به یاد رفیق شهید، ستار بابانژاد که راه
و رسم عاشقی را از اسطوره روزبه،
نیک آموخته بود.
***
روایت
بار آخر بود که می دیدمش
سرو قامت، ایستاده
زخم های نشسته بر جانش
از پای در نیاورده..
بدون تشویش
آرامشی که از جانش لبریز می شد
و در حجم جهان می ریخت
از نفس های گرمش
تا چهره دل نگرانم
فاصله ای نبود
و از طوفان درونم
تا آرامش جانش
راهی بود که باید می پیمودم
نجوا کردم:
ای کاش می شد
از پرتو عشق سحرانگیزش
میوه ای هم برای خویش بچیند
… و آخرین نگاهش
که بر ژرفای جانم نشست
مذاب سکوت
بر لبانش بر آماسیده بود
هیچ نگفت،
اما حرف های بسیار
در فراسوی نگاهش
پیدا بود.
رفت…
بسان کسی که،
از تاریکی هزار توی وحشت
به روشنایی مطلق
در شتاب است
رفت…