جماعت مشعلی در دست می رفتند
شب از هر سو سیاهی را
به جان زندگی می ریخت
کسانی خفتگی را
درون بستر همواره ی تسلیم
و در گهواره ی تقدیس و تکرار خموشی
می پرستیدند
و جغدان از نبوغ شوم خود مغرور
قصیده می سرودند از برای غلظت شب های دیجور
جماعت مشعلی در دست می رفتند
و دل هاشان تپیدن را
برای روشنی می خواست
برای خواندن آواز سرخ زنده بودن
و شعر آبی پرواز ها را سرودن
و گاه از روزنی پیغامشان تا خفتگان می رفت
و می لرزید بر تختش
یقین کهنه ی تسلیم
و اوراق زمان را دست شب جویان
و بوف و کرکسی در کسوت انسان
به سمت خفتگی می راند
به قعر مردگی می خواند
و دستان را به جرم مشعلی روشن
و چشمان را به تاوان شعاع نور را دیدن
و لب ها را به صرف واژه ای گفتن…
ولی شب همچنان تا هست
کسانی مشعلی در دست…
ویدا فرهودی