تئودور آدورنو از فیلسوفان و منتقدان اجتماعى مطرح آلمان پس از جنگ دوم جهانى به شمار مى رود. او در دهه ۱۹۶۰ برجسته ترین منتقد فلسفه علم کارل پوپر و فلسفه وجودى مارتین هایدگر بود. یورگن هابرماس یکى ازمهم ترین فلاسفه اجتماعى آلمان پس از ۱۹۷۰، شاگرد و دستیار وى بود. دامنه تأثیر آدورنو تا حدودى از خصلت بین رشته اى تحقیقات وى نشأت مى گیرد.
او از منتقدان جدى سنت هاى فلسفى غرب به ویژه از کانت به بعد و جامعه معاصر غرب محسوب مى شود.
آدورنو در ۱۹۰۳ در آلمان زاده شد. در ۱۹۳۴ طى دوران قدرت گرفتن نازى ها، در آکسفورد و نیویورک و کالیفرنیاى جنوبى اقامت گزید. در این دوره چندین کتاب به رشته تحریر درآورد که باعث شهرت او شدند از جمله کتاب دیالکتیک روشنگرى (به همراه ماکس هورکهایمر)، فلسفه موسیقى مدرن و شخصیت تمامیت طلب. در ۱۹۴۹ به فرانکفورت بازگشت و سمتى در گروه فلسفه بر عهده گرفت. در آنجا به سرعت خود را به عنوان اندیشه ورى پیشرو و چهره اى اصلى در مؤسسه تحقیقات اجتماعى تثبیت کرد. این مؤسسه را از ۱۹۳۰ هورکهایمر سرپرستى مى کرد.بعدها از دل همین مؤسسه، مکتب فرانکفورت شکل گرفت. آدورنو در ۱۹۵۸ رئیس مؤسسه شد. از دهه ۱۹۵۰ به انتشار آثارى پرداخت که مایه شهرت بیشترش شد. از جمله: در جست وجوى واگنر که بیانگر نقادى وى از موسیقى دان مورد علاقه ایدئولوژى نازى هابود، بر ضدمعرفت شناسى که نقدى ضدمبناگرایانه بر پدیدارشناسى هوسرلى بود و اولین جلد یادداشت هایى بر ادبیات که مجموعه مقالاتى در نقد ادبى بود. کتاب دیالکتیک نفى اثر مهم آدورنو در معرفت شناسى و متافیزیک در ۱۹۶۶ و کتاب مهم دیگر او به نام نظریه زیبایى شناسى در سال ۱۹۷۰ انتشار یافت. آدورنو در ۶ اگوست ۱۹۶۹ در اثر سکته قلبى درگذشت.
دیالکتیک روشنگرى: مدت ها پیش از آنکه «پست مدرنیسم» باب روز شود و تداول پیدا کند آدورنو و هورکهایمر نقدى اساسى بر مدرنیته به عمل آوردند. کتاب «دیالکتیک روشنگرى» در دوران اقامت آنان در خارج از آلمان در زمان جنگ شکل گرفت. کتاب با نقد و ارزیابى جدى اى از غرب مدرن آغاز مى شود: «روشنگرى (Enlightenment) که در عام ترین معناى کلمه، پیشرفت عقل و اندیشه تلقى شده است، همواره هدفش این بوده که انسان ها را از ترس رها سازد و آنها را آقا و سرور کند. اما زمین که سراسر با نور روشنگرى روشنایى یافته است آکنده از مصیبت و بدبختى آمیخته به غرور است.» آدورنو در این کتاب این سؤال را مطرح مى کند که چرا چنین شد؟ چگونه پیشرفت علم و پزشکى و صنعت که وعده آزاد ساختن انسان از جهل و بیمارى و سختى هاى حیوانى کار مى داد به پدید آمدن دنیایى کمک کرد که در آن انسان عامدانه تن به ایدئولوژى فاشیست داد و آگاهانه به کشتارهاى جمعى روى آورد و به تولید انبوه سلاح هاى مرگبار پرداخت. پاسخ او و هورکهایمر این بود: «عقل به ضد خود بدل شده یعنى غیرعقلى شده است.» اگر چه آدورنو، فرانسیس بیکن (۱۵۶۱ـ۱۶۲۶) را پیشگام ابزارى کردن عقل و در نهایت غیرعقلى شدن آن مى داند، معتقد نیست که همه خطاها از علم و علم محورى جدید سرچشمه مى گیرد. به نظر او گرایش به پیشرفت عقلى و منتهى شدن آن به عقب رفت غیرعقلى به زمان هاى پیشتر باز مى گردد از جمله به فیلسوفان یونان. اگر حق با آدورنو باشد پس نقد مدرنیته، نقد ماقبل مدرنیته نیز خواهد بود و روى آوردن به مابعد مدرنیسم (یا پسامدرنیسم) صرفاً برابر با بازگشت به دوران پیش از مدرنیسم نخواهد بود. بر طبق این عقیده جامعه به طور کلى نیاز به تغییر و دگرگونى دارد. او معتقد است که جامعه و فرهنگ یک کلیت تاریخى را تشکیل مى دهند به گونه اى که عدالت جویى جداى از روشنگرى فرهنگى نیست. فقدان یا از کف دادن آزادى در جامعه ـ در ساختارهاى سیاسى، اقتصادى و حقوقى اى که در آن زندگى مى کنیم ـ نشانه شکستى همزمان در روشنگرى فرهنگى است، در فلسفه، هنر، دین و جز اینها. اردوگاه هاى مرگ نازى ها نابهنجارى و لغزش ساده اى نبود همانطور که فى المثل فیلم هاى استودیویى سطحى هم صرفاً سرگرمى هاى معصوم نیستند. این هر دو حاکى از آن اند که چیزى بنیادین در غرب مدرن برخطاست.
به عقیده آدورنو منشأ مصائب و تیره روزى هاى امروز الگویى از سلطه گرى کور است، سلطه گرى انسان ها بر طبیعت و سلطه بعضى انسان ها بر بعضى دیگر. آنچه سبب چنین سلطه هایى شده است ترس غیرمعقول از ناشناخته است: «انسان ها اعتقاد دارند که از ترس آزادند وقتى دیگر چیز ناشناخته اى وجود نداشته باشد. این امر راه را براى اسطوره زدایى هموار مى کند… در واقع روشنگرى خود ترسى اسطوره اى است که قطعیت پیدا کرده است.»
در یک جامعه غیرآزاد که فرهنگ آن در پى پیشرفت به هر بهایى است، آنچه «دیگرى» محسوب مى شود، چه انسان باشد چه غیر انسان،کنار زده مى شود، مورد بهره کشى قرار مى گیرد و یا از میان برداشته مى شود. ابزار از میان برداشتن و ویرانگرى در غرب مدرن چه بسا پیچیده تر شده باشد و بهره کشى هم ممکن است شکلى غیرمستقیم تر از بردگى آشکار پیدا کرده باشد اما به هر روى، سلطه گرى کور و مبتنى بر ترس حتى با نتایجى جهانى ادامه مى یابد. نیروى محرک این نوع پیشرفت یک اقتصاد سرمایه دارى است که پیوسته در حال گسترش است و از تحقیقات دانشگاه ها و آخرین تکنولوژى ها تغذیه مى کند.
لامبرت زویدروارت در نوشته اى که منبع اصلى مقاله حاضر است معتقد است که برخلاف پاره اى نظرها، آدورنو روشنگرى قرن هجدهم را رد نمى کند و نه یک نوع فرا روایت (metanarrative) منفى از انحطاط کلى تاریخى به دست مى دهد. بلکه به واسطه ترکیب و تألیفى از براهین فلسفى، تأملات جامعه شناختى و نقد و نظر ادبى و فرهنگى، یک دیدگاه دو سویه در باره غرب مدرن به دست مى دهد. او این دیدگاه دو سویه را در این تعبیر بیان مى کند: « اسطوره از پیش، روشنگرى است و روشنگرى به اسطوره باز مى گردد.» قسمت نخست این تعبیر بیانگر آن است که به رغم آنکه نیروهاى سکولاریز اسیون ( یا عرفى و غیر دینى ساختن)، آداب کهن، ادیان و فلسفه هاى پیشین را امورى اساطیرى و کهنه و منسوخ اعلام کردند آنها در روند شکل گیرى روشنگرى به نوعى نقش داشته اند و ممکن است هنوز هم در رونق آن نقش داشته باشند.
دومین بخش این تعبیر این امکان را به آنها داد که به تبیین گرایشات ایدئولوژیک و مخرب در درون نیروهاى مدرن دنیوى سازى بپردازند. آدورنو اساس اسطوره اى هم اسطوره و هم روشنگرى را این فکر مى داند که تغییر بنیادین غیر ممکن است. به گمان او چنین مقاومتى در برابر تغییر مشخصه و صفت بارز اساطیر قدیم راجع به سر نوشت و سرسپردگى دوره مدرن به امور واقع است. اما به دید وى هدف اندیشه و تفکر یارى رساندن به سلطه کور بر طبیعت و انسانها نیست و از همین رو به نقد جدى عقل ابزار گراى مدرنیته مى پردازد.
صنعت فرهنگ: مطالعات فرهنگى آدورنو نشان مى دهد که منطق مشابه اى در صنعت تلویزیون فیلم و رادیو جریان دارد. او این موضوع را در فصلى در کتاب دیالکتیک روشنگرى با عنوان صنعت فرهنگ شرح مى دهد. مفهوم صنعت فرهنگ بیانگر تولید انبوه آثار هنرى در سطح توده ها به شکل کالاست. استدلال محورى آدورنو این است که صنعت فرهنگ بنابر ماهیت خویش آثار هنرى و به طور کلى آثار فرهنگى را در قالبى عامه پسند و نازل و بازارى عرضه مى کند همچون کالا. ولى در عین حال در ظاهر آن را مستقل و خود سالار مى نمایاند در صورتى که آثارى که بدین شکل تولید مى شوند و عمومیت مى یابند خود مبتنى بر مناسبات اقتصادى و اجتماعى هستند و مایه رهایى نخواهند بود. حتى ممکن است به نظر برسد که این آثار، مخاطبان خود را از لحاظ فکرى و اخلاقى ارتقا مى بخشند و آنان را به اندیشیدن وا مى دارند اما واقعیت خلاف این است وتوهمى بیش نیست. محصولات صنعت فرهنگ چه بسا مایه لذت و سرگرمى شوند و «اوقات فراغت» را پر کنند اما تعالى بخش و تفکر برانگیز نیستند. در همین زمینه شاید بتوان افزود که محصولات صنعت فرهنگ ممکن است جلوه اى از هنراصیل به خود بگیرند و وانمود کنند که خاستگاهى یکسره فرهنگى و هنرى دارند اما دیرى نمى گذرد که حقیقت آنها بر ملا مى شود و این برملا شدن گاه چنان است که عناصر و انگیزه ها و محرک هاى اقتصادى به شکلى فاحش قابل تشخیص اند.
صنعت فرهنگ با تأکید بر بازار و قابلیت عرضه (marketability) خصلت مستقل و غیر ابزارى هنر را به کلى نادیده مى گیرد. همین که بازار و قابلیت عرضه، نقشى اساسى پیدا مى کند ساختار اقتصادى آثار فرهنگى نیز دچار تغییر مى شود. بدین ترتیب تولیدات صنعت فرهنگ به جاى آنکه موجب آزادى شوند و کاربردى اصیل و حقیقى براى مردم داشته باشند کاربردى منفى پیدا مى کنند و ارزش مادى و قابل معاوضه جاى ارزش هاى فرهنگى آنها را مى گیرد. در این وضعیت «هرچیزى فقط از آن حیث و تا آنجا ارزش دارد که بتوان آن را مورد معاوضه و دادو ستد قرار داد نه آنکه فى نفسه ارزش و اهمیتى داشته باشد.» صنعت فرهنگ ویژگى اصیل و خاصى را که آثار هنرى روزگارى واجدش بودند از بین مى برد. برخى منتقدان متمایل به قبول و توجیه فرهنگ توده اى یا عامه با این آرا مخالفت کردند بدون آنکه به نگرش انتقادى او چندان توجه کرده باشند. نکته اصلى مورد نظر آدورنو در اینجا آن است که نشاندن ارزش مبادله اى یا مالى به جاى ارزش کاربردى فرهنگى توسط صنعت فرهنگ آشکارا بیانگر تغییرى سرنوشت ساز در جامعه غربى است.
آدورنو اگر چه بسیارى از آراى مارکس را برگرفت اما بر آن است که در قرن بیستم برابر دانستن حقیقت با فواید عملى تأثیرات ویرانگرى داشته است.
به عقیده او تفسیر مارکس از جامعه سرمایه دارى نارسا است ونقد او کهنه و منسوخ. لذا مى گوید که عمل گرایى صرف دیگر مبناى مناسبى براى ایجاد تغییر و رسیدن به وضع مطلوب نیست و نقد و بررسى نظرى نیز باید مورد توجه قرار گیرد.
به دید آدورنو فلسفه باید به نقد خود بپردازد. به گمان او فلسفه با اینکه هنوز ادعاى درک و شناخت کلى را دارد از شناخت این واقعیت ناتوان است که تا چه حد وابسته به جامعه است.
فلسفه باید از ادعاى نیل به حقیقت ناب غیر تاریخى دست بشوید. اکنون همان گونه که کانت درباره امکان متافیزیک پس از نقد عقل گرایى توسط هیوم به طرح سؤال پرداخت باید پرسید که آیا فلسفه هنوز ممکن است؟ نقد و بررسى نسبت میان نظر و عمل یکى از محورهاى تأملات آدورنو در باره اخلاق و متافیزیک است.
یکى دیگر از محورهاى اندیشه اوتأثیرات مخرب تاریخ قرن بیستم بر تمدن جدید است. در این خصوص او بویژه به مسأله آشویتس اشاره مى کند. او مى گوید جنایت و وحشى گرى هیتلر ما را با یک پرسش مهم اخلاقى مواجه کرده است: چه مى توان کرد تا آشویتس و حوادث مشابه تکرار نشود. به دید آدورنو از لحاظ متافیزیکى فلاسفه باید با توجه به تاریخ ، راههاى مناسبى براى سخن گفتن درباره معنا و حقیقت رنج پیدا کنند، نه نفى رنج و نه نسبت دادن آن به عوالم دیگر که این هر دو به گمان آدورنو مانع از توجه به مناسبات اجتماعى و عینى و ضرورت تغییر است. او در پى تجربه اى متافیزیکى و نظرى ولى در عین حال به دور از وجود شناسى پنهان است…