ما همیشه گمان می بریم
همه خوابند
و رؤیا می بینند
اما این روزها سراغ دریا را که
می گیرم
هیچ کس درخواب،
سر جای خودش نیست
که چشمانش به آب صبگاهی
روشن نباشد
من گاهی رؤیا می بینم
رو به سوی آرزوهای گنجشگها
در بهار می روم
که بر شکوفه های انبوه درختان
غوغا به پا می کنند
خبر آوردند،
کلاغها هم جشن گرفته اند
تا سکوت شهر را
از چشمان خواب آلوده بگیرند و…
به صبح برسانند
من،
دلنگران این همه چشمهای بیدارم
و گاه خسته و خواب آلود
که از پنجره هر روز غروب
به تماشای مهتاب می نشینند
و هر شب با صدای بلند از قعر تاریکی،
روشنایی را فریاد می زنند
و از تماشای توحش دنیا،
رؤیای باغ آیینه وعشق را
به صبح می آورند
من که نمی توانم نظاره گر
این دنیایِ مخوفِ
انسان،
گرگ انسان باشم
اه آزادی…
چه غریبانه به تماشای
بیدادِ بر ما
چشم دوخته ای
ما با چشمانی بیدار
نام تو را فریاد می زنیم
و تو هنوز از پسین قرون_
توحش انسان را ،
نظاره گری.