایتالیا انریکو برلینگویر بین سالهای ۱۹۷۲ ـ۱۹۸۴ حزب را در مقابل پرسش های جدید قرار داده بود. این امر موجب پیروزی در صندوق های رای شده بود. اما متعاقب آن هیچ چیز تازه ای در تعریف از کمونیسم نو ارائه نشد. در واقع پس از آن پیروزی، یک خلاء ای در شناخت نظری در حزب بوجود آمد. این وضعیت فرصتی را برای جناح راست حزب ایجاد کرد تا دگرگونی و تغییرات لازم در خط سیاسی وهویت حزب در دوره فوق بوجود آورد. این عدم توجه به بُعد نظری به دوره توگلیاتی برمیگردد. زیرا حق تقدم در فعالیت های حزب به مسائل سیاسی روز داده شده بود. زیرا “عقیده” غالب این بود که نظریه “تئوری” عام در حزب به صورت ضمنی پذیرفته شده است. تصور بر این بود که با نپرداختن صریح به نظریه و با داشتن فرصت بیشتر می توان به قواعد تاکتیکی و سیاسی روز پرداخت.
با چنین طرز تفکر مسلط در حزب، مشاهده می شود که انحرافات در جمهوری ایتالیا کنونی فقط از رفتار سیلویو برلسکونی ناشی نمی شود که اقتدار دولتی و فردی را به جای شرکت انبوه مردم در انتخابات می نشاند. چنین “محور سازی شخصیت” در سیاست در حزب هم راه گشود. چنان که در سال های ۱۹۸۰ شاهد تسلیم رهبران کمونیست به فرایند آمریکائی شدن سیاست از طریق شبکه های تلویزیونی متعلق به برلسکونی در جامعه ایتالیا بودیم که سیاست را به یک شخص، به یک هیئت پرقدرت و یک تصویر”ایماژ” سیاسی خلاصه می کرد. این هم با دگرگونی های جامعه مطابقت داشت. بنابر این سئوال پیش روی ما این است که آیا می بایستی علیه این دگرگونی ها مبارزه کرد یا آن که آن ها را به طور کامل پذیرفت. آشیل اوچچیتو و نزدیکان فکری او به این نتیجه رسیده بودند که باید به فرایند های مدرنیزاسیون سیاسی در جامعه تن داد. کلید در دست اوچچیتو در راستای تغییر کلمه ” نو” بود. ایدئولوژی این تغییر “نوآوری” نامیده شد.
چشم پوشی حزب کمونیست ایتالیا در هژمونی فرهنگ مبارزاتی بر کشور از کجا سرچشمه میگیرد؟
گیدو لیگوری در باره منشاء چشم پوشی حزب در گستره هژمونی فرهنگ مبارزاتی در ایتالیا را از بعد از مرگ انریکو برلینگویر در سال ۱۹۸۴ و دیگری نبود درک تئوریک می داند. او می گوید از سال های ۱۹۷۰ ما شاهد ورود تعدادی از کادرهای جنبش دانشجوئی نسل دهه۱۹۶۰ به درون دستگاه رهبری حزب بودیم. این کار موجب دگرگونی کمی و کیفی در حزب شد. به نظر می رسید که جنبش ۶۸ خواهان کمونیسم بود. اما این جنبش در واقع به دنبال مدرنیته بود که ایتالیا شدیدا به آن نیاز داشت. این نیاز به مدرنیته درست بود اما خواسته آن فردگرائی بود. این هم با سنت و ایده های مبارزاتی کمونیستی حزب بسیار فاصله داشت. این دگرگونی پیش زمینه های تغییرات در سال های ۱۹۸۰ را فراهم آورد. شخصیت های سیاسی که بعد از ۶۸ به درون حزب آمدند، بیشتر به فرایند مدرنیزاسیون توجه داشتند. تا زمانی که برلینگویر زنده بود، ترکیب مدرنیزاسیون با فرهنگ کمونیستی موفقیت آمیز بود. اما بعد از او حزب متحمل شکست انتخاباتی شد. در حزب این فکر به وجود آمد که برای موفقیت باید فرهنگ کمونیستی را کنار گذاشت. مضافا بر آن از سال های ۱۹۷۰، فرهنگ سوسیال لیبرال با ابزارهای مسلط(موسسات، بنیادها، روزنامه ها مثل رپوبلیکا) و روابط بین المللی اش، با کارزارهای روشمند”متدویک” به همه ستون های فرهنگی کمونیستی و اندیشه های گرامشی حمله ور شدند.
امروزه احزاب کمونیست بسیار کوچک با نام های گوناگون و مجزا از هم حضور دارند اما چه چیزی از تاریخ و نفوذ حزب کمونیست ایتالیا باقی مانده است؟
گیدو لیگوری می گوید: ایده متحد کردن همه محفل هائی که خود را طرفدار “انریکو برلینگویر” در ایتالیا می دانند و به صورت انجمن های فرهنگی و شبه سیاسی فعال هستند، وجود دارد.این جریانات غالبا توسط فعالینی که در هیچ حزبی عضو نیستند هدایت می شوند. تلاش هائی هم صورت می گرد تا انجمن دفاع از تاریخ حزب کمونیست تشکیل بشود. چنان که در سال گذشته یک نمایشگاه بزرگ به نام “پیشتاز خلق” توسط این جریانات برپا و به تاریخ حزب کمونیست ایتالیا اختصاص داده شد که با موفقیت روبرو شد. در جامعه ایتالیا هنوز هزاران عضوسابق وجود دارند که با پایان یافتن حزب کمونیست ایتالیا، به عضویت هیچ حزب دیگری در نیامدند. این به ویژه در باره اعضای سابق حزب صدق می کند. این ها خیلی تمایل دارند تا به یک نیروی چپ بپیوندند. ایده یک کمونیسم دموکراتیک هنوز در جامعه ایتالیا بالنده است.
حسن نادری
۲۰ دسامبر ۲۰۱۳ ۲۹ آذر ۱۹۳۲
ـــــــــــــــــــــــــ
۱-GUIDO LIGUORI. Chi ha ucciso il Partito Comunista Italiano
۲- Achille Occhetto
۳- , Giorgio Napolitano
۴- Pietro Ingrao
۵ – Palmiro Togliatti
۶- Giorgio Amendola
۷-John Rawls. فیلسوف لیبرال آمریکایی و استاد دانشگاه هاروارد (۱۹۲۱ـ۲۰۰۲). او در سال ۱۹۷۱ درکتاب خود به “تئوری” عدالت می پردازد. او طرفدار یک جامعه مبتنی به عدالت توزیعی است تا نابرابری را کاهش دهد.