دوگانگی در رویکردهای ژیژک پیرامون تحولات سیاسی و رخدادهای اجتماعی، ماهیت و عملکرد جنبش های اعتراضی علیه نظام سرمایه داری و در تناسب با فراز و فرودهای آن، از او تصویر یک فیلسوف آشفته و سرگردان و متناقض گو را به نمایش می گذارد. بنظرمی رسد که او هنوز نتوانسته اخگر خودرهان نهفته در این جنبش ها را که در آن مردم سوژگی و پارادایم دموکراسی مستقیم حرف اول را می زند دریابد و برتابد. سیطره هنجارها و الگوهای جهان هرمی سرمایه داری و نیز جانسختی آموزه ها و کلیشه های بازمانده از آن چه که بنام سوسیالیسم دولتی در قرن بیستم تجربه شد، مانع از آن می شود که او مختصات و درونمایه این مرحله تاریخی جنبش های رهائی بخش را دریابد. در این نوشته نگاهی داریم به سه نمونه برجسته از موضع گیری های او درمورد مارگارت تاچر، جنبش ضداقتدارگرائی و ضدنئولیبرالیستی موسوم به میدان تقسیم در ترکیه و مطلبی که اخیرا تحت عنوان “مینینگ آزاد است” نگاشته اشت. در همین جا لازم است اضافه کنم که محدوده این قضاوت صرفا ناظر به نقد دیدگاه وی در مورد جنبش های اجتماعی و جایگاه والای فرماندهی و رهبری در نزد وی است و الزاما قابل تعمیم به سایر حوزه های گوناگون کاری وی اعم از فلسفه و روان کاوی و هنر… نمی شود.
پرده اول:
اسلاوی ژیژک در حسرت یک مارگارت تاچر چپ!
پیرامون تاچر ملقب به بانوی آهنین و میراث او، در پی در گذشتش، مطالب فراوان و متضادی چه در انتقاد و چه در ستایش، از سوی نحله های گوناگون چپ و راست نگارش یافت*۱[ نگاه کنید به مارگارت تاچر مشت آهنین سرمایه و شاگرد وفادار مکتب شیگاگو]. حتی به موازات برگزاری مراسم تشریفات رسمی و با هزینه هائی سنگین توسط دولت انگلیس، آکسیون های اعتراضی بخصوص از سوی لایه های تهیدست و هنرمندان مردمی و مترقی علیه او برگزار شدند، تا جائی که ترانهِ “ساحره مرد” در رأس ترانه های درخواستی بی بی سی قرارگرفت و این رسانه زیر فشار محافظه کاران و حامیان تاچر، مجبور به سانسور بخش هائی از آن شد! در چنین فضای طیف بندی شده ای از موافق و مخالف، نوشته ژیژک به عنوان چهره ای چپ که در مطبوعات و رسانه ها و مجامع و محافل دانشگاهی و روشنفکری از او به عنوان فیلسوف رادیکال و پرمشغله یاد می شود، در ستایش و الگوبرداری از شخصیت تاچر حتی به رغم برخی مواضع اقتدارگرایانه پیشین او شگفت انگیز بود. گرچه ردپای نخبه گرائی، باور به لزوم رهبری و فرماندهی از بالا برای هدایت و راندن توده های مردم به جلو در پاره ای از نوشته ها و سخنان ژیژک مشهود بود و کمابیش از او تصویریک فیلسوف اقتدارگرا را به نمایش می گذاشت تا یک فیلسوف مدافع رهائی را، و گرچه طی همین دوسه سال اخیر روشن بود که باصطلاح گروه خونی وی با گروه خونی جنبش های اجتماعی جدید که بر پایه پارادایم دمکراسی مستقیم و علیه اقتدارگرائی و سترونی دموکراسی نیابتی و نمایندگی، و سیاست های نئولیبرالیستی و جهانی سازی سرمایه دارانه ابراز وجود می کنند خوانائی ندارد؛ جنبش هائی که بر سردر آن ها نگاشته شده است: جنبش های بدون رهبری، جنبش هائی با نقش آفرینی بی شماران سوژه، به سوی جهانی دیگر، جهانی افقی- غیرطبقاتی هم چون بدیل جهان هرمی- طبقاتی موجود، توسط بی شماران و به دست آنان! با این همه نوشته او با عنوان”آن چه که چپ باید از تاچر بیاموزد”*۲، گامی عقب تر از مواضع تاکنونی اش بوده و آشکارا در تقابل و تحقیر آن چه که می توان طلیعه عصر مردم سوژگی و جوشش دموکراسی از پائین نامید، قرار گرفته است. در این نوشته هیچ نشانی از وفاداری وی به پرنسیپ های شناخته شده رهائی و برابری و آزادی دیده نمی شود. منطق او گسیخته و سخیف و فارغ از استدلال های بسنده و شایسته یک فیلسوف چپ پرآوازه ای است که او عنوانش را به گونه ای متناقض یدک می کشد. در این جا نگاه فشرده ای داریم به ادعاهای وی و گسست های موجود در آن و آن چه که او با وام گرفتن از کاراکتر تاچر به چپ اندرز می دهد:
جادوی رهبری فرهمند: با اشاره های ستایش گونه به رهبرانی چون چرچیل و دوگل و تاچر و… – این سکانداران صاحب نام جهان سلسله مراتبی و هرم وار، بر این نظر است که “سوژه” را نیز فرمانده می آفریند و گویا بدون وجود فرماندهِ سوژه آفرین و تصمیم گیر، چرخ عالم از حرکت باز خواهد ماند. او در توصیف چنین فرماندهانی می نویسد: “وظیفه یک فرمانده دستزدن به یک تقسیمبندی اصیل است، بین آن ها که میخواهند به درون پارامترهای کهنه برگردند و کسانی که از لزوم تغییر آگاهند. چنین تقسیمبندی و نه سازشکاریهای فرصتطلبانه، تنها راه رسیدن به اتحاد واقعی است.”
چنان که درعبارت فوق مشاهده می کنید، او به دنبال فرماندهانی است که به لزوم تغییر آگاهند و از سازش های فرصت طلبانه بدور. حالا پیدا کنید الیت مطلوب و مورد نظر ژیژک را! مفروض انگاشتن وجود چنین فرماندهانی موهوم و جستجو برای یافتن و کشف آن ها، هم چون تکیه گاهی برای تغییر جهان توسط آن اهرم ناموجودی است که ارشمیدس با هدف نشان دادن اهمیت اهرم ها در مکانیک نیروها، برای جابجاکردن کره زمین به دنبالش بود. بدیهی است که دخیل بستن به چنین اهرمی از جنس اتوریته و مکانیک برای تحولات جامعه و ساختن تاریخ و “پیشرفت”، چیزی جز دخیل بستن به یک منجی- در اصل آفریدن یک منجی و همزمان تهی کردن خویش- که بی گمان در نزد وی استالین نمونه برجسته ای از این نوع فرماندهان است، نیست. بسیار خوب! می پذیریم که در جهان هرمی و مفصل بندی شده بوسیله سلسله مراتب، خلأ رهبری قابل تصور و قابل تحمل نیست و فقدان آن فاجعه ای بزرگ و در حکم درجا زدن تاریخ است، و بدون در نظرگرفتن چنین فرماندهانی نجات بخش، کل این هرم معیوب شده و فرو می ریزد؛ اما پرسیدنی است اگر معلوم شد که چنین فرماندهی، پس از قبضه نوک هرم و دستگاه قدرت و سکانداریِ هدایت جامعه، فاقد مختصات مورد نظر ژیژک بودند و گوششان هم به انتقاد و اعتراض و توصیه های هیچ فیلسوفی (مردم که قادر به تشخیص صلاح خود نیستند) بدهکار نبود، که تاریخ از این دست رهبران را که پس از تصرف کرسی قدرت دچار ثقل سامعه می شوند کم به خود ندیده است، و استالین با ایجاد اردوگاه های مرگ و صدها آفت عظیم دیگر مصداق برجسته ای از این تیپ رهبران بود، آنگاه چه باید کرد؟ از قضا تاچر نیز به گونه ای دیگر یکی از این دست فرماندهان دارای ثقل شنوائی بود. او در سیاست ضدکارگری و سرکوب تشکل ها و ستاندن دستاوردهای چندین دهه کارگران، تاختن بی مهابایش در جاده نئولیبرالیسم و خدمات بی ریائش برای تأمین نقش هژمونیک آن بر نظام سرمایه داری، و حتی یکه تازی و بی اعتنائی اش به توصیه های هم حزبی هایش در تعدیل برخی از این سیاست ها، نمونه برجسته ای از تراز رهبرانی بوده است که سخت دل و ایمان ژیژک را ربوده است. ظاهرا ژیژک از دیالکتیک تولید قدرت و تفویض و بیگانه شدن این قدرت با مولدین آن، هیچ نیاموخته است. تجارب تاریخی به ما می گویند، قدرت برآمده از کنش جمعی به اندازه ای که واگذار شود و تصاحب گردد، به همان اندازه به قدرتی سرکوبگر و مشرف بر زندگی مردم تبدیل می شود و از قضا یکی از موازین پایه ای سوسیالیسم رهائی بخش، برخلاف “سوسیالیسم” اقتدارگرا و دولتی، مقابله با تمرکز قدرت در بیرون از طبقه کارگران و زحمتکشان و خارج از کنترل آنان، به عنوان یکی از مهم ترین مشخصه های آن است. بر همین اساس سوسیالیسم تنها می تواند بر پایه اشتراک توأمان قدرت و سرمایه صورت گیرد. فقدان نقد به دیالتیک انحطاط قدرت در نزد ژیژک آشکاراست، اما ادعای ژیژک از آن چه هم گفته شد اسف بارتراست: چرا که او از قضا شیفته همان عدم پاسخگوئی فرماندهان است و این ویژگی را یکی از مهم ترین مشخصه های فرماندهی مورد نظر خود می داند. چنان که در ادامه توصیف و ستایش از تاچر می نویسد: “بر تصمیمش که در ابتدا دیوانهوار به نظر میرسید پافشاری میکرد و پله پله جنون یگانهاش را به هنجاری مورد قبول همگان ارتقا می داد”. ما اما می دانیم که تاچر چگونه و با چه شیوه ها و اقدامات سرکوبگرانه ای جنون یگانه اش را همگانی کرد. پس تا اینجا در نزد ژیژک فرمانده یعنی کسی که عقاید و نظرات و تصمیمات خود را به هر قیمتی به دیگران به باوراند ولو آن که این تصمیمات دیوانه وار بنظر آیند. نباید از یاد برد که در این جا سخن از قضاوت در باره یک رهبرمشخص و عملکرد او به مثابه یک فرمانده سیاسی است که سرنوشت و زندگی ده ها میلیون نفر را بدست خود گرفته بود، و نه فی المثل در باره احتجاجات و فیلسفیدن یک نظریه پرداز در دفاع از نظریه و رساله خود. آیا این نوع سخن گفتن، سوای رنگ و لعاب فیلسوف مأبانه اش، ما را به یاد کسانی امثال مصباح یزدی های جامعه خودمان نمی اندازد که مدعی اند نخبگانی مذهبی از تراز وی باید رهبرِ برگزیده خدا و امام زمان را کشف و به مردم معرفی کنند و مردم هم باید بدانند که منشأ مشروعیت این پیشوایان، ناشی از خدا و امام زمان است و امت جز اطاعت از امام برگزیده وظیفه دیگری ندارد؟ اگر رنگ و لعاب ها و اصطلاحات متفاوت را بخراشیم، به خویشاوندی و ماهیت مشترک هر دو آن ها پی خواهییم برد.
در فراز بعدی اسلاوی ژیژک یگ گام جلوتر نهاده و هدف واقعی اش از مدل قرار دادن فرماندهی تاچر را روشن تر می سازد و معلوم می شود که او سخت از دست جنبش هائی که سر بفرمان نیستند و زیر بار اتوریته ها و اوامر نخبگان و مدعیان رهبری نمی روند، کلافه و برآشفته است و در واقع مخاطب و آماج اصلی این نوشته او هم همان هایند. با در نظر گرفتن این واقعیت که مدت هاست جنبش های جدید، بیرون از حیطه نفوذ و سازوکارهای این گونه سازمان ها و رهبران حرکت می کنند، آشکار می شود ستایش از کاراکتر رهبرانی چون تاچر و امثال او و حمله به جنبش ها و اخگر سوزان آن ها، بی ارتباط با هم نیستند. دراین رابطه او چنین می نویسد: “سویه دیگر میراث تاچر که از سوی چپها مورد حمله قرار میگیرد شکل رهبری اقتدارگرایش است. اعتراضات عمومی که در سرتاسر اروپا در جریان است دقیقا چون خودجوش اند نوعی «مانع معرفتشناختی» در راه مواجهه صحیح با بحران کنونی نظام سیاسی ما ایجاد میکنند”.
او بجای آن که از این اعتراضات و جنبش ها الهام بگیرد و برای رها کردن خود از شر رسوبات و کلیشه های جان سخت بجا مانده از گذشته یاری بگیرد، از ورای آن ها به تحولات نگریسته و با مانع و حاجب انگاشتن این جنبش ها، سخن آخر خود را در تخطئه دموکراسی مستقیم و مشارکتی به زبان می راند: “این اعتراضات در عمل نسخه عامیانهای از سیاستِ دلوزی تعبیر میشود: مردم میدانند چه میخواهند، قادرند خواسته خود را تشخیص دهند و فرمولبندی کنند؛ اما تنها از طریق درگیری و فعالیت مدامِ خودشان؛ بنابراین ما به یک دموکراسی مشارکتی فعال نیاز داریم، نه فقط یک دموکراسی نمایندگی با مناسک انتخاباتش که هر چهار سال یکبار رایدهندگان را از انفعال در بیاورد؛ ما به خودسازماندهی انبوه خلق نیاز داریم، نه یک حزب مرکزی لنینی با یک رهبر و غیره و ذلک… این افسانه خودسازماندهی مستقیم و فارغ از نمایندگی سیاسی است که دام آخر است، عمیقترین توهمی که باید فرو بریزد – البته خلاصی از آن، از همه سختتر است.”
چنانکه ملاحظه می شود، او با نسخه عامیانه سیاست دلوزی نامیدن دموکراسی مستقیم و مشارکتی، براین نظر است که مردم خود قادر به درک و فرموله کردن خواست ها و نمایندگی مستقیم منافع و خواست های خود نیستند. دموکراسی مشارکتی فعال و خودسازماندهی دام آخر و عمیق ترین توهمی است که باید فرو بریزد و از همه سخت تراست. گرچه او در اوج جنبش تسخیر وال استریت در آمریکا سری به آنجا زد و گرچه قاعدتا باید از نزدیک شاهد پیوند غیرنهادی شده عنصرآگاهی و پراتیک اجتماعی در آن مجامع شده باشد، و این که نحوه دیگری از رابطه عناصر آگاه تر و کم تر آگاه هم می تواند وجود داشته باشد، اما نظم جهان هرمی و مبتنی بر جدائی آگاهی از بطن جامعه و فرادستی و هژمونی این بر آن ریشه دارتر از آن است که با این گونه تک جوش خللی بر آن وارد شود. برای او دموکراسی در همان سطح نماینددگی و تفویض شده واجد معنا بوده و سخن از تعمیق آن به دموکراسی مستقیم و مشارکتی و فراگیر در تمامی حوزه های اجتماعی اعم از سیاسی و اقتصادی، سیاست از نوعی دیگر، عامیانه و عمیق ترین توهمی است که باید فرو بریزد. به یک تعبیر شاید بتوان گفت که ژیژک حق دارد. جهان هرمی به سوسیالیسم هرمی و از نوع اقتدارگرایانه آن برای فریب توده های خشمگین و بخشی از سازوکار بازتولید خود نیازمند است. و این سوسیالیسم نیز سخنگویان و نظریه پردازان خود را دارد. در این نوع سوسیالیسم بدون وجود یک مرکزیت فشرده از نخبگان برای فرموله کردن مطالبات و خواست های مردم و هدایت و کنترل آنان، یعنی بدون وجود سیاهی لشکر گوش به فرمان نظم کائنات هرمی فرو می پاشد. در این نوع سوسیالیسم اقتدارگرا باید با شلاق مردم را به سوی بهشت راند!
اگر هنوز باورتان نمی شود به این بخش از سخنان وی هم نگاهی بیاندازید:
“لحظه های اعتلا و حضور بی رهبری و اشغال – هم چون میدان التحریر- موقتی است.” و استدلالش هم این است که “اکثریت از جمله خودم می خواهند منفعل باشند و به دم و دستگاه دولتی اعتماد کنند به گونه ای که من با آرامش کارم را بکنم”. در تمامی انقلابات وقتی نوکیسه گان و تازه به دوران رسیده ها قدرت را بدست می گیرند، اولین پیام و خواستشان از مردم آن است که کوچه و خیابان را ترک کنید، وظیفه شما تا همین جا بود و تمام شد، صحنه را خالی کنید و اجازه دهید که قدرت بازسازی و ساختاربندی شود و به وظایف خویش برسد (انقلاب برپا! انقلاب برجا!). هم اکنون این توصیه ژیژک در مصر و میدان التحریر به وسیله دولت نظامی و مشت آهنین اعمال می شود. ژیژک به نقل از والترلیپمن اضافه می کند که باید طبقه خاصی- طبقه نخبگان- که منافعش فراتر از منافع محلی باشد بر توده شهروندان حکومت کند! چرا که مردم از طریق رهبران است که متوجه می شوند واقعا چه چیزی را می خواهند!
رؤیای ژیژک دقیقا همان رویائی است که در قرن بیستم با حاکمیت نخبگان و تحت عنوان سوسیالیسم دولتی بر جامعه و کارگران اعمال شد و در زمان استالین به اوج خود رسید. اما حسرت آن آزمون شکست خورده دست از سر وی بر نمی دارد. او که قادر به هضم تحولات نوین و آموختن از درس های آن آزمون بزرگ نیست، گوئی هم چون سربازان ژاپنی که پس از تسلیم ژاپن و پایان جنگ هم چنان در سنگرهای خویش پنهان مانده بودند، به زیست خود در قرن بیست و یکم ادامه می دهد. گوئی آرمیدن او در زیر قاب استالین*۳ نمادی از آن زیست و کلیشه های بجامانده از آن است. بنظرشما آیا سوسیالیسم با چنین فیلسوفانی نیاز به دشمن هم دارد؟
سخن پایانی
در تاریخ بشر از دیرباز ردپای کشاکش دو رویکرد برای اداره جامعه و ساختن جهانی بهتر و انسانی تر وجود داشته است: رویکرداقتدارگرایانه و از بالا توسط نخبگان و رویکردِ دموکراتیک و از پائین بدست مردمان و توده های “بی سروپا”، از بردگان، دهقانان تهیدست و کارگران و زحمتکشان تا فقرا و حاشیه نشینان و انبوه خلق. مدافعان جهان هرمی، تقسیم نهادی شده جامعه طبقاتی به نخبگان و مردم عوام و یا جدائی نهادی شده کار فکری و یدی را به مثابه امری جاودانی و مقدر، و سرشت ذاتی و طبیعی جوامع بشری می انگارند. فاجعه از آن جا شروع می شود که این جدائی و تقسیم بندی جهان هرمی به عنوان واقع نگری در میان مدعیان برابری اجتماعی نیز ریشه دوانده و آن ها با فراموش کردن اهداف رهائی بخش خود، به خیل بازتولیدکنندگان نظم موجود پیوسته و به اشکال گوناگونی نخبه گرائی را به عنصری اساسی از دستگاه فکری و ایدئولوژیکی و پراتیک و اشکال سازمانی و منش خود تبدیل می کنند و مروج و ثناگوی آن می شوند و مثل نقل و نبات از رهبری و نقش حزب -رهبر و نخبگان – سخن می گویند. این واقعیت دارد که تقسیم کار نهادی شده در جهان طبقاتی چنان ریشه دوانده است که برای بهره مندان، عبور از آن بسی دشوار، دردناک و حتی غیرعقلانی می نماید. جدائی عقل و خرد به عنوان بخش لایتجرائی از پیکره و ارگانیسم جامعه توسط نظام طبقاتی و سیستم بهره کشی (در جهان هرمی که در آن اقلیتی برخوردار در برابر اکثریتی بی بهره، سکان دار جامعه بشمار می روند)، مفصل بندی جامعه بر اساس این گسست و جدائی، گرچه در جامعه ای با سلطه حاکمیت اقلیتی برخوردار بر اکثریت محروم امری حیاتی و غیرقابل صرفنظرکردن است، والا زمام کنترل از دست می رود، اما دلبستگی به این جهان وارونه شده که رشد بشر و گسترش تولید و ارتباطات و دانش و آگاهی آن را در میان استثمارشوندگان بیش از هر زمانی نامعقول و غیرقابل قبول کرده است، توسط شمار نه چندان اندکی از مدعیان برابری اجتماعی و متأثر از کلیشه های گذشته و البته تحت نفوذ گفتمان و فرهنگ نظام هرمی و سلسه مراتبی، غیرقابل فهم و فاجعه آفرین و در حکم متشتت کردن صفوف سوسیالیسم رهائیبخش است.
جهان هرمی اساسا بر مفصل بندی چهارگانه زیر استواراست: از اقتصاد مبتنی بر استثمار کارمزدی و انباشت سرمایه (وآن چه که زیربنا خوانده می شود)، انباشت قدرت آراسته شده با دموکراسی نیابتی وغیرمستقیم و مبتنی بر اصل تفویض قدرت (انباشت قدرت به عنوان همزاد انباشت سرمایه، بهمان اندازه در تأمین سلطه و بازتولید چرخه حیاتی سیستم واجد اهمیت بوده و ماهیت سرمایه دارانه دارد)، نظام سلسله مراتب و رهبرمدار، و بالأخره دستگاه ایدئولوژی و گفتمانی توجیه کننده نظم هرمی. سرمایه داری بدون این عناصراصلی سلطه قابل دوام نخواهد بود. در کلی ترین وجوه آن ها همچون حلقات اصلی، هم سنخ و متناظر و متصل به یکدیگر، فراهم کننده شرایط لازم و کافی برای استقرار نظم هرمی و تأمین شرایط لازم برای چرخش آن اند. بطوری که با حذف یکی از آن ها انسجام و تعادل ستون های برپادارنده نظام به لرزه می افتد. در گفتمان هرمی این اقلیت برخوردار و نخبگان اند که مرکزعالم را تشکیل می دهند و منظومه شمسی به گرد آنان می چرخد. سروته کردن این هرم معنائی جز بهم ریختن ساختار هرم و بحران عظیم گفتمانی و هویتی آن نیست. بدون تغییر کیفی در هر چهار ستون نظام طبقاتی هیچ سخنی از بدیل نمی توان به میان آورد. “سوسیالیسم” ژیژک و مدافعان جهان هرمی جز سوسیالیسم هرمی و درون سیستمی و لاجرم بازتولیدکننده نظام هرمی- طبقاتی نیست. نمی توان بخشی از نظام موجود بود و از بدیل آن سخن گفت . این پارادوکس روزی بالأخره باید حل شود. در گام نخست از جنبه فکری و نظری و البته در گام دوم و اساسی دیگر از جنبه عملی؛ بیرون کشیدن مدافعان جهانی دیگر از مدار چرخه بازتولید نظام و انجام کنشگری در بیرون از سیستم و علیه آن. ناتمام ( پرده دوم را در بخش بعدی ملاحظه خواهید کرد)
*۱- مارگارت تاچر به مثابه مشت آهنین سرمایه و شاگرد وفادار مکتب شیکاگو
مرگ تاچر یا تاچریسم؟
http://taghi-roozbeh.blogspot.de/2013/04/normal-0-21-microsoftinternetex…
*۲- آنچه چپ باید از تاچر بیاموزد
شجاعت ساده تصمیم : اسلاوی ژیژک
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=52336
*۳- رؤیاهای خطرناک اسلاوی ژیژک